کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 



سیاه‌مک هروی

 

 

 

یادداشت

لیلی غزل

 


معرفی کتاب سایه‌های کوچه‌تنگی دیوان
 

 

یادداشت

صنم عنبرین

 

 

 

 

 

 

 

 

 

            نویسنده: عالم‏پور عالمی

    

 
سایه‌‏های کوچه‏‌تنگی دیوان

 

 

«سایه‏‌های کوچه‌‏تنگی دیوان» از هالند و کانادا سربرآورد، در هرات دو باره بالید، مرزها را درنوردید؛ جایزۀ «آکادمی کلک زرین» را از آن خود کرد و بالاخره راهی میهنِ درد دیده و ستم‏کشیدۀ نویسنده‏‌اش شد. «سایه‌‏های کوچه‏‌تنگی دیوان»، نخستین اثر داستانی ایشر داس است که در بردارندۀ ۱۴ داستان کوتاه می‌‏باشد. این کتاب ابتدا از سوی انتشارات شهمامه در هالند و سپس از سوی نشر جوان در هرات چاپ شد. از چاپ نخست این اثر، استقبال گرم شد و مورد توجه اهلِ دانایی قرار گرفت. همین بود که با قطع و صحافت خیلی خوب، در ۵۰۰ نسخه از سوی نشر جوان در هرات منتشر گردید. واقعیت این است که کمتر اثری اقبال چنین بازتابی را پیدا کرده و جایزۀ معتبری را از آن خود کرده است.

«سایه‌‏های کوچه‏‌تنگی دیوان» نقد است، اعتراض است، پرده برداشتن از تعصبات قومی و تباری است. در عین‏حال مرام‏نامه است، عشاق‏نامه است، یادآور خاطرات کابل قدیم و ایام کاکه‌‏هاست. نویسنده در کنار بیان این‏همه ناهنجاری‏ها، از شکوه و عظمت آن روزها چشم‌پوشی نکرده و با زیبایی تمام به روایت‏گری نشسته است. «سایه‌‏های کوچه‌‏تنگی دیوان» نه‏تنها از سرگذشت پر فراز و نشیب‏‌ هندوتباران پرده برداشته، بلکه سرگذشت مشترک اکثریتِ «اقلیت‌‏ها» را بازتاب داده‌است. اقلیت‏‌ها همیشه در حاشیه مانده‏ و نادیده گرفته شده‏اند.
کاربرد واژۀ «اقلیت»، بر تیره‌ای درست نیست؛ چون هیچ تیره و تباری در جامعۀ افغانستان اکثریت نبوده و اقلیتی هم درکار نیست. در هر جمعی، مجلسی و... سخنی از «اقلیت»‌ و اکثریت به‌میان آید، مطمئناً گفت‌وگوها به‌خشونت می‌گراید و این روی‌کرد، ریشه در فرهنگ بدویت و عصبیت‌‏های قومی دارد.
سعدی شیراز با آرزوهای انسانی‌اش ارمان به‏گور رفت و من هم خواهم رفت. هیچ‏گاهی احساس نکردم که «بنی آدم اعضای یک پیکرند».
اعضای یک پیکر بودن اگر در میان می‏بود، چیزی بنام اقلیت و اکثریتی در کار نبود. باور من این است که اگر یک فردی هم در جهان، از قوم و زبان و نژاد متفاوتی باشد، او اکثریت است و بسیار. پندار انسانی و نگاه خردمندانه همین را می‏گوید و ما با همین دیدگاه آراسته‏ایم و بر احیای آن تقلا می‏کنیم... .
«سایه‌‏های کوچه‏‌تنگی دیوان» نوستالژی است، رجعت به گذشتۀ پربار و پندار نیکِ انسانی هست که تعلق خاطر به‌‏خاک و سرزمینی دارد که آن خاک و سرزمین، هیچ‏گاهی زادبوم و میهن به معنای واقعی‏اش نشد. گرامی پنداشتن میهن و یادآوری از «خانۀ هستی» از عهدۀ انسان‏های با شرفی بر می‏آید.

زبان و هویت

زبان بازگو کنندۀ هویت انسان و جامعۀ منوط به وی است. مناسبات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی انسان بر می‏گردد به هویت وی، هویت در بستر زبان شکل می‏گیرد و در فرآیند نوشتار یا گفتار می‏توان تا حدی به درکِ این هویت دست یافت. بی‏تردید درک هویت انسان بربنیاد روش‏شناسی، تنها در حوزه‏های دیگری مانند هویت سیاسی، هویت روان‏شناختی، هویت فلسفی و... از مواردی هستند که از طریق زبان به درک نسبی از هویت انسان کمک می‏کنند. زبان در فرایند بازگویی هویت به دو شیوه عمل می‏کند: نخست به شیوۀ گفتاری (زبان گفتار) و دوم به شیوۀ نوشتاری (زبان نوشتار). در زبان گفتار آن‏چه از زبان گوینده ششنیده می‏شود، بازگویی هویت انسان در مرحله‏ای از شناخت است؛ یعنی از طریق زبان گفتار، درکِ ما از هویت پدید می‏آید و شناخت ما از هویت انسان شکل می‏گیرد. در شیوۀ دوم برای درک از هویت انسان گسترده‏‌تر است؛ زیرا مطالعۀ زبانِ نوشتار به گونۀ ژرف، فرصت بیش‏تری را برای شناخت از هویت انسان در زمینه‏‌های اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، تاریخی، فلسفی و موارد دیگر را فراهم می‏سازد. زبان نوشتار افزون بر این‏که بازگو کنندۀ نوعی هویت ادبی انسان است؛ درک ما را از روش فکری و هویت فلسفی انسان نیز تقویت می‏بخشد. (شیخاوندی، ۱۳۸۰).

در واقعیت امر، هویت فرایند پاسخ‏گویی آگاهانۀ فرد به مجموعه‏ای از پرسش‏ها دربارۀ خودش می‏باشد؛ مثلاً دربارۀ گذشت‌ه‏اش و این‏که او کیست، کجا بوده، چه بوده، چه هست و به کدام قبیله و نژاد و یا ملتی تعلق دارد، منشأ اصلی‏اش کجاست و در تمدن جهان چه نقشی داشته است. هویت بیان کنندۀ مجموعه ویژه‏گی‏‌هایی است که امکان تعریف صریح یک شی یا اسمِ یک شخص را فراهم می‏آورد. برخی هویت را عبارت از معناداری جامعه دانسته‏اند، به این معنی که جامعه معنایی برای خودش قایل باشد، در چهارچوب آن عمل کند و در صورت از دست دادن این معنا و یا پدید آمدن گسیختگی در معناداری به هر دلیل با بحران هویت رو به رو شود (رجایی، ۱۳۷۳).

هویت انسان در «سایه‌‏های کوچه‌‏تنگی دیوان» همیشه دردزا، شکننده و مایوس کننده بوده. راوی از درد و رنجی که به خاطر هویت خود کشیده‌است، صحبت می‏کند. در این‏جا هویت کلان فرهنگی مطرح نیست. انسان‏ها به سمت‏‌وسو و قبیله و تبار بخش‏بندی شده‏اند و میزان شناخت هم بر همین اساس بوده‌است. نویسنده از تبعیض و سرکوب‏های‏سازمان‏یافته سخن‏رانده است که ناشادبختانه همه‌مان شاهد بوده‏ایم. قصه‏های تلخ و دردناکی پیرامون هم‏میهنان هندوتبار، شنیده‏ایم که موی بر بدن‏مان سیخ شده و بر هم‏میهنی کاذبانۀ خود بیشتر شک کرده‏ایم.
افغانستان با رنگارنگی‏‌هایش زیباست، با کاکه‏‌ها و کاکه‏‌گی‏های‏ آن روزگاران زیباست. افغانستان با همه و همه در کنار هم زیباست. نگاه خود برتربینی، از بی‏شعوری و نهایتِ کودنی آدم‏ها سرچشمه می‏گیرد. درک و دریافت ما از مولفه‌‏های هویت‏ساز، درست نیست؛ باید بازنگری و بازتعریف شوند تا ادعای هم‏پذیری‏مان به واقعیت مبدل گردد. «نسرین با فخرفروشی و پرخاش‏گرانه گفت: شما که هندو هستید! شما را به سیاست و مسایل سیاسی چه غرض»؟ جبر روزگار و سایۀ ننگین و سنگین تعصب چنان چنبر انداخته هست که هندوتباری می‌آید، ابتدا خود را افغان می‌خواند و سپس هندو. من حیرانم که این دو چه وجه و نسبت مشترکی با هم دارند؟! اگر مسألۀ تباری را از میان برداریم، آن‏گاه می‏توانیم بگوییم که آن‏چه یک هم‏میهن هندوتبار را با یک افغان پیوند می‏دهد، انسان بودن‏ و هم‌جغرافیا بودن‏شان است. «با صراحت پاسخ دادم: چرا؟ مگر هندو بودن گناه است؟ من اول افغان هستم، بعد هندو. هندو بودن به این معنی نیست که خون محصلین جوان را آبِ باران پندارم و نا دیده بگذرم. افغانستان وطن و مأمن من است و با هر گونه تجاوز به حریم پاک آن مخالفم. اگر شما اندکی تاریخ این وطن را بخوانید، خواهید فهمید که ما هندوها پیش از اسلامی ساختن افغانستان، ساکن این سرزمین بوده‏ایم. (داس، ۱۴۰۳: ۲۳).
ایشر داس، در سایه‌‏های کوچه‏تنگی دیوان، «از حوادث گوارا و ناگوار و از رخدادهای خوش و اندوه‏ناک زندگانی خود و هم‌باورانش قصه‏‌هایی نوشته است و همچنان از خوبی و رنج‏ها، از عشق و عاشقی، از تلاش و زحمت، از زیبایی زیست باهمی تا لمس اهانت و توهین‏ها که در حق اقلیت مذهبی‏شان صورت گرفته، پرده برداشته است.

جبر روزگار و عصبیت‌‏های قبیله‌‏وی

«با صراحت پاسخ دادم: چرا؟ مگر هندو بودن گناه است؟ من اول افغان هستم، بعد هندو. هندو بودن به این معنی نیست که خون محصلین جوان را آبِ باران پندارم و نا دیده بگذرم. افغانستان وطن و مأمن من است و با هر گونه تجاوز به حریم پاک آن مخالفم. اگر شما اندکی تاریخ این وطن را بخوانید، خواهید فهمید که ما هندوها پیش از اسلامی ساختن افغانستان، ساکن این سرزمین بوده‏ایم. (داس، ۱۴۰۳: ۲۳).
ترس از جنگ و وحشت، ترس از تجاوز و بی‏حرمتی و ترس از غصبِ خانه و کاشانه‌‏شان توسط افراد شورای نظار ‏و... بیشتر دامن‏گیر این هم‌‏میهنان ما شد: «در حصۀ دوم کارته‌‏پروان که بیشتر شهروندان هندو سیکه زندگی می‏کردند، ترس تجاوز به حریم پاکیزۀ خانواده‌‏ها اندوه ژرفی را می‏آفرید. دختران ۱۲ و ۱۶ سالۀ رام‏سنگه مثل بره‏‌های سرگردان و گره‏شده در خود پردۀ کلکین خانه‌شان را فرو آویختند... .» (داس، ۱۴۰۳: ۳۵).
جنگ، خشونت و وحشی‏گری به حدی رسیده بود که هندوتباران را به‏زور از خانه‌‏های‏شان کشیدند: دروازۀ خانه‌شان به صدا درآمد و چند نفر مسلح همراه با همان مدیر ناحیۀ دوم بلدیه داخل حویلی شدند و صدا زدند: «هله زود شوید! زود شوید! فوراً هرچه که می‏توانید با خود بگیرید که موتر تیار است! دیگر نه این خانه از شماست و نه این وطن!» (داس، ۱۴۰۳: ۴۱).

هندوتباران از خانه‏ و کاشانه‏‌شان کوچانده شدند و از سرزمین آبایی‏‌شان به‏‌بیرون پرت گردیدند. آن‏ها هنگام ترک وطن، فقط مشتی از خاک وطن را برداشته بودند و آن را هم افراد جنرال دوستم در میدان هوایی کابل، نگذاشتند که با خود ببرند. «ناگهان کلولۀ بسته‌‏شده باز شد. طلا و الماس نه، بلکه خاک وطن بود که از گوشۀ چادر پیرزن بر زینه‌‏های طیاره پاشان شد. پیرزن با چشم‌‏های گشاده و حیرت‏زده دید که گرد و غبار خاک ریخته‏‌شده، بزرگ شد، پهن شد و فضا را انباشت؛ میدان هوایی را انباشد، شهر را انباشت و خود در میان گرد و خاک به پرواز درآمد» (داس، ۱۴۰۳: ۴۳). همین‏گونه از ظلم و ستم مارشال‌‏ها و احزاب دیگر نیز یاد می‏شود.
سایۀ شوم جنگ در چند داستان بازتاب یافته و همان قلدری افراد شورای نظار را نشانه گرفته است و مادری با فرزندانش می‏گوید: پس از درگذشت پدرت هر هفته افراد گروه‏‌های جنگی و زشت‏خوی به خانۀ من می‏آمدند. «زن لالا! خانه را خالی کن و گرنه به زور تفنگ بیرونت می‏کنیم». جواب می‏دادم که کجا بروم وطن ماست. دشنام می‏دادند، برای شما کافرها دیگر افغانستان وطن نیست. گم شو برو هندوستان... . (داس، ۱۴۰۳: ۱۰۲). چند داستان پر از روایت‏‌های تلخ و زننده‏ای هست که جای بسیار گفتن دارد. از این‏که جنبه‏های عاشقانه و بازتاب آن نیز در این کتاب چیره است، در ادامه به بازتاب عشق می‏پردازیم.

بازتاب عشق در سایه‏های کوچه‏تنگی‏های دیوان

عشق یک موهبت است. در واقع عشق مانند باد است نمی‌توانی آن را ببینی، اما می‌توانی حس کنی. زیباترین احساسی که انسان می‌تواند تجربه کند، عشق است. عشق یعنی گوش فرا دادن به ندای قلب و تجربۀ رضایت و شادی در زندگی (رسولی، ۱۳۹۴). همان معجزه‌ای که به ما انگیزۀ زیستن می‌دهد، همان که درمان‌گرِ هر درد بی‌درمان است وانسان‏های شریفی را پیوسته به دنبال خود می‏کشاند و غرق می‏کند.
عشق در ادبیات جای‏گاه رفیع داشته و از دیر باز تا اکنون مورد توجه شاعران و ادیبان بوده است. حضرت مولانا می‌گوید: عشق همه‏‌چیز را تاراج می‌کند و خود باقی می‌ماند. مولانا هم ‌مانند افلاتون، عشق را پاسخی به‌ زیبایی می‌داند. عشق باید به ‌تمام انواع زیبایی‌جهان حساس باشد. در مذهب مولانا، نگریستن به این کتاب و آن‌ کتاب، برای ‌شناخت‌ِ خدا، کار بیهوده‌ای است؛ برای‌شناخت خداوند، باید به‌ زیبایی‌های معشوق نگریست. کشف زیبایی‌های معشوق از رسالت‌های عاشق است. ردِ پای عشق را از نخستین داستان این اثر می‏توان یافت. داستان کوتاه «عطر گل سنجد» و «پریان کارتۀ پروان» داستان‏‌های عاشقانه هستند. «...از گیسوانش عطر گل سنجد به مشامم می‏رسید. رایحۀ دلانگیز عطرش، انگار مستم می‏کرد و مرا با خود می‏برد و در لابه‏لای ابرهای بهاری غوطه می‏داد» (داس، ۱۴۰۳: ۳).
عاشقان را شد مدرس حسن دوست/ دفتر و درس ‌و سبق‌شان روی اوست. مولانا بر آنست که عشق، وصفی الهی است و هیچ انسانی نمی‌تواند حقیقت آن را دریابد؛ تنها با عاشق‌شدن می‌توان طعم آن را دریافت؛ ولی هرگز توصیف‏پذیر نیست.
«فکر می‏کردم عاشق شده‏ام. فکر می‏کردم عشقی دیوانه‏وار و خانه‏برانداز به سراغم آمده. فکر می‏کردم عشق مگر همین‏گونه است که صاعقه‏وار به سراغ آدمی می‏آید و خراب و ویران می‏کند و می‏رود؟» (داس، ۱۴۰۳: ۵).

از نگاه ایشر داس، عشق سبب تداوم زندگی و سرمستی می‏شود؛ اگر عشق نمی‌بود جهانی درکار نبود. بهای آدمی نیز به ‌اندازۀ ارزش معشوق اوست، هرچه این پربهاتر باشد آن نیز ارزش‌مندتر خواهد بود. نویسنده در داستان «نیاز»، فضای عاشقانه و رمانتیکی را خلق می‏کند: «تب خوشایندی سراسر وجودش را فراگرفته و دهنش خشک شده و زبانش به حلق چسبیده بود. عطر گرم بدن صفورا و زیبایی ساق‏های او، نیازمحمد را بی‏تاب کرده بودند». (داس، ۱۴۰۳: ۸۰).

بازتاب اصطلاحات عامیانه

زبان و شیوۀ نگارش نویسنده، شیرین و گیرا است، بیشتر گفتاری و در عین‏حال تقریباً شاعرانه است و خواننده را مجذوب خود می‏کند. از یک‏طرف شیرینی و رسایی نثر و از طرف دیگر کاربرد اصطلاحات عامیانه، نام‏‌جای‏های مشهور شهر کابل، جذابیت و غنای بیشتری به متن بخشیده است. ترکیب‏ها، اصطلاحات عامیانه و ضرب‏المثل‏ها نیز به غنای زبانی این اثر افزوده‌است. در این‏جا نمونه‏‌هایی را از لابه‏لای کتاب نقل می‏کنم که به غنای زبانی این اثر انجامیده است. مثل‏ها: «دیگران را مار می‏گزد ما را قانغوزک»، «دیگران را پلنگ می‏خورد ما را روباه‏گک». اصطلاحات عامیانه: «پادشاه گردشی آمده»، «دستت تا لندن آزاد»، «ملک را روده خواهد گرفت»، «چپه ملاق زدن»، «روی سیاه‏‌ها دور دور غمبور بزنند»، «خونم در جوش است»، «یک‏روز به دنیا آمده‏ایم یک‏روز از دنیا می‏رویم»، «موی را از خمیر جدا کرد» (داس، ۱۴۰۳: ۶۸). «مار دو سره»، «گژدم گرسنه» (داس، ۱۴۰۳: ۲۱). «قِتقِتک»، «قانغَری» (داس،۱۴۰۳: ۶۵). «شتر دیدی؟! نه!» (داس، ۱۴۰۳: ۷۲). «رنگ و ترنگ» (داس، ۱۴۰۳: ۱۲۴).
نام‏جای‏های مشهور کابل مانند کوه‏ آسه‏‌مایی، کوچۀ مندوی، کوچۀ خرابات، کارته پروان، خوش‏حال‏خان مینه، باغ‏بالا و هم‏چنان حضور هنرمندانی مثل احمد ظاهر، ظاهر هویدا، هنگامه، غوتی، مدهوبالا و کرکترهای دیگری که با نام هندی‏‌شان آمده‏اند، رنگ و بوی دیگری به داستان‏ها بخشیده‌است.

در نتیجه پی می‏بریم که زندگی هیچ ملتی جدا از ادبیات نیست. ادبیات به‏‌عنوان غذای روح و صیقل دهندۀ روان آدمی است. بنابراین، بشر از دیر زمان تا اکنون با ادبیات زیسته و جان گرفته‏ است. در کل، ادبیات جدا از این‏که هویت و شناسۀ قوم و ملتی را برجسته ساخته است؛ بیانِ زیبایی مفاهیم ذهنی، احساس‏های درونی و اندیشه‏های بشری است. تنها ادبیات بوده است که روح بشر با آن سر و کار دارد و روان‏ها را پیوند داده است... . ما با روایت‏گری و قصه‏گویی می‏توانیم سرنوشت بشر را بازگو و بازنویسی کنیم. ما با روایت‏گری می‏توانیم نارواداری‏ها، دردها، رنج‏ها، بی‏میلی‏ها و بی‏مهری‏ها را بازتاب دهیم. ما با روایت‏گری می‏توانیم پرده از چهره‏های کثیف اقشار و افراد برداریم که شریک هزاران جرم و جنایت‏اند.
«سایه‌‏های کوچه‏‌تنگی دیوان» گپ‏های زیادی به گفتن دارد. نویسنده، اهل ادب و ادبیات است و در زمینۀ ادبیات داستانی دست بلندی دارد. ایشر داس نه‌‏تنها زبان اعتراضی دارد و با زبان اعتراضی به چالش‏های اجتماعی افغانستان پرداخته و تجربه‏‌های زیسته‏اش را به تصویر کشیده‌است؛ بلکه با زبان آهنگین به بازتابِ اتحاد، هم‏دلی و یک‏رنگی آن روزگار نشسته است. با تمام نارواداری‏ای که بر هندوتباران شده‌است، با این هم کوشش کرده‏است تصویری ارایه دهد که بیان‏گر اتحاد و همبسته‏گی مردم افغانستان باشد. این روی‏کرد از نهایت میهن‏دوستی و احساس پاک یک انسان بر می‏آید ورنه «کور هم می‏داند که دلته شور است». منظور از آوردنِ این مثل، این است که آن‏چه در این ملک بر هم‏میهنان هندوتبار رفته است، بر هیچ قوم و تبار و تیرۀ دیگری نرفته است. هرچند افغانستان بزن‏گاه مظلومان تاریخ است و هیچ‏گاهی نتوانسته است شهروندانش را به آرامش نسبی برساند. جنگ، حزب و حزب‏بازی، تعصب و تبعیضِ سمتی و قبیله‏ای از یک‏دیگرمان دشمن بالقوه ساخته است و ناشادبختانه این دشمنی هر روز تیره‏تر شده روان است و ما را به‏کام مرگ و نابودی می‏کشاند. نا گفته نماند که نقش و حضور زن در سایه‏‌های کوچه‏‌تنگی دیوان نیز پررنگ است. زن نماد شجاعت و پیروزی است، زن آن است که مشت خاک وطنش را گرفت تا با خود ببرد، اما افراد مسلح آن مشتِ خاک را نیز از نزدش گرفتند و غبار شد. حضور زن سبب شده فضای چند داستان عاشقانه و دل‏پزیر شود و از اندوه‏خوانندگان کم کند. اندوه خوانندگان برخاسته از ظلم و ستم‏های سازمان‏یافته‏ای هست که در زمان جنگ‏های داخلی بر هندوتباران رفته و در این کتاب بازتاب پیدا کرده است.

کتاب‏نامه
1- داس، ایشر. (۱۴۰۳). سایه‏‌های کوچه‏‌تنگی دیوان. چاپ دوم، هرات: نشر جوان.
2- رجایی، فرهنگ. (۱۳۷۳). «هویت و بحران هویت ایران» مجلۀ جامعۀ سالم، شمارۀ ۲۴.
3- رسولی، لیلا. (۱۳۹۴). عشق موهبت الهی. نشر: پرسمان.
4- شیخاوندی، داور. (۱۳۸۰) ناسیونالیسم و هویت ایرانی. مرکز بازشناسی اسلام و ایران. تهران.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۴۸۰         سال بیست‌‌یکم        ثــــــور     ۱۴۰۴     هجری  خورشیدی    شانزدهم  مَی   ۲۰۲۵