«سایههای کوچهتنگی دیوان» از هالند و کانادا سربرآورد، در هرات دو باره
بالید، مرزها را درنوردید؛ جایزۀ «آکادمی کلک زرین» را از آن خود کرد و
بالاخره راهی میهنِ درد دیده و ستمکشیدۀ نویسندهاش شد. «سایههای
کوچهتنگی دیوان»، نخستین اثر داستانی ایشر داس است که در بردارندۀ ۱۴
داستان کوتاه میباشد. این کتاب ابتدا از سوی انتشارات شهمامه در هالند و
سپس از سوی نشر جوان در هرات چاپ شد. از چاپ نخست این اثر، استقبال گرم شد
و مورد توجه اهلِ دانایی قرار گرفت. همین بود که با قطع و صحافت خیلی خوب،
در ۵۰۰ نسخه از سوی نشر جوان در هرات منتشر گردید. واقعیت این است که کمتر
اثری اقبال چنین بازتابی را پیدا کرده و جایزۀ معتبری را از آن خود کرده
است.
«سایههای کوچهتنگی دیوان» نقد است، اعتراض است، پرده برداشتن از تعصبات
قومی و تباری است. در عینحال مرامنامه است، عشاقنامه است، یادآور خاطرات
کابل قدیم و ایام کاکههاست. نویسنده در کنار بیان اینهمه ناهنجاریها،
از شکوه و عظمت آن روزها چشمپوشی نکرده و با زیبایی تمام به روایتگری
نشسته است. «سایههای کوچهتنگی دیوان» نهتنها از سرگذشت پر فراز و
نشیب هندوتباران پرده برداشته، بلکه سرگذشت مشترک اکثریتِ «اقلیتها» را
بازتاب دادهاست. اقلیتها همیشه در حاشیه مانده و نادیده گرفته شدهاند.
کاربرد واژۀ «اقلیت»، بر تیرهای درست نیست؛ چون هیچ تیره و تباری در جامعۀ
افغانستان اکثریت نبوده و اقلیتی هم درکار نیست. در هر جمعی، مجلسی و...
سخنی از «اقلیت» و اکثریت بهمیان آید، مطمئناً گفتوگوها بهخشونت
میگراید و این رویکرد، ریشه در فرهنگ بدویت و عصبیتهای قومی دارد.
سعدی شیراز با آرزوهای انسانیاش ارمان بهگور رفت و من هم خواهم رفت.
هیچگاهی احساس نکردم که «بنی آدم اعضای یک پیکرند».
اعضای یک پیکر بودن اگر در میان میبود، چیزی بنام اقلیت و اکثریتی در کار
نبود. باور من این است که اگر یک فردی هم در جهان، از قوم و زبان و نژاد
متفاوتی باشد، او اکثریت است و بسیار. پندار انسانی و نگاه خردمندانه همین
را میگوید و ما با همین دیدگاه آراستهایم و بر احیای آن تقلا میکنیم...
.
«سایههای کوچهتنگی دیوان» نوستالژی است، رجعت به گذشتۀ پربار و پندار
نیکِ انسانی هست که تعلق خاطر بهخاک و سرزمینی دارد که آن خاک و سرزمین،
هیچگاهی زادبوم و میهن به معنای واقعیاش نشد. گرامی پنداشتن میهن و
یادآوری از «خانۀ هستی» از عهدۀ انسانهای با شرفی بر میآید.
زبان و هویت
زبان بازگو کنندۀ هویت انسان و جامعۀ منوط به وی است. مناسبات اجتماعی،
فرهنگی و سیاسی انسان بر میگردد به هویت وی، هویت در بستر زبان شکل
میگیرد و در فرآیند نوشتار یا گفتار میتوان تا حدی به درکِ این هویت دست
یافت. بیتردید درک هویت انسان بربنیاد روششناسی، تنها در حوزههای دیگری
مانند هویت سیاسی، هویت روانشناختی، هویت فلسفی و... از مواردی هستند که
از طریق زبان به درک نسبی از هویت انسان کمک میکنند. زبان در فرایند
بازگویی هویت به دو شیوه عمل میکند: نخست به شیوۀ گفتاری (زبان گفتار) و
دوم به شیوۀ نوشتاری (زبان نوشتار). در زبان گفتار آنچه از زبان گوینده
ششنیده میشود، بازگویی هویت انسان در مرحلهای از شناخت است؛ یعنی از طریق
زبان گفتار، درکِ ما از هویت پدید میآید و شناخت ما از هویت انسان شکل
میگیرد. در شیوۀ دوم برای درک از هویت انسان گستردهتر است؛ زیرا مطالعۀ
زبانِ نوشتار به گونۀ ژرف، فرصت بیشتری را برای شناخت از هویت انسان در
زمینههای اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، تاریخی، فلسفی و موارد دیگر
را فراهم میسازد. زبان نوشتار افزون بر اینکه بازگو کنندۀ نوعی هویت ادبی
انسان است؛ درک ما را از روش فکری و هویت فلسفی انسان نیز تقویت میبخشد.
(شیخاوندی، ۱۳۸۰).
در واقعیت امر، هویت فرایند پاسخگویی آگاهانۀ فرد به مجموعهای از پرسشها
دربارۀ خودش میباشد؛ مثلاً دربارۀ گذشتهاش و اینکه او کیست، کجا بوده،
چه بوده، چه هست و به کدام قبیله و نژاد و یا ملتی تعلق دارد، منشأ اصلیاش
کجاست و در تمدن جهان چه نقشی داشته است. هویت بیان کنندۀ مجموعه
ویژهگیهایی است که امکان تعریف صریح یک شی یا اسمِ یک شخص را فراهم
میآورد. برخی هویت را عبارت از معناداری جامعه دانستهاند، به این معنی که
جامعه معنایی برای خودش قایل باشد، در چهارچوب آن عمل کند و در صورت از دست
دادن این معنا و یا پدید آمدن گسیختگی در معناداری به هر دلیل با بحران
هویت رو به رو شود (رجایی، ۱۳۷۳).
هویت انسان در «سایههای کوچهتنگی دیوان» همیشه دردزا، شکننده و مایوس
کننده بوده. راوی از درد و رنجی که به خاطر هویت خود کشیدهاست، صحبت
میکند. در اینجا هویت کلان فرهنگی مطرح نیست. انسانها به سمتوسو و
قبیله و تبار بخشبندی شدهاند و میزان شناخت هم بر همین اساس بودهاست.
نویسنده از تبعیض و سرکوبهایسازمانیافته سخنرانده است که ناشادبختانه
همهمان شاهد بودهایم. قصههای تلخ و دردناکی پیرامون هممیهنان هندوتبار،
شنیدهایم که موی بر بدنمان سیخ شده و بر هممیهنی کاذبانۀ خود بیشتر شک
کردهایم.
افغانستان با رنگارنگیهایش زیباست، با کاکهها و کاکهگیهای آن
روزگاران زیباست. افغانستان با همه و همه در کنار هم زیباست. نگاه خود
برتربینی، از بیشعوری و نهایتِ کودنی آدمها سرچشمه میگیرد. درک و دریافت
ما از مولفههای هویتساز، درست نیست؛ باید بازنگری و بازتعریف شوند تا
ادعای همپذیریمان به واقعیت مبدل گردد. «نسرین با فخرفروشی و پرخاشگرانه
گفت: شما که هندو هستید! شما را به سیاست و مسایل سیاسی چه غرض»؟ جبر
روزگار و سایۀ ننگین و سنگین تعصب چنان چنبر انداخته هست که هندوتباری
میآید، ابتدا خود را افغان میخواند و سپس هندو. من حیرانم که این دو چه
وجه و نسبت مشترکی با هم دارند؟! اگر مسألۀ تباری را از میان برداریم،
آنگاه میتوانیم بگوییم که آنچه یک هممیهن هندوتبار را با یک افغان
پیوند میدهد، انسان بودن و همجغرافیا بودنشان است. «با صراحت پاسخ
دادم: چرا؟ مگر هندو بودن گناه است؟ من اول افغان هستم، بعد هندو. هندو
بودن به این معنی نیست که خون محصلین جوان را آبِ باران پندارم و نا دیده
بگذرم. افغانستان وطن و مأمن من است و با هر گونه تجاوز به حریم پاک آن
مخالفم. اگر شما اندکی تاریخ این وطن را بخوانید، خواهید فهمید که ما
هندوها پیش از اسلامی ساختن افغانستان، ساکن این سرزمین
بودهایم. (داس، ۱۴۰۳: ۲۳).
ایشر داس، در سایههای کوچهتنگی دیوان، «از حوادث گوارا و ناگوار و از
رخدادهای خوش و اندوهناک زندگانی خود و همباورانش قصههایی نوشته است و
همچنان از خوبی و رنجها، از عشق و عاشقی، از تلاش و زحمت، از زیبایی زیست
باهمی تا لمس اهانت و توهینها که در حق اقلیت مذهبیشان صورت گرفته، پرده
برداشته است.
جبر روزگار و عصبیتهای قبیلهوی
«با صراحت پاسخ دادم: چرا؟ مگر هندو بودن گناه است؟ من اول افغان هستم، بعد
هندو. هندو بودن به این معنی نیست که خون محصلین جوان را آبِ باران پندارم
و نا دیده بگذرم. افغانستان وطن و مأمن من است و با هر گونه تجاوز به حریم
پاک آن مخالفم. اگر شما اندکی تاریخ این وطن را بخوانید، خواهید فهمید که
ما هندوها پیش از اسلامی ساختن افغانستان، ساکن این سرزمین بودهایم. (داس،
۱۴۰۳: ۲۳).
ترس از جنگ و وحشت، ترس از تجاوز و بیحرمتی و ترس از غصبِ خانه و کاشانهشان
توسط افراد شورای نظار و... بیشتر دامنگیر این هممیهنان ما شد: «در حصۀ
دوم کارتهپروان که بیشتر شهروندان هندو سیکه زندگی میکردند، ترس تجاوز
به حریم پاکیزۀ خانوادهها اندوه ژرفی را میآفرید. دختران ۱۲ و ۱۶ سالۀ
رامسنگه مثل برههای سرگردان و گرهشده در خود پردۀ کلکین خانهشان را
فرو آویختند... .» (داس، ۱۴۰۳: ۳۵).
جنگ، خشونت و وحشیگری به حدی رسیده بود که هندوتباران را بهزور از خانههایشان
کشیدند: دروازۀ خانهشان به صدا درآمد و چند نفر مسلح همراه با همان مدیر
ناحیۀ دوم بلدیه داخل حویلی شدند و صدا زدند: «هله زود شوید! زود شوید!
فوراً هرچه که میتوانید با خود بگیرید که موتر تیار است! دیگر نه این خانه
از شماست و نه این وطن!» (داس، ۱۴۰۳: ۴۱).
هندوتباران از خانه و کاشانهشان کوچانده شدند و از
سرزمین آباییشان بهبیرون پرت گردیدند. آنها هنگام ترک وطن، فقط مشتی
از خاک وطن را برداشته بودند و آن را هم افراد جنرال دوستم در میدان هوایی
کابل، نگذاشتند که با خود ببرند. «ناگهان کلولۀ بستهشده باز شد. طلا و
الماس نه، بلکه خاک وطن بود که از گوشۀ چادر پیرزن بر زینههای طیاره
پاشان شد. پیرزن با چشمهای گشاده و حیرتزده دید که گرد و غبار خاک ریختهشده،
بزرگ شد، پهن شد و فضا را انباشت؛ میدان هوایی را انباشد، شهر را انباشت و
خود در میان گرد و خاک به پرواز درآمد» (داس، ۱۴۰۳: ۴۳). همینگونه از ظلم
و ستم مارشالها و احزاب دیگر نیز یاد میشود.
سایۀ شوم جنگ در چند داستان بازتاب یافته و همان قلدری افراد شورای نظار را
نشانه گرفته است و مادری با فرزندانش میگوید: پس از درگذشت پدرت هر هفته
افراد گروههای جنگی و زشتخوی به خانۀ من میآمدند. «زن لالا! خانه را
خالی کن و گرنه به زور تفنگ بیرونت میکنیم». جواب میدادم که کجا بروم وطن
ماست. دشنام میدادند، برای شما کافرها دیگر افغانستان وطن نیست. گم شو برو
هندوستان... . (داس، ۱۴۰۳: ۱۰۲). چند داستان پر از روایتهای تلخ و زنندهای
هست که جای بسیار گفتن دارد. از اینکه جنبههای عاشقانه و بازتاب آن نیز
در این کتاب چیره است، در ادامه به بازتاب عشق میپردازیم.
بازتاب عشق در سایههای کوچهتنگیهای دیوان
عشق یک موهبت است. در واقع عشق مانند باد است نمیتوانی آن را ببینی، اما
میتوانی حس کنی. زیباترین احساسی که انسان میتواند تجربه کند، عشق است.
عشق یعنی گوش فرا دادن به ندای قلب و تجربۀ رضایت و شادی در زندگی (رسولی،
۱۳۹۴). همان معجزهای که به ما انگیزۀ زیستن میدهد، همان که درمانگرِ هر
درد بیدرمان است وانسانهای شریفی را پیوسته به دنبال خود میکشاند و غرق
میکند.
عشق در ادبیات جایگاه رفیع داشته و از دیر باز تا اکنون مورد توجه شاعران
و ادیبان بوده است. حضرت مولانا میگوید: عشق همهچیز را تاراج میکند و
خود باقی میماند. مولانا هم مانند افلاتون، عشق را پاسخی به زیبایی
میداند. عشق باید به تمام انواع زیباییجهان حساس باشد. در مذهب مولانا،
نگریستن به این کتاب و آن کتاب، برای شناختِ خدا، کار بیهودهای است؛
برایشناخت خداوند، باید به زیباییهای معشوق نگریست. کشف زیباییهای
معشوق از رسالتهای عاشق است. ردِ پای عشق را از نخستین داستان این اثر میتوان
یافت. داستان کوتاه «عطر گل سنجد» و «پریان کارتۀ پروان» داستانهای
عاشقانه هستند. «...از گیسوانش عطر گل سنجد به مشامم میرسید. رایحۀ
دلانگیز عطرش، انگار مستم میکرد و مرا با خود میبرد و در لابهلای ابرهای
بهاری غوطه میداد» (داس، ۱۴۰۳: ۳).
عاشقان را شد مدرس حسن دوست/ دفتر و درس و سبقشان روی اوست. مولانا بر
آنست که عشق، وصفی الهی است و هیچ انسانی نمیتواند حقیقت آن را دریابد؛
تنها با عاشقشدن میتوان طعم آن را دریافت؛ ولی هرگز توصیفپذیر نیست.
«فکر میکردم عاشق شدهام. فکر میکردم عشقی دیوانهوار و خانهبرانداز به
سراغم آمده. فکر میکردم عشق مگر همینگونه است که صاعقهوار به سراغ آدمی
میآید و خراب و ویران میکند و میرود؟» (داس، ۱۴۰۳: ۵).
از نگاه ایشر داس، عشق سبب تداوم زندگی و سرمستی میشود؛ اگر عشق نمیبود
جهانی درکار نبود. بهای آدمی نیز به اندازۀ ارزش معشوق اوست، هرچه این
پربهاتر باشد آن نیز ارزشمندتر خواهد بود. نویسنده در داستان «نیاز»، فضای
عاشقانه و رمانتیکی را خلق میکند: «تب خوشایندی سراسر وجودش را فراگرفته و
دهنش خشک شده و زبانش به حلق چسبیده بود. عطر گرم بدن صفورا و زیبایی ساقهای
او، نیازمحمد را بیتاب کرده بودند». (داس، ۱۴۰۳: ۸۰).
بازتاب اصطلاحات عامیانه
زبان و شیوۀ نگارش نویسنده، شیرین و گیرا است، بیشتر گفتاری و در عینحال
تقریباً شاعرانه است و خواننده را مجذوب خود میکند. از یکطرف شیرینی و
رسایی نثر و از طرف دیگر کاربرد اصطلاحات عامیانه، نامجایهای مشهور شهر
کابل، جذابیت و غنای بیشتری به متن بخشیده است. ترکیبها، اصطلاحات عامیانه
و ضربالمثلها نیز به غنای زبانی این اثر افزودهاست. در اینجا نمونههایی
را از لابهلای کتاب نقل میکنم که به غنای زبانی این اثر انجامیده است.
مثلها: «دیگران را مار میگزد ما را قانغوزک»، «دیگران را پلنگ میخورد ما
را روباهگک». اصطلاحات عامیانه: «پادشاه گردشی آمده»، «دستت تا لندن آزاد»،
«ملک را روده خواهد گرفت»، «چپه ملاق زدن»، «روی سیاهها دور دور غمبور
بزنند»، «خونم در جوش است»، «یکروز به دنیا آمدهایم یکروز از دنیا میرویم»،
«موی را از خمیر جدا کرد» (داس، ۱۴۰۳: ۶۸). «مار دو سره»، «گژدم گرسنه» (داس،
۱۴۰۳: ۲۱). «قِتقِتک»، «قانغَری» (داس،۱۴۰۳: ۶۵). «شتر دیدی؟! نه!» (داس،
۱۴۰۳: ۷۲). «رنگ و ترنگ» (داس، ۱۴۰۳: ۱۲۴).
نامجایهای مشهور کابل مانند کوه آسهمایی، کوچۀ مندوی، کوچۀ خرابات،
کارته پروان، خوشحالخان مینه، باغبالا و همچنان حضور هنرمندانی مثل
احمد ظاهر، ظاهر هویدا، هنگامه، غوتی، مدهوبالا و کرکترهای دیگری که با نام
هندیشان آمدهاند، رنگ و بوی دیگری به داستانها بخشیدهاست.
در نتیجه پی میبریم که زندگی هیچ ملتی جدا از ادبیات نیست. ادبیات بهعنوان
غذای روح و صیقل دهندۀ روان آدمی است. بنابراین، بشر از دیر زمان تا اکنون
با ادبیات زیسته و جان گرفته است. در کل، ادبیات جدا از اینکه هویت و
شناسۀ قوم و ملتی را برجسته ساخته است؛ بیانِ زیبایی مفاهیم ذهنی، احساسهای
درونی و اندیشههای بشری است. تنها ادبیات بوده است که روح بشر با آن سر و
کار دارد و روانها را پیوند داده است... . ما با روایتگری و قصهگویی میتوانیم
سرنوشت بشر را بازگو و بازنویسی کنیم. ما با روایتگری میتوانیم نارواداریها،
دردها، رنجها، بیمیلیها و بیمهریها را بازتاب دهیم. ما با روایتگری
میتوانیم پرده از چهرههای کثیف اقشار و افراد برداریم که شریک هزاران جرم
و جنایتاند.
«سایههای کوچهتنگی دیوان» گپهای زیادی به گفتن دارد. نویسنده، اهل ادب
و ادبیات است و در زمینۀ ادبیات داستانی دست بلندی دارد. ایشر داس نهتنها
زبان اعتراضی دارد و با زبان اعتراضی به چالشهای اجتماعی افغانستان
پرداخته و تجربههای زیستهاش را به تصویر کشیدهاست؛ بلکه با زبان آهنگین
به بازتابِ اتحاد، همدلی و یکرنگی آن روزگار نشسته است. با تمام
نارواداریای که بر هندوتباران شدهاست، با این هم کوشش کردهاست تصویری
ارایه دهد که بیانگر اتحاد و همبستهگی مردم افغانستان باشد. این رویکرد
از نهایت میهندوستی و احساس پاک یک انسان بر میآید ورنه «کور هم میداند
که دلته شور است». منظور از آوردنِ این مثل، این است که آنچه در این ملک
بر هممیهنان هندوتبار رفته است، بر هیچ قوم و تبار و تیرۀ دیگری نرفته است.
هرچند افغانستان بزنگاه مظلومان تاریخ است و هیچگاهی نتوانسته است
شهروندانش را به آرامش نسبی برساند. جنگ، حزب و حزببازی، تعصب و تبعیضِ
سمتی و قبیلهای از یکدیگرمان دشمن بالقوه ساخته است و ناشادبختانه این
دشمنی هر روز تیرهتر شده روان است و ما را بهکام مرگ و نابودی میکشاند.
نا گفته نماند که نقش و حضور زن در سایههای کوچهتنگی دیوان نیز پررنگ
است. زن نماد شجاعت و پیروزی است، زن آن است که مشت خاک وطنش را گرفت تا با
خود ببرد، اما افراد مسلح آن مشتِ خاک را نیز از نزدش گرفتند و غبار شد.
حضور زن سبب شده فضای چند داستان عاشقانه و دلپزیر شود و از اندوهخوانندگان
کم کند. اندوه خوانندگان برخاسته از ظلم و ستمهای سازمانیافتهای هست که
در زمان جنگهای داخلی بر هندوتباران رفته و در این کتاب بازتاب پیدا کرده
است.
کتابنامه
1- داس، ایشر. (۱۴۰۳). سایههای کوچهتنگی دیوان. چاپ دوم، هرات: نشر
جوان.
2- رجایی، فرهنگ. (۱۳۷۳). «هویت و بحران هویت ایران» مجلۀ جامعۀ سالم،
شمارۀ ۲۴.
3- رسولی، لیلا. (۱۳۹۴). عشق موهبت الهی. نشر: پرسمان.
4- شیخاوندی، داور. (۱۳۸۰) ناسیونالیسم و هویت ایرانی. مرکز بازشناسی اسلام
و ایران. تهران.
|