کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

             مژگان فرامنش

    

 
خرچنگ
داستان کوتاه

 

 

 

تقلّا می‌کنی تا از روی تخت پایین آمده به روی زمین ایستاد شوی، قدم‌هایت را کفِ اتاق بگذاری. نامت را به دستبندِ دارای کُد _که به دستِ هر بیماری می‌بندند_ به زبان انگلیسی نوشته. زیرِ لب می‌خوانی: لاله.


به پَیپ‌هایی که به بدنت وصل شده، نگاهی می‌اندازی. چشم‌هایت جمع می‌شوند. پَیپ‌ها را دوباره از چشم می‌گذرانی. باورت نمی‌شود، پنج پَیپ به نقاط مختلف بدنت وصل شده. رفت‌وآمدِ داکتران و پرستاران در اتاقت، تو را دچار ترس و وحشت می‌کند. با خود می‌گویی حتماً مریضیِ لاعلاج گرفته‌یی. سپس حرف خودت را تایید می‌کنی. دوباره به شک می‌افتی، زیر لب می‌گویی من که خیلی جوانم. حتماً خوب می‌شوم. دلت برای آغوش مادرت می‌تپد. آرزو می‌کنی که کاش حالا روی بستر شفاخانه کنارت می‌بود. به یاد می‌آوری که آن روز نزد داکتران در هرات، مادرت کنارت بود. تو را هرلحظه نوازش می‌داد. داکتری آمده بود تا نتیجۀ معاینات تو را شرح دهد. گفته بود که مِری دچار عفونت شده، باید بادکشی و یا جراحی شود. بهتر است به پاکستان بروید. مادرت به تقلّا افتاده بود که بگوید مریضیِ خطرناکی نیست. با عجله خانه آمده و آمادۀ رفتن به پاکستان شده بودی. برادرت با خانمش آمادۀ رفتن با تو شدند. مادرت مریض بود. فاصلۀ طولانیِ راه را تحمّل نمی‌توانست. با بوسه‌ای به صورت و دستِ مادر، به سمتِ پاکستان حرکت کرده بودید.


چشم به سیرُمِ کنار تختت می‌دوزی، از نیمه گذشته. آرزو می‌کنی که کاش پرنده‌ای بودی تا به یک چشم به‌هم‌زدن به روی بام خانه‌ای که در انتظارِ آمدنِ تو بود، می‌نشستی. مادرت را تماشا می‌کردی. جای مادرت از وقتی به پاکستان برای تداوی رفته‌یی، روی جای‌نماز شده. دست‌هایش چون کبوترِ سبک‌بال به آسمان می‌رود، تا از خدا بخواهد تو را به او برگرداند.
به کتابچه‌هایت فکر می‌کنی که با چه اشتیاقی با کاغذهای سرخ، بنفش، نارنجی و سیاه آن‌ها را پوش کرده، داخل الماری چوبی کنارِ هم قرار داده بودی، تا وقتی که مکتب دوباره شروع شود، آن‌ها را داخل کیف فولادی‌رنگی که با مادرت خریده بودی بگذاری، با هزاران امید به سمت لیسۀ مهری هروی، کوچه‌های برامان را قدم‌زنان طی کنی.
به تقدیرنامه‌هایت فکر می‌کنی که در ده سال گذشته، آن‌ها را با افتخار به دست آورده بودی. یادت می‌آید که از صنف اوّل تا پایان صنف دهم، اوّل‌نمرۀ عمومی مکتب بوده‌یی. در پایان هرسال اطلاع‌نامه را همراه با تقدیرنامه و جوایزی به دستت می‌دادند. تو با خوشحالی تمام به خانه می‌رفتی تا مادرت را بیشتر از همه خوشحال کنی. حتی در المپیاد ریاضی، که هرگز میانۀ خوبی با آن نداشتی، اوّل شده بودی. عکس‌هایت را روی جریده‌های مکتب به نمایش گذاشته بودند.
از پدر، فقط نامش روی تذکرۀ تو است. پدرت سال‌های اوّلِ زندگی‌ات چشم بسته بود. او را به یاد نداری. خاطره‌ای هم از او در ذهنت نقش نبسته.


غلْتی می‌زنی تا دردی که به کمر و پهلوهایت حمله کرده‌اند، اندکی آرام شوند. دست می‌بری تا اشک‌هایی که صورتت را تر کرده‌اند، پاک کنی. صدای داکتر خلوتِ تو را به هم می‌ریزد. زنِ میان‌سالِ مهربانی که به زبان اردو گپ می‌زند، بازویت را برای سیرُمِ روغنیِ زردرنگی به دست می‌گیرد. با کَش محکم می‌بندد تا رگی را بیدار کند و نوک سوزن را در آن فرو ببرد. درد می‌کشی. داکتر می‌رود. تو آرزو می‌کنی که کاش این آخرین تداویِ تو باشد. از بستر و پَیپ‌هایی که تو را زجر می‌دهند، خلاص شوی.


به مادرت فکر می‌کنی، از روزی که دست راست و چپش را شناخت رنج‌ها دامن‌گیرش شد. از ظلم‌ و شکنجه‌های پدرش، از زجر دادنِ مادراندرش. تا به خود آمد، از دست دادنِ همسرش، کلان کردنِ هشت فرزند. به هر دری خودش را زد تا فرزندانش کمی نداشته باشند، تا فرزندانش را صاحب دانش و شغل و خانه و زندگی کرد. توموری در سرش جا خوش کرد. سردردهای وحشت‌ناکش، دوا خوردن‌های پی‌هم‌اش، تا رسید به تو که تمام امید و عصای دست او خواهی شد. حالا تو نیز به بستر افتاده‌یی.


صدای پرستار، سکوت سنگین اتاق را می‌شکند. آمده تا به پَیپ‌هایی که به بدنت وصل کرده‌اند، رسیدگی کند. می‌خواهی بپرسی که خوب می‌شوی یا نه، جرأت نداری. ترسی در دلت رخنه می‌کند. رویت را به سمت پنجرۀ اتاق می‌چرخانی. پرستار به زبان اردو چیزی می‌گوید. سعی می‌کنی بفهمی، اما حرف‌هایش تو را می‌ترسانَد. سعی می‌کنی دلت را به دریا بسپاری و جویای مریضی‌ات شوی. با لکنت زبان و ترسی که در دل و چهره‌ات بیداد می‌کند، از پرستار می‌پرسی که خوب می‌شوم؟ پرستار انگار زبان فارسی را اندکی می‌فهمد، با لبخندی سر تکان می‌دهد. سعی می‌کنی دلت را به لبخند پرستار گره بزنی. امیدوار باشی.


برادرت با چشم‌های سرخ و خسته که شب‌های زیادی را در بیداری به‌سر برده _تا متوجه زمان‌بندیِ دواها و سیرُم باشد و خوراکی‌هایی درست کند و به سیرُم بریزد_ روبه‌روی تخت تو نمایان می‌شود. لبخندش را حس می‌کنی که از روی اجبار است. ناامیدی را در چشم‌هایش می‌خوانی. اما سعی می‌کنی لبخند گرمی به چهرۀ رنگ‌پریده و خسته‌اش ببخشی. در دلت غوغایی به جریان افتاده، اما ظاهرت را به آرامش دعوت می‌کنی، تا به او بگویی خوب می‌شوم.
چند روز شده جرأت نکرده‌یی که خودت را در آیینه برانداز کنی. چهار روز قبل وقتی به آیینه چشم دوختی، از خودت ترسیدی. خودت را نشناختی. خیلی لاغر و کدر شده بودی. چشم‌های کلان و زیبایت، اکنون به شکل دیگری درآمده، گونه‌هایت فرو رفته، بینی‌ات بلندتر شده. وقتی به شفاخانه آمده بودی، وزنت پنجاه و دو کیلو بود. حالا که خودت را در آیینه پیدا کردی، از لاغری‌ات دچار ترس شدی. روی ترازوی گوشۀ اتاق داکتر رفتی تا از کم شدن وزن خود مطمن شوی. وزنت به بیست و پنج کیلو رسیده بود. مات و مبهوت مانده، با اندوه و نگرانی به بستر برگشتی.
دو هفته شده روی بسترِ شفاخانه دراز کشیده‌یی. یادت می‌آید که هفتۀ قبل شکمت باد کرد. احساس می‌کردی در حال ترکیدن است. زجر کشیدی تا داکتران آب شکمت را خالی کردند. مجبور شدی تا به خواستۀ داکتران که گذاشتنِ پَیپ در جای‌جایِ بدنت بود، پاسخِ مثبت بدهی.
لباس‌های رنگارنگ و زیبایت را فراموش کرده‌یی.


به یاد می‌آوری که طالبان آمدند. مکتب‌های دخترانه را بستند. چه گریه‌ها کرده بودی. شب‌ها را تا نیمه در پشت بام به گریه و بغض تلخ سپری می‌کردی. مادرت تو را دل‌داری می‌داد. یک‌سال از آمدنِ طالبان گذشت، مکتب‌ها هنوز باز نشده بود. رنجور شده بودی، دست از خواندن و نوشتن کشیده بودی. ناامیدی و از دست رفتنِ آینده را تصوّر می‌کردی. یک شب پشت بام رفته بودی، بغض گلویت را با اشک‌های سوزان فرو می‌دادی. گلویت ناگهان دچار درد و خفگی شده بود.
مادرت متوجه اندوه تو شده بود. از فردایش تو را به کارگاه خیاطی‌ای که دو کوچه دورتر از خانه بود، فرستاد. با پارچه‌های رنگارنگ و چرخ‌های خیاطی مختلف سر و کار داشتی. بعد از چند ماه رفتن به کارگاه، خیاط ماهری شده بودی. مادرت دو چرخ خیاطی برقی برایت خرید. مادرت خودش خیاط مشهوری بود. روزهای جوانی‌اش را در پشت چرخ خیاطی گذرانده بود. از وقتی توموری در سرش جای گرفت، نتوانست خیاطی کند. حالا تو بودی که با نشستن روی چوکیِ پلاستیکی، چرخ خیاطی را به صدا می‌آوردی و برای مشتری‌هایت که اوّل همسایه‌هایت بود، شروع به دوختن مُدل‌های آسان و سخت کرده بودی. کیفیتِ کار و دوختِ خوب خیاطیِ تو کم‌کم سرِ زبان‌ همسایه‌ها افتاده بود. پول‌هایت را مادرت برای آینده‌ات پس‌انداز می‌کرد. پول‌هایت از گلوی مادرت پایین نمی‌رفت. یک روپیه‌اش را خرج نمی‌کرد. امیدهای بسیاری داشتی. خودت را در آینده‌ات، داکترِ دندان می‌دیدی.


دکمۀ تخت را فشار می‌دهی تا کمی بالاتر بیاید. دلت می‌خواهد اندکی بنشینی، برادرت را در آغوش بکشی. شش هفته شده از مادرت دوری. مادرت را در آغوش نگرفته‌یی. موهایت بلند است. نمی‌توانی آن‌ها را بسته کنی. به بازویت پَیپی وصل است که بالا و پایین کردنِ دستت را دشوار کرده است. برادرت نزدیکِ تخت می‌آید، از او می‌خواهی تا موهایت را جمع کند. او با مهربانی موهایت را جمع می‌کند. پیراهن کلان و راحتی را به تنت کرده‌اند تا پَیپ‌هایت صدمه نبینند.
به این فکر می‌کنی که یک هفته از تولد شانزده سالگی‌ات گذشته بود که پاکستان آمدی. چند ماه قبل گرده‌هایت درد شدیدی داشت. سپس غذا به گلویت بند می‌شد. داکترانِ هرات گفته بودند که مِری دچار عفونت شده، داکتران در تشخیص مریضیِ تو دچار اشتباه شده بودند. می‌خواهی به برادرت بگویی که فهمیده‌یی سرطانِ پیش‌رفته داری. از انترنت علایم خود را بررسی کرده و متوجه‌ شده‌یی سرطان مِریِ درجه‌ چهار تو را به این روز انداخته. می‌خواهی بگویی به زودی خواهم مُرد. اما جلوی زبانت را می‌گیری. در دل می‌گویی بگذار همین‌طور فکر کند که من از مریضیِ خود آگاه نیستم. شاید این‌طوری دلش آرام باشد.
سری به گوشی می‌زنی. مادرت، دو خواهر و پنج برادرت هر کدام برایت پیام گذاشته‌اند. مهربانیِ همراه با نگرانی را حس می‌کنی. آن‌ها می‌فهمند، همه می‌فهمند که تو مریضیِ لاعلاج گرفته‌یی. می‌گویی بیشتر از همه نگران مادرت استی. تکیه‌گاه مادرت بودی. مادرت دل‌بستگی عجیبی به تو دارد. همیشه به تو می‌گفت:
_ تو دخترم نه، بلکه مادرم استی.
یادت می‌آید هر وقت بازار می‌رفتی، اوّل دواهای مادرت را می‌دیدی که خلاص نشده باشد. سردردی‌های مادرت، آرامش و قرار تو را می‌ربود. یک روز برایت گفته بود که وقتی چهار ساله بودی پردۀ ماشین خیاطی را کنار زده بودی تا پاهای خستۀ اش را نوازش کنی. هرچند کودک بودی، اما مهربانی و نوازش تو خسته‌گی‌های روز را از جانش دور می‌کرد.
به فکر فرو می‌روی، مادرت تمام جوانی‌اش را پشت ماشین خیاطی، معلّم بودن در مکتب، آرایشگری و تزریق پیچکاری و سیرُمِ مردم گذراند، تا از درآمدِ حلالش بچه‌هایش را کلان کرده و به کمال برساند. به مادرت اشک می‌ریزی، می‌ترسی که اگر دوام نیاوری، چگونه داغِ رفتنت را تحمّل خواهد کرد. چگونه بدون تو زندگی خواهد کرد. اندوهِ عمیق تو را می‌بلعد. حس می‌کنی در گهواره‌ پیچ‌وتاب می‌خوری. می‌لرزی.
صدای برادرت و داکتران به هم گره خورده. داکتر می‌گوید:
_ شوک عصبی به سرش آمده.
برادرت گریه می‌کند. انعکاس صدایش در گوشت طنین‌انداز است. اندکی بعد صداها را به خوبی می‌شنوی. چشم باز می‌کنی. دوتا سیرُمِ دیگر نیز به دست‌هایت اضافه شده. به دست‌هایت چشم می‌دوزی. از انگشت‌ها تا بازو شبیه چلوصاف شده‌اند.
دست به گوشی می‌بری، پیام خواهرت را می‌خوانی:
_ «به خانه برخواهی گشت،
جایی که مادر دست‌هایش را به آسمان دوخته و چشم‌هایش را به در.
کوچه‌ها، دل‌تنگِ گام‌های تواند،
هنوز کودکی؛ دست‌هایت شگوفه‌های گیلاس را لمس نکرده‌اند.
من ایمان دارم، در تو معجزه‌ای اتفاق خواهد افتاد».
لبخندی روی لب‌های نازک و کبودت نقش می‌بندد. می‌گویی چه‌قدر شبیه شعر است.
یادت می‌آید از پارچه‌های نادوختۀ روی تناب. اگر می‌بودی حالا برای مشتری‌ها رخت‌های رنگارنگ می‌دوختی. آن‌ها نیز منتظرِ برگشتنِ تو هستند.
حس می‌کنی بیشتر لاغر شده‌یی، از دست‌های خوش‌فرمِ تو فقط پوست و استخوان مانده. نای حرف زدن و حرکت در خود نمی‌بینی.


دیشب خوابی دیده‌ بودی. تصمیم می‌گیری به مادرت بگویی. ممکن است فردا ضعیف‌تر شوی و نتوانی حرف بزنی. مادرت را در صفحۀ گوشی می‌بینی، لبخند می‌زنی، نوازش‌های مادرت را دوست داری. آرام می‌شوی. صدای مهربان و محبّت‌آمیزِ مادرت، چون دارویی مسکّن بر تو عمل می‌کند. می‌گویی دیشب خواب دیده‌یی که در حال آمدن به خانه پیش مادرت بودی. وقتی روی زینه‌ها در حال رفتن به خانه بودی، مار سفیدی را می‌بینی که به سمتِ تو می‌آید. برادرت هر قدر تقلّا می‌کند موفق به گرفتنِ مار نمی‌شود. مار بلند شده، روبه‌رویت ایستاد می‌شود. به صورتت استفراغ می‌کند. تو هم دوان‌دوان از زینه‌ها پایین شده به کوچه می‌روی. مادرت با شنیدنِ خوابت می‌شکند. تکیده‌تر می‌شود. صدایش به خاموشی می‌گراید، اما خودش را هم‌چنان سرِ پا نشان می‌دهد. دل‌تنگیِ مادرت را بیشتر حس می‌کنی. نوازش‌ها و آغوش مادر را جستجو می‌کنی.
یادت می‌آید از کتاب‌های درسی‌ات که منتظر ورق زدن با انگشتانِ تو هستند. مانتویی را که برای مکتب رفتن به صنف یازدهم آماده کرده بودی، در کُت‌بندِ خانه آویزان است تا اتویش نشکند. ولی طالبان مکتب را باز نکردند تا بروی و به رویاهایت چنگ بیندازی. رویاهایت به خاموشی گرویدند.


از پاهایت فقط استخوان مانده. چشم‌هایت را به آسانی نمی‌توانی ببندی. لاغری وحشت‌ناکی در تو جا خوش کرده. روی تخت از این پهلو به آن پهلو می‌شوی. سردی در تو غلبه می‌کند. داکتر را همراه برادرت کنار تخت می‌بینی. چشم‌های داکتر به تو خیره شده، غمِ سنگینی دارد. برادرت به زاری و گریه می‌افتد. صدای برادرت را می‌شنوی که می‌گوید:
_ تاریخ شیمی‌درمانی را با تلاش و رشوت، یازدۀ ثَور تعیین کرده‌ام.
فکر می‌کنی که امروز هفتم ثور است. داکتر کاری نمی‌تواند انجام دهد. می‌گوید:
_ شیمی‌درمانی نیز نتیجه‌ای نمی‌دهد.


حس می‌کنی به آخرِ خط رسیده‌یی. نیمه‌های شب است. مردم به خواب عمیق رفته‌اند. چشم‌های برادرت خونین است. اتاق شفاخانه را طی می‌کند و می‌گرید. با تمامِ توان می‌گویی مرا به آغوش بگیر. برادرت روی تختِ تو نشسته، سرت را روی سینه‌اش می‌گذارد. حس می‌کنی رمق از جانت رفته. لب‌هایت می‌پرند و سرطان تو را به آینده‌های دوردست می‌بَرَد.
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۴۷۹         سال بیست‌‌یکم        ثــــــور     ۱۴۰۴     هجری  خورشیدی       اول مَی   ۲۰۲۵