دلم گرفته ز تنهاییِ شبانۀ خویش
ز بغضِ خسته و آواره در ترانهٔ خویش
به هر که گفتم از این دردِ بیکران، خندید
بگو چی گونه بگویم غمِ نهانهٔ خویش
سکوت کردهام و جز سکوت راهی نیست
سکوت تلخ که دورم ز همزبانۀ خویش
غروب کرده ام اینجا میان ابرو غبار
اسیرِ غربتِ تقویمِ بی زمانهٔ خویش
خدا كند كه بيايد نسيمِ صبحى باز
وخوش كند دل ما را به يك نشانهٔ خويش
فهیم قویم
|