در سالهای پسین، نوعی شتابزدگی زبانی و عریانی بیمرز در نوشتههای شماری
از شاعران و نویسندگان نو گرای زبان فارسی به چشم میخورد.
واژهها و تعبیرهایی خشن، گاه زننده و حتی بهصراحت جنسی، بیهیچ پالایشی
در زبان و بیهیچ درنگی در معنا و اخلاق، وارد شعر و متن میشوند؛ انگار
هرچیزی که ممنوع بوده، همینکه بر زبان یا قلم آید، خودش بهتنهایی تبدیل
به فضیلت و نشانهٔ شهامت فکری میشود .
بعضی ها به جای اینکه چشم داشته باشند برای دیدن تاریکیهای پنهان؛ بالعکس
کور شده اند از برق چراغهای صحنه، آنها روی استیج آمده تا فریاد بزنند:
«من را ببینید!» و برای دیدهشدن باید مرز ها را بشکنند، باید واژهای
بگویند که پیش از آنها ابن البشری نگفته و خیال میکنند اگر بیشتر واژه
های ممنوع بگویند ،بیشتر آزاد منش استند . این رویکرد که به ظاهر رنگ و بوی
ستیز با سانسور دارد، در بنمایه بیشتر شبیه یک نوع بیپروایی بیریشه است
تا جستوجوی حقیقتی ژرف.
در ادبیات امروز ما، در افغانستان و ایران، دیده شده که این گونه نوشتن ها
گاه از پرخاش ،عقده و حتا حسادت برمیخیزد. شاعر یا نویسندهٔ اینچنینی ،زیر
فشار هیاهوی زمانه بهخصوص فضای مجازی و شبکههای اجتماعی دنبال این است که
دیده شود، پس میرود سراغ واژههایی که برهمزننده و شوکآور اند، به امید
آنکه همین شوک، خودش معنایی بسازد و به قول دکتر براهنی «او بشود نویسنده
یا شاعر متفکر .»
اما واژهای که تنها برای لرزاندن آمده باشد، اگر پشتوانهٔ ادبی ، فلسفی،
زیباییشناختی واز همه مهمتر صداقت انسانی نداشته باشد، خیلی زود رنگ
میبازد و در نهایت خودِ آفرینندهاش را هم خسته و دلزده میسازد.
همین است که دیده شده، برخی نویسندگان چند سال بعد وقتی برمیگردند به آثار
گذشتهٔ شان، احساحساس انزجار میکنند؛ انگار آن نوشتهها دیگر از خودشان
نیست. البته بحث بی تجربگی در شعر شاید شامل این قاعده نشود و باید انصافا
آنرا استثنا.
همچنان قابل ذکر است که اینجا بحث در مورد شعر زنانه یا شعرهای زنانی مثل
فروغ فرخزاد در ایران یا بهار سعید و دیگر بانوان جسور اهل افغانستان
نیست، منظور فرق گذاشتن است میان عریانی شاعرانه و عریانی مبتذل، فرقی نمی
کند که شاعر مرد باشد یا زن .گاهی شعر یا نوشتهٔ عریان است اما از دلِ یک
رنج اجتماعی یا تجربهٔ سرکوب جنسی یا خشونت تاریخی بیرون آمده، این نوع
عریانی میتواند رهاییبخش باشد، صدای انسان باشد، صدای درد، اما وقتی همین
عریانی از ریشه تهی باشد، فقط میلغزد روی سطح واژهها، بیآنکه هیچ
دیواری یا بُن بستی را فرو بریزد.
ادبیاتی که فقط برای شکستن قانون و جلب توجه واژههای عریان به کار می رود،
خودش را پایین میکشد، نه روشنی میآورد نه آگاهی فقط و فقط زبان را زخمی
میکند.
اینجا باید یکبار دیگر این پرسش را جدی بپرسیم: آیا هر تابوشکنی در شعر
وادبیات فارسی خودش دگراندیشی و آزادیخواهیست؟ پاسخ ساده است: نه، همیشه
نه. تابو شکنی واقعی مسئولیت میطلبد آگاهی میطلبد، کسی که واژهیی را با
آگاهی از اثرش بر ذهن و روان مخاطب به کار میبرد، شاید اخلاق را عمداً
بشکند ولی میخواهد فضای نو بسازد اما کسی که بدون اندیشه فقط برای اینکه
اثر فوری بگذارد، واژههایی بیریشه را ردیف میکند هیچ تابویی را
نمیشکند، فقط سطح ادبیات و زبانرا می کشد به تنزل .
شاعری که خودش را وسط میدان میگذارد، باید بلد باشد چگونه نترسد. اما باید
بلد باشد از چه چیزهایی هم بترسد. از دروغ، از سطحیبودن، از تأثیرگذاریِ
لحظهای که فردا خودش آن را انکار میکند.
ما در سنت ادبی دیرین خود نمونههایی از تابوشکنیهای راستین داریم. وقتی
سنایی در حدیقهالحقیقه یا مولوی در مثنوی زبان روزمروزمره را کنار زدند و
از عادتهای ذهنی گذشتند، هدفشان این بود که میخواستند حقیقتی را از دلِ
رنج و از دلِ تجربهٔ هستی، نشان بدهند.
در پایان میتوان گفت که تابوشکنی تنها وقتی ارزش دارد که از درک واقعی
انسانِ شاعر، رنج، سرکوب، و تمنای آزادی برخاسته باشد وگرنه هر واژهٔ
عریانی که روی کاغذ بیفتد صرفاً برهنگیاست؛ نه حقیقت و هر برهنگی زیبا
نیست.
|