من از عمودِ خود
بر سایه ام خاجی ساخته
مصلوبِ خاموشی
تو شعر هایت را بخوان
آفتاب آوازت را بتابان
من به گور سکوتی لم داده ام
همسایه یِ مرگ
همصدای سنگ
گفتنی هایت را بگو
فانوس صدایت را بیافروز
من بی آواز
بی جهش و جنبشی
بر استعاره ی هستی ام
سست و بی حال
شمایل مرگ را خالکوبی کردم
از افق های خودت طلوع کن
راویِ سمر ها و ثمر های
خود باش
تو باغ واژگان جوانت را بگشای
رگ های بودن را
از سرودن پُر کن
عالیجنابِ زیبا ،
باغ واژگان جوانت را بگشای
رگ های بودن را
از سرودن پُر کن ، بتاب
تا تاب و توانِ هستن را دریابم
آذیش
|