آن قدر بارید چشمم تا که طوفان خیز شد
هر قدر آتش نهفتم شعلۀ او تیز شد
شمع را چشم از سواد سرمۀ شب روشن ست
گل گرفت از باغ معنی آنکه وی شبخیز شد
کرد شیرین جان کنی فرهاد بس در بیستون
لیک وصل یار شیرین قسمت پرویز شد
جز شکار آدمی صیاد مژگانت نکرد
ترک مخمورت بقتل عاشقین چنگیز شد
شب که یاد قامت او در دل محزون گذشت
بر سر عاشق تو گوی روز رستاخیز شد
ای گلستان لطافت آمدی در کلبه ام
خانۀ چشم از قدوم مقدمت گلریز شد
تا ز لعل آن صنم نوشیدهام شهد روان
تنگ مضمون مضامینم شکر آمیز شد
کلبۀ تاریک من امشب شود روشن مگر
آفتاب روی جانانم که نور انگیز شد
یار هنگامیکه از(صابر)گواه عشق خواست
رنگ زرد و آه سردم خوب دستاویزشد
*
راز دل در آینهٔ غزل: نگاهی تحلیلی به یکی از اشعار صابر (میرزا میر اکبر)*
ادبیات فارسی و دری، سرشار از آثاری است که نه تنها در قالب سخن، بلکه در
ژرفای معنا، روح انسان را به چالش میکشد. در این میان، غزلسرایی همواره
از برترین شیوههای بیان احساسات درونی و اسرار عاشقانه بوده است. یکی از
چهرههای کمتر شناختهشده اما پرمایهٔ این عرصه، *میرزا میر اکبر صابر* است
که در غزلی با مطلع:
آنقدر بارید چشمم تا که طوفان خیز شد
هرقدر آتش نهفتم، شعلهٔ او تیز شد
تصویری از دلآشوبی عاشقانه و عرفانی را با ظرافت در قالب شعر بیان میکند
غزل، در قالبی سنتی با زبانی فصیح و کلاسیک سروده شده و در عین پیروی از
الگوهای سنتی بیدل، حافظ و مولانا، نگاهی شخصی و عمیق به جهان درون شاعر
دارد. شاعر با تصویرسازیهای پُرقدرت و کاربرد گستردهٔ استعاره و نماد،
خواننده را در میان شعلههای عشق، اشک، رنج، و امید غوطهور میسازد.
در بیت اول، با بیان اشکهایی که به طوفان بدل میشوند و آتشی که با
پنهانسازی بیشتر شعلهور میگردد، شاعر دو نیرو را همزمان به تصویر
میکشد: *درونسوزی و فوران احساسی.*
در ادامه، *شمع، شب، سواد، و باغ* در تقابل با هم مینشینند تا اهمیت
شبزندهداری عاشقانه را برجسته کنند. بیتی که فرهاد و پرویز را در یک خط
میآورد، نقدی از *بیعدالتی در جهان عاشقانه* است، جایی که زحمت و رنج به
نتیجه نمیرسد اما بخت، دیگری را کامکار میسازد
شاعر با بهرهگیری از نمادهای قوی مانند«مژگان چون چنگیز»، «رنگ زرد و آه
سرد»، و «آفتاب روی جانان»، موفق شده است تا تجربیات عاطفی خود را به سطحی
از *زبان تصویری و چندلایه* ارتقا دهد. در این غزل، هم بار فلسفی احساس
دیده میشود و هم شور درونی عاشقانه.
غزل صابر در نهایت به نقطهای میرسد که عشق، نه فقط یک تجربهٔ شخصی، بلکه
نوعی *دلبریدگی از خود* و غرقشدن در دیگری تلقی میشود. کلبهٔ تاریک، با
آمدن یار روشن میشود؛ گویا وصال، رمز گشایش جهان شاعر است.
غزل مورد بحث، نمونهای زیبا از قدرت بیان احساسی و بینش شاعرانهٔ صابر
است. وی در قالبی سنتی، تجربهای عمیق و همزمان عرفانی را عرضه میکند که
هم دل را میلرزاند و هم ذهن را به تأمل میبرد. ترکیب لطافت عاشقانه با
عمق معرفتی در اشعار او، نشان از شاعری دارد که نه تنها به زبان که به جان
شعر تسلط دارد.
آثار صابر، بهویژه این غزل، شایستهٔ توجه و بازخوانیهای تازهای از منظر
نقد ادبی و فرهنگی است و بیشک میتواند جایگاهی در خور در میان ادبدوستان
پیدا کند.
فزستنده محمد عثمان صابری
|