کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

             مسعود خوارزمی

    

 
مارهایِ زیر دیوارهایِ هندوسوزان*

 

 


سیاهی به آسمان آبی هجوم آورده بود، بوی زننده‌ای در فضا می‌چرخید. سروسدای مردمِ خشمگین که از کوچه‌مان می‌گذشتند، گوش‌هایم را پرکرده بود. دروازه را باز کردم، اما پیش از آن‌که چشمم به آدم‌ها بیفتد، مادر بیخ گوشم را کشیده به درونم برد.
اما من آرام شدنی نبودم. دوباره راه افتادم، به‌جای کوچه به بام رفتم. از آن‌جا به خوبی می‌توانستم منشأ آن دود را ببینم. دود از چهاردیواری بزرگی بیرون می‌شد که مردم به آن «هندوسوزان» می‌گفتند.


این هندوسوزان آن‌قدر مشهور بود که وقتی کسی آدرس خانه‌مان را می‌‌پرسید، می‌گفتیم: «نزدیک‌های هندوسوزان است.»
اما از وقت که خانه‌مان را ساخته بودیم، هندوسوزان مثل یک متروکه‌ی همان گوشه افتاده بود. از کنار دیوارهای گِلی‌اش که می‌گذشتم، احساس می‌کردم به زودی چپه خواهد شد. برای همین همیشه سعی می‌کردم نزدیک آن نشوم.


از وقتی خانه‌مان را ساخته بودیم، اولین باری بود که مرده‌ای را درون آن می‌سوختاندند. این مرا به فکر واداشته بود که شاید هندوان عمر بیشتری دارند یا اصلن نمی‌میرند. فکر می‌کردم که شاید مرده وقت سوختن فریاد سر خواهد داد و از آدم‌های که دور و برش است، کمک خواهد خواست. برای همین گوش‌هایم را تیز کردم و هم‌زمان سعی کردم که روی دیوار نیمة بام خانة بالا شده و از همان دور، صحنة سوختن مرده را ببینم. اما نه‌تنها چیزی ندیدم، بلکه مادر دوباره بالای سرم آمد و سیلی محکمی به رویم زده، از آن‌جا پایینم کرد.


شب وقتی پدر از کار آمد گفت: مردم با هندوان دعوا کرده‌اند و به آن‌ها گفته‌اند که دیگر مرده‌های خود را این‌جا نسوزانند. آن هم در پاسخ گفته‌اند که، تمام زمین‌هایی که بالای آن کار می‌کنید یا خانه ساخته‌اید، را بزرگان ما برای‌تان بخشید. ما صاحب این‌جا هستیم. این‌جا محل مقدس ما است؛ هر زمانی که خواستیم از آن استفاده می‌کنیم و هیچ‌کسی مانع شده نمی‌تواند.


مردم می‌گفتند که هندوان «خدا ناترس» هستند. این باعث شده بود که تصورات عجیب‌وغریبی از آن‌ها داشته باشم. تصور می‌کردم که لگام مردمان ساده در دست آن‌ها است، تصور می‌کردم که پنهانی آدم‌های مسلمان را گرفته می‌کشند، تصور می‌کردم که جادوگرند و با یک اشاره آدم‌ها را می‌کشند.


با شنیدن حرف‌های پدرم، ترس این‌که هندوان آمده؛ ما را از خانه‌مان بیرون کنند و زمین‌های خود را دوباره بگیرند، در من رخنه کرده بود. هر وقت کسی اندکی محکم‌تر به دروازه می‌کوبید، فکر می‌کردم آن‌ها آمده اند.
حاضر نمی‌شدم که آن را باز کنم. اما سرآخر، بخاطر این که دروازه را نشکنند، به خودم دل و جرأت می‌دادم و بازش می‌کردم. وقتی می‌دیدم کسی از آشنایان ما است، خاطرم آسوده می‌شد.
بعد از آن واقعه، دیگر هر زمانی که از کنار هندوسوزان می‌گذشتم، سعی می‌کردم بو ببرم که داخل آن چه چیزی قرار دارد. نزدیک دیوارهایش می‌رفتم تا از سوراخ‌های آن درونش را ببینم. هیچ‌چیزی دیده نمی‌شد، اما من باز هم تلاش می‌کردم. اگر برادرم نمی‌گفت آن سوراخ‌ها خانه مارها هستند، شاید هیچ‌گاه از آن دست نمی‌کشیدم.
«مارهای زیر دیوارهای هندوسوزان» آن را برایم بیشتر سحرآمیز ساخت. گمان می‌کردم که مارها محافظ‌هایی هستند که هندوان آن‌جا گذاشته‌اند تا کسی به راز درون آن پی نبرد.


گمان می‌کردم اگر روزی با کلنگ به دیوار بکوبم، در یک چشم به هم زدن، هزاران مار از آن بیرون شده، به من حمله خواهند کرد. گمان می‌کردم که آن چهاردیوار از خشت نه، بلکه از مار بنا شده که سر آن را کاه‌گل کرده‌اند. گمان می‌کردم که زیر چهاردیواری، مار بزرگی خوابیده است و منتظر فرمان است تا تمام مردمی که با سوختاندن مرده مخالفت کرده بودند، را ببلعد.
دیگر هندوان برای من تنها مردمان خدا ناترس نبودند، بلکه مار بودند. هرگاه که آن‌ها را در چوک، در دکان‌های عطاری‌شان می‌دیدم، چشم‌هایم آدم را نمی‌دید، بلکه مار بزرگ را می‌دید که بر سر خود دستار بسته است.
با چشم غضب‌ناک به آن‌ها می‌دیدم. آن‌ها هم دندان‌های خود را نشان می‌دادند. من از ترس... از ترس حملة ناگهانی، خود را پشت مادر پنهان می‌کردم و با لرزش دوباره به آن‌ها می‌نگریستم که دیگر به من نگاه نمی‌کردند. گمان می‌کردم که از مادر می‌ترسند و حمله نمی‌کنند. با خود می‌گفتم: «اگر روزی بدون مادر با آن‌ها سربخورم چه خواهم کردم؟»
دیر نگذشته بود که یک روز، وقتی از مکتب برمی‌گشتم. دو نوجوان هندو را دیدم که از سر راهم می‌آمدند. اول خواستم برگردم، تا توان دارم بدوم و از آن‌جا دور شوم. اما نمی‌دانم چه شد که آن کار نکردم و راهم ادامه دادم. آن دو که همین که نزدیک شدند، دم راهم را گرفتند.
دیگر یقین پیدا کرده بود که مرا خواند کشت. زیر لب «مادر... مادر» می‌گفتم. و چیزی نمانده بود که زانوهایم به زمین بخورند و به التماس بیفتم.
آن‌گاه بود که سدای یکی از آن‌ها به خودم آورد. متوجه شدم که آدرس جایی را می‌پرسد. با سدای گرفته پاسخ‌شان را دادم و سریع راه افتادم.
وقتی مطمئن شدم که خوب دور شده‌ام، سرم را برگشتاندم و آن‌ها را دیدم که از کوچه دور می‌خورند، خوشحال بودم که راه اشتباه را برای‌شان نشان داده‌ام.
دو سه سال از دعوای مردم با هندوان گذشته بود. دیگر خبری از آن‌ها نشده بود و مردم به کلی آن موضوع را فراموش کرده بودند. اما من، ترسم نرفته بودم هنوز هم می‌ترسیدم.
گمان می‌کردم که آن‌ها آماده‌گی جنگ را می‌گیرند تا همة مردم منطقه را بکشند و زمین‌های‌شان را باز پس گیرند.


هنوز هم چهاردیواری هندوسوزان پر از مار بود. هنوز هم هندوان مارهای بودند که دستار بر سر می‌بستند. هندوان مایع عذابِ رگ‌های مغزم بودند.
در هرچیز آن‌ها یادم می‌افتادند. باری، وقتی ملا در مسجد از عذاب قبر می‌گفت... وقتی می‌گفت که کافر و مسلمان عذاب قبر را می‌چشند، حرف‌هایش در هم‌وبرهم شد و من را به فکر این انداخت که «حساب هندوان چه می‌شود؟ مرده‌های خاکستر شده چگونه عذاب قبر را خواهند چشید؟»
می‌خواستم از او بپرسم، اما ترس این‌که بخاطر مخالفت با حرف‌هایش کف‌پایی‌ام نزند، زبان را در حلقم خشکانید.
دو سه سال برایم سد سال گذشت. من دیده بودم که وقتی مردم با کسی دعوا می‌کردند، آن طرف دو سه روزی بعد با آدم‌ها و تفنگ‌ها می‌آمد و جنگ سختی درمی‌گرفت. از آن روی فکر می‌کردم که هندوان لشکری گرد آورده حمله خواند کرد. برای همین هرزگاه اطراف هندوسوزان پرسه می‌زدم تا همین که آن‌ها را از دور دیدم، به مردم خبر بدهم که آماده دفاع باشند.
سرانجام یک روز آن‌ها را دیدم، اما پیش از من به هندوسوزان رسیده بودند. از تفنگ و جنگ خبری نبود. بلکه مرده‌ای را آورده بودند.
مردم هم پیش از من رسیده بودند. خشم‌ناک بودند و می‌گفتند که نمی‌گذارند مرده را آن‌جا بسوزانند. حتی راه زد و خورد را پیش گرفتند و یکی از آن‌ها را زدند.
من از ترس لرزیدم و خودم را پشت درخت پنهان کردم. گمان می‌کردم که هندوان تفنگ‌هایی در جایی پنهان کرده‌اند و حالا آن‌ها را به کار خواهند انداخت. چشم‌هایم به لب‌های‌شان خیره شده بود که مبدا وردی بخوانند و مار بزرگ خفته از زیردیوار برخیزد و به مردم حمله کند.
در همان حال دیدم که یکی با کلنگ به جان دیوار افتاده. آهسته چیغ زدم و به طرف خانه دویدم. دروازه را محکم بستم، درزهای آن را با هرچه دم دست بود پوشاندم و خودم را پشت مادر که پی‌هم می‌پرسید «چه شده... چه شده» پنهان کردم.
وقتی چشم‌هایم باز شد. هنوز هم خواب‌آلود بودم. فکر کردم همه چیز خواب بود، یک خواب ترسناک.


اما همین که چشمم به درز‌های دروازه افتاد که با پلاستیک پرش کرده بودم،. فهمیدم که به راستی هندوان برگشته و مردی کلنگ بر دیوار هندوسوزان کوبیده.
تبر را برداشتم، به طرف دروازه رفتم و با ترس، پلاستیک زیر آن را بیرون کرده، خودم را عقب کشیدم. صبر کردم، یک ساعتی صبر کردم. اما از مارها خبری نبود.
اندکی از ترسم کاسته شد. دروازه را باز کرده، کوچه را دیدم؛ خالیِ خالی بود. نمی‌خواستم بیرون بروم، اما یک نیروی ناشناخته پاهایم را بلند کرد.


وقتی نزدیک هندسوزان رسیدم. سروسدا آرام شده بود، مردم رفته بودند. یک گوشه‌ی از چهاردیواری فروریخته بود و من از آن درونش را -که مثل یک باغ سرسبز بود- به خوبی می‌دیدم. دو سه هندو هم آن‌جا بودند. با هم حرف می‌زدند و من دریافته بودم که آن‌ها هم آدم هستند!

 


یک‌وسه دقیقهِ شب، اول ثور یک‌چهارصفرچهار

* - هندوسوزان همان نام نادرست محل آتشسپاری میت هندوان و سیکهـ ها می‌باشد که در هندی و پنجابی برایش شمشان بومی می‌گویند.
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۴۷۸         سال بیست‌‌یکم        حمل/ ثــــــور     ۱۴۰۴     هجری  خورشیدی        شانزدهم اپریل   ۲۰۲۵