ای که به سر زنی لُنگی چینایی و لباسِ سفید جاپانی
عقل و خِردت پوشیده بود با افکار کَودنِ پاکستانی
ای که ریشت را سال یک بار آرایی با تیغ آلمانی
ای که شکمت سیر بود با پول دالر قدرت شیطانی
ای که خوانی من را چار پا، ندانی حقیقت اعیانی
آفریننده ای من وتو یک خدا که تو آنِ خود میدانی
آداب سخن گفتن علم است که تو آنرا نمیدانی
غرور چوکی امریکایی مکُن که تو در آن یک مهمانی
مدیون احسان چارپای ،که مغاره نشینان کنند حکمرانی
مایکِ سخنرانیت تولیدانسانِ که اورا چارپا میخوانی
زندگیت مدیون چارپایان است گر دانی یا ندانی
بِگو چی کردی در این دنیا که میکنی دعوای انسانی
بهتر بود آن چارپای که آورد به ارمغان شگوفانی
بد تر ز حیوان بودانسانِ که ندارد دیده و عقل انسانی
داکتر “امر”
|