تقدیم خدمت بهارابی عزیز !
نخستین روای این داستان که آن را در " سرگذشت یک دهکده " به قلم آورد و
منتشر کرد.
در سال های دور، در یک بامداد بهاری، مارمل روستایی که در میان کوه ها
چون بته سبز "شباق " روییده بود، اوضاع ناگهان به هم ریخت. هوا تیره و تار
شد، آسمان غرید و زمین لرزید. چنان لرزیدنی که پاره پاره گشت و ویرانه
ویرانه.
زمین لرزه و توفان سیل آسای باران، که هیچ چشمی نظیر آن را ندیده بود، روز
روشن را بر باشنده گان مارمل شب تار گردانید. در و دیوار روستا فروریخت،
خانه ها ویران و درختان از ریشه کنده شده.
لانه کرم و قانغوزک ها، عقرب و حلزون، مورچه های بالدار، موش ها و چلپاسه
ها، مارها و سنگ بقه ها، خرگوش، گرگ و شغال، همه را آب گرفت و آن ها را
فراری داد.
فردا که اهالی از پناه گاههای ویران بیرون آمدند، دیدند همه جا را جانوران
و خزنده گان پر کرده، حتی خرس بزرگ و سیاهی دیدند که لنگان لنگان از میانه
گودال های پر آب فرار می کرد.
تنور های سرد، دیگدان های خاموش، تاق های فروفتاده ونیافتاد، آغل های خالی،
شاخسار واژگون، همه گی از این مهمان های ناخوانده پر بود.
پسلرزه ها، تپه ها و زمین های کشتی را به حرکت درآورده بود. زمین، راه می
رفت. مانند کشتی سنگینی که در آب های ظلمانی براند، حرکت می کرد. رانش
زورمند زمین، قریه را از این روی بدان روی کرده، بخش زمین های جنوبی را، به
داخل دره عمیق سرازیر می گردانید و خاک های دور و بر همچنان در جنبش بودند.
زمین کفیده بود و هر آنچه روی زمین بود، در شکمش فرو می رفت. شگاف های بزرگ
و مغاک های ترسناک در تپه و زمین پیدا شده، تاکستان ها و پسته سار ها را
قورت می داد.
آنچه باقی مانده بود و هنوز به چشم می آمد شاخساران پربرگ درختان قریه بود
که تنه شان در قعرخاک فرو می رفت و تنها پنجه های رنگین شان از دل خاک
بیرون مانده بود.
خانه های ویران، آدم های بسیاری را مدفون کرد. کودکانی که ناگهان توسط خاک
بلعیده شدند. صدا های که دیگر هرگز از ته هزاران خروار خاک به گوش نرسید.
دختر و پسر خردسالی که برای چیدن توت از درخت بالا رفته بودند، میان شاخ و
برگ درخت فشرده و در چاک خاک فرو شدند. خلاصه، زمین دهان باز کرده و مارمل
را بلعیده بود.
مردم بی خانمان، زده و زخمی، نمی دانستند مصیبت شان را کجا ببرند. عده یی
روستا را ترک کردند. اما عده یی همت به کمر بستند و سنگ بر شانه کشیدند، سر
از نو به ساختن خانه و باغ های خود پرداختند تا این باغ شباق خشک شده را
دوباره سبز گردانند.
چندی بعد، اتفاق دیگری روی داد. این اتفاق باعث پریشانی اهالی گردید.
کودکان روستا میان فرورفته گی های زمین بازی می کردند که ناگهان مار هفت سر
زخمی را دیدند با دنباله شکسته، که خود را به یک پهلو می کشاند. بچه ها
دوان دوان آمده خبر مار هفت سر را به ده آوردند. اهالی با بیل و تیاق بیرون
شده در میان هیاهوی کودکان بدانسو شتافتند. گودال ها و شگاف های زمین را
جستجو کردند اما هر چه جستند اثری از مار هفت سر نبود. ماری که مردم آن را
سبب زمین لرزه و ویرانی ده می دانستند. می گفتند مار هفت سر در اعماق زمین
زنده گی می کند و هر زمانی که می جنبد تا از قعرزمین بیرون آید، زمین می
لرزد و زلزله خانه ها را ویران می کند.
اهالی چون رد و نشانی از مار هفت سر ندیدند، با بیل ها و داس های شان به
خانه باز گشتند و گفتند مار هفت سر دو باره به قعر زمین برگشته است.
ظهور مار هفت سر مصیبت های دیگری بر قریه وارد وارد آورد. آب چشمه ها
خشکید. از چشمه های بهاراب، ملاغان و پِروز، یک قطره آب بیرون نه ترواید.
گرمای سوزان، باغ ها و کشتزار ها را خشکاند و مردم بیمارو کسل شدند. چند زن
و کودک مرده را در نشیبی های اطراف پیدا کردند که در دهان شان، جز علف
خشکیده چیزی نبود. موجودات بی دست و پایی یافتند که صورت های شان مسخ شده
بود.
موسفیدان روستا برای طلب باران، جامه های خود را پشت و رو پوشیدند. کودکان
را از مادران شان و میش ها را از بره های شان جدا کردند. آخر سر هم نماز
باران خواندند و چند گاو جان بدر برده از زلزله و قحطی را سر بریدند.
یک روز بعد آسمان دهکده را ابر سیاهی پوشاند و باران شدید بارید که گودال
ها و غار های زمین را مالامال آب گردانید. خزنده گان از اطراف دهکده دور
رفتند. سیلاب آنها را برده بود.
در همین ایام بود که ناگهان در میانه یک روز، مرد میانسالی که لباس شهری ها
به تن داشت، کلاه پوست بر سر و کفش های پالش شده به پا داشت، در تنگی مارمل
ظاهر شد. سر و وضعش به روستاییان نمی ماند. راه درازی آمده، خسته و کوفته
بود. روی کنده سنگ بزرگ و پهنی که میان دره افتاده بود، دراز کشید تا دمی
بیاساید.
او زمانی که کودک خرد سالی بود، پس از فاجعه زلزله از مارمل رفته بود و در
خانه یکی از خویشان دورش زنده گی می کرد. پدر و مادرش را به یاد نداشت.
تنها خاطره دوری از خواهر و مادرکلانش داشت که همواره به یاد می آورد. دیگر
همه چیز را فراموش کرده بود. از مادر کلان خاطره ی در ذهن داشت که او همیشه
برایش چهارمغز می داد تا چهارمغز بازی کند و گاهی هم او را با خود به خانه
همسایه ها می برد. اما خواهرش که از او کوچکتر بود و چشمان رنگینی چون دانه
های توت ابراهیم خانی داشت، ذهن اورا بیشتر از مادرکلان به خود مشغول کرده
بود. مرد به یاد می آورد وقتی از درخت توت کنار جوی خانه شان بالا می رفت
تا توت بگولاند، خواهرش دامن خود را با دو دست از دو طرف می کشید تا فراخ
شود و دانه های توت در آن جمع آید. توت و دامن خود را یک جا در آب جوی غوطه
ور می کرد و توت ها را می شست. آن روز نیز او و خواهرش بر درخت بودند و توت
می چیدند. ناگهان درخت به شدت لرزید و زمین دهان گشاد و درخت را فرو برد.
تنها شاخی که آن دو خود را بدان چسپانده بودند اندکی بیرون ماند. مرگ میان
برگ ها به سراغ شان آمده بود. شاخه های خرد و بزرگ درخت آن دو را می فشرد و
آن ها فریاد می کشیدند.
مرد دیگر چیزی به خاطر نداشت. از آن پس هیچگاه خواهر و مادر کلانش را ندید
و خبری از آن ها نشنید.
مرد، روی کنده سنگ، پهلو خورد. سال های گذشته را در ذهن خود مرور کرد. چند
سال از آن می کذشت ؟ اگر زینت زنده باشد، حالا بیش از چهل سال عمر دارد.
شاید شوهر و فرزندی هم داشته باشد ! در همه سال های گذشته او را فراموش
نکرده بود. از پدر و مادر که خاطره یی نداشت، اما زینت و مادر کلان را به
یاد می آورد. زینت با آن دامن دراز پاره و سوراخ سوراخش که توت ها را در آن
جمع می کرد و میان جوی، آب می کشید، همیشه جلو چشمش بود.
مرد آمده بود، شاید سراغی از خواهرش بیابد. از چند سال بدین سو قصد داشت
سری به دهکده ی شان بزند و از خواهرش سراغی بجوید. اما تردید داشت. می
ترسید نشانی از او نیابد، یا خبر دل آزاری بشنود، اما بالاخره آمده بود.
مصمم از سنگ برخاست و سر از راه گرفت. راه درازی طی کرد، دره را برید تا به
مارمل رسید. شامگاه بود و ملا اذان شام می گفت. به مسجد رفت و با دیگران
نماز خواند. پس از نماز شام قریه دار که چموسی به پا داشت و پاتابه های
درشتی دور ساق پایش پیچیده بود، نزدیک آمد و پهلوی مرد نو وارد ایستاد. به
رسم معمول که هر نوواردی را به خانه خود دعوت می کرد، او را به خانه خود
خواند. قریه دار در مهمان خانه اش از مرد مسافر با شیر و روغن و نان گرم
پذیرایی کرد و رسم مهمان داری به جا آورد. بعد برایش بستری پهن کرد تا شب
آرام بخوابد.
خروسخوان که هنوز مرد در خواب بود، قریه دار آمد، با شیر و نان گرمی که زیر
بغل داشت، آنگاه با هم صبحانه خوردند و پس از آن قریه دار زبان گشود و سبب
آمدن مرد را به دهکده مارمل جویا شد.
مرد مسافر گفت : اسم من داد خداست و از شهر آمده ام. اما در اصل زاده همین
روستایم. از پدر و مادرم چیزی نمی دانم. اما آن واقعه وحشتناک زلزله را در
سال های دور به یاد دارم. من و خواهرم در آن زلزله گم شدیم و پس از آن
هیچگاه او را ندیدم.
قریه دار با تعجب پرسید :
پس تو زلزله را بیاد داری ؟
مرد جواب داد : بلی ! خوب بیاد دارم. آن روز من و خواهرم از توت بالا رفته
بودیم. او کوچکتر از من بود. ناگهان درخت زیر پای ما لرزان شد و زمین درخت
را فرو کشید. تمام درختان با خاک یکسان شدند. درختان فرومی رفتند و آب
اززمین بیرون می جوشید.
قریه دار پرسید :
چند سال داری ؟
کم و بیش پنجاه سال داشته باشم.
قریه دار گفت :
من نیز همین حدود عمر دارم. شاید دو سالی کمتر از تو. ولی چیزی از آن حادثه
بیاد نمی آرم. آنچه از پدرم شنیدم این بود که زلزله و ویرانی قریه، مرگ و
میری بیشماری بار آورد و مردم را نابود گردانید.
و از مرد پرسید :
تو چگونه از دل خاک بیرون آمدی ؟
" نمی دانم ! نمی دانم چه کسی مرا نجات داد.
سر خواهرت چه آمد ؟
" نمی دانم ! نمی دانم چه بر سر او آمد ! نمی دانم زمین او را فرو برد و یا
نجات یافت. حتی نمی دانم مرده است یا زنده.
خواهرت چه نام داشت ؟
" زینت ! او زینت نام داشت و نام من دادخداست.
قریه دار سکوت کرد و نگاه اش را به مرد دوخت که به فکر فرو رفته بود.
قریه دار در فکر زینت بود، اما نه آن زینتی خواهر دادخدا، بلکه نام زن یکی
از اهالی ده نیززینت بود. نه کند زینتی که مرد می گوید خواهر اوست، همین
زینت زن همقریه انها نباشد ؟ از کجا واقعیت را بداند. زینت که خودش چیزی
نمی داند. او نیز مانند این مرد هیچ اطلاع و خبری از خانواده خود ندارد.
مردبیگانه نگاه به زمین دوخته بود، سر بالا کرد و از قریه دار پرسید :
شما خبری از او نمی دانید ؟ یا کسانی دیگری احوال و یا اطلاعی ندارند ؟
قریه دار از چرت هایش بیرون آمد و مختصر جواب داد :
من در این باره هیچ اطلاعی ندارم. بار اول است که سخن در این باره می شنوم.
بعد ادامه داد و گفت :
صبر کنید، حوصله داشته باشید. بگذارید تا معلوماتی حاصل کنم. از اهالی پرس
و جویی بکنم، از موسفیدان سوالی بکنم، شاید کسی چیزی بداند !
مرد از مهمانخانه قریه دار بیرون آمده بود و بدون مقصد در اطراف قریه گشت و
گذار می کرد. آنچه می دید باورش نمی آمد. روستای ویران و خانه های
فروریخته. دیوار های واژگون، درختان در خاک مدفون شده. آب های تیره وگل
آلود که هر سو جاری بود. سنبله های خشکیده گندم از باد می لرزید و صدا های
مبهمی که معلوم نبود از کجا می آید بگوش می رسید. مرد حیرت زده و دچار وحشت
و اضطراب بود. باورش نمی شد آنچه می بیند، واقعی باشد. تصور کرد به گذشته
برگشته است. آنچه می بیند توهم است. میان خواب و رویا حرکت می کند. چگونه
ممکن بود حوادثی که سال ها قبل بر او گذشته بود، بار دیگر بر او اتفاق
بیافتد.
مرد حیران نمی دانست کدام سو رود و از کی معلوماتی بپرسد. به هر طرف روی می
آورد همانی بود که دیده بود. از دور دست ها صدای فریاد می زد :
روستای ویران، آب های گل آلود، درختان بی ریشه، ماکیان مرده، خروس پر کنده،
خوشه واژگون، ریشه در هوا، بیل دسته در شکم مرد دهقان و بز خشمگینی که شاخ
بر سنگ می شکند !
مرد بیگانه به سمتی که صدا می آمد روان شد. اما کسی را نیافت. هرچه نزدیکتر
رفت، صدا محو و دور می شد. صدا گم شده بود. او همچنان به راه رفتن ادامه
داد و دامنه ها را طی کرد.
در ارتفاعات بهاراب، در دشت " پیربلند " نزدیک " خانه سنگی " از بقایای
عبادتگاه های بودایی، با مرد هیزم کنی مواجه شد که نامش عوض مراد بود. روز
ها را به کندن هیزم از کوه های دشوارگذار و بلندی های ایلاق می گذراند. از
همین سبب گهگاه، شب هایی را که به خانه نمی رسید، ناچار بود در مغاره ها و
یا در " خانه سنگی " به صبح برساند. سال های متمادی را در این کار گذرانده
بود. از همان آغاز نوجوانی بته های شباق را گرد می آورد، بار خر هایش می
کرد و به شهر می برد و می فروخت.
عوض مراد مشغول کارش بود و از دیدن مرد بیگانه اغماض کرد و به روی خود
نیاورد. بعد که با او چشم در چشم شد، برای مرد نو وارد سلام کرد و احوالش
پرسید. از سبب آمدنش به مارمل جویا شد و سر سخن را با وی گشود.
مرد بیگانه خود را دادخدا معرفی کرد و گفت از شهر آمده تا گم کرده خود را
جستجو کند. گم کرده ی که خواهرش است و زینت نام دارد. خلاصه آن حرف های را
که برای قریه دار گفته بود، بار دیگر برای عوض مراد بیان داشت.
" از آن بامداد بهاری که فراز درخت رفته بودند، جنبیدن زمین و دهان باز
کردن خاک و فرو رفتن ناگهانی همه چیز در شکم زمین و تاریک شدن جهان در چشم
او و آنگاه سایه مرگ که او را فرا گرفت و تنش را بی حس گردانید.
مرد حرف های بسیار گفت و از سرانجامی روایت کرد که غلبه تاریکی و ترس بود و
او دیگر هیچ ندانسته بود.
مرد ساکت شد. صورت غمناکی داشت. پشت پلک هایش چیزی حرکت می کرد.
عوض مراد پرسید :
گفتی نام خواهرت زینت بود ؟ زینت چند ساله بود و چه رنگ و رخی داشت ؟
زینت شاید دو سالی از من کوچکتر بود. احتمالا در آن وقت چهار پنج سالی عمر
داشت. زینت پوست سفیدی چون برف، مو های طلایی مانند آفتاب، چشمانش آبی و
دندان های شفافی داشت که تا چند دانه توت می خورد، رنگ توت به خود می گرفت.
آخرین صدای او که هنوز در گوشم زنگ می زند، دادخدا ا ا ا بود که فریاد می
کشید. پلک های مرد فشاری را که از پشت دیده گانش وارد می شد، طاقت نیاورد،
اشک هایش جاری گشت.
ازآن روز سال های بسیاری می گذرد. تا امروز دیگر از او خبری ندارم. حالا پس
از چهل و چند سال، نمی دانم چرا دو باره صدای او را می شنوم.
عوض مراد به فکر فرو رفت. سرگذشت عجیبی شنده بود که هرگز نظیرش بیاد نداشت.
با خود گفت، نکند زینتی که او می گوید، همین زینت، زن خودم باشد. او هم در
کودکی از پدر و مادر مانده و کسی از خانواده او چیزی نمی داند. عوض مراد
دیری بفکر فرو رفت. با خود در کلنجار بود. با آن که بیاد داشت زینت زنش
هیچگاه از داشتن برادر، چیزی به او نگفته است، با آن هم به چرت دور و درازی
فرو رفته بود. اگر او برادری داشته بود، خواهی نخواهی روزی بیاد می آورد.
با تمام این قراین و نشانه ها، باز هم عوض مراد دچار تردید شده بود. تلاطمی
در درونش بر پا بود، اما چیزی بروز نمی داد. عوض مراد اظهار داشت :
سرگذشت تو حکایت عجیبی است که مرا پریشان کرد. شنیدن سرگذشت تو مرا بیاد
حادثه یی انداخت که باری بر من گذشته است. نمی دانم این دو واقعه چه نسبتی
به هم دارند. ولی غرابتی در آن هاست که خالی از راز نیست.
عوض مراد گفت :
در یکی از شب های روشن مهتابی که تا دیر وقت در دامنه ها هیزم کنده بودم،
برای استراحت به خانه " سنگی " رفتم و خوابیدم. نمی دانم چه گاهی از شب بود
که با شرفه یی از خواب پریدم. در تاریک روشن " خانه سنگی " حیوانی آدم نما
به اندازه و قامتی که شبیه گرگ بود، با دست و پای پشمالود که بر چهار دست و
پا راه می رفت، وارد، " خانه سنگی " شد و نزدیک آمد. آن قدر نزدیک آمد که
از ترس صدا کشیدم. تیاق خود را به زمین کوبیدم تا جانور را فراری دهم اما
خلاف توقع من او فرار نکرد، خاموش و آرام آمد و نزدیک من روی زمین دراز
کشید و خوابید.
عوض مراد که از ترس خشک شده و حرکتی کرده نمی توانست، همچنان خاموش و کرخت
باقی ماند. خواب از چشمانش پرید و در لحظاتی از شب که نمی دانست چه وقت شب
است، صدای شنید که مو بر تنش راست کرد. در اوج ناباوری می شنید که گرگ می
گرید. ناله های گرگ تنها، " خانه سنگی " را پر کرده بود. در کمال حیرت از
خود پرسید : گرگ ها هم می گریند؟.
با روشنی صبح عوض مراد از جایش برخاست. به اطراف " خانه سنگی " نظر انداخت.
از گرگ خبری نبود. حیوان رفته بود بی آن که عوض مراد آگاه شده باشد.
عوض مراد پس از بیان این سرگذشت، خاموش ماند و چیزی نگفت. دیری به مرد
بیگانه نگاه دوخت. گویی می خواست تاثیر گفتار خود را در جان و رخسار او
ببیند. مرد هم سکوت کرده بود و چیزی بروز نمی داد اما قلبش به تندی می زد.
عوض مراد برخاست تا دوباره به کارش برسد. حینی که دور می رفت، با صدای بلند
گفت :
گرگ ها ناله می کشند، اما کسی نمی شنود !
مرد تنها ماند وبه سرگذشت عوض مراد و " خانه سنگی " کهن فکر می کرد. شب
روشن مهتابی، " خانه سنگی " به جا مانده از راهبان بودایی، اعصار گمشده،
خواهر مفقود، روستای ویران، گرگ پشمالوی آدم نما که می گریست و فریادی که
هنوز از میان شاخه ها و پاره گی های زمین طنین انداز است، چه چیزی را برای
او بیان می کرد ؟ یا به قول عوض مراد، چه رازی در این غرایب نهفته بود ؟
مرد، شب را در " خانه سنگی " در انتهای دره بهاراب که شبیه خانه های سنگی
تخت رستم سمنگان بود، گذراند. تا صبح خواب به چشمش نیامد. نمی دانست چرا
انگیزه یی در جانش قوت گرفت و او را وا داشت تا شب را در این میعاد گاه
متروک بگذراند.
اما آن شب عوض مراد در خانه خودش خوابیده بود. در بسترش دراز کشیده و چرت
می زد. خوابش نمی برد. بی حوصله شد و خود را به پهلو گرداند و به زنش که
نزدیک او خوابیده بود گفت : امروز مرد مسافری را دیدم که از شهر به جستجوی
خواهرش آمده. می گفت که سال های بسیاری می گذرد که از مرده و زنده خواهرش
خبر ندارد.
مرد ساکت شد، منتظر ماند تا واکنش زن را ببیند. اما زن جوابی نداد. برایش
خبر جالبی نبود. قصه مرده و زنده کنجکاویی در او بر نمی انگیخت. از مرده ها
و زنده ها، قصه های بسیاری سر زبان هاست. این هم یکی از آن ها بود. خاموشی
زن، عوض مراد را وا داشت تا دو باره بگوید : زنی که از مرده و زنده اش خبری
نیست، زینت نام داشته ! یعنی نام خواهر این مرد، زینت است که حالا مردک پس
از سال ها به جستجویش آمده.
زن گویی به خود آمده باشد، دفعتا پرسید : گفتی زینت ؟! عجب، عجب !؟ نام مرا
از کجا شنیده ؟ عوض مراد جواب داد : نه ! نام ترا نمی گوید، نام خواهرش
زینت است و بعد با شوخی ادامه داد : زینت که دختر سفید روی و زرد موی بوده
و سال هاست که برادرش او را گم کرده است. با خود گفتم نکند این زینت گمشده،
تو باشی، که سفید روی و خوش روی و زرد موی هم هستی !
عوض مراد این کلمات را با لحن طنز گونه یی بیان کرد. زن که معلوم نبود، قصد
عوض مراد را از این بیان دو پهلودانسته یا خیر، با نوعی هیجان پرسید : نام
مرد چیست ؟
نامش داد خداست. آن طور که خودش می گفت، زینت از داد خدا کوچکتر بوده و در
آن زلزله گم شده و پس از آن هیچ خبری از او به دست نیامده. معلوم نیست زمین
فرو برده اش، یا گردون چرخانده، یا مرغ به هوا برده !
زن گفت : من که برادری نداشته ام، حالا این از کجا شد؟ به هر حال، خیر باشد
چون داد خداست، دست پس زدن نداریم.
عوض مراد از طنزی که در گفتارزن موج می زد خندید و به حاضر جوابی زنش در دل
آفرین خواند.
دادخدا در ذهن زن، آوای ناشناخته نبود. اما نمی دانست که این آوای ناآشنا
از کجا در یاد های او به ثبت رسیده. چند تا آدم با نام دادخدا درروستا
بودند که بار ها نام شان به گوش زینت خورده بود. آیا این هم یکی از همان
ردیف هاست. نمی دانست. تا جای که به یاد می آورد، دادخدایی بنام برادر به
خاطر نداشت. برادران او در همان کودکی مرده و رفته بودند. اما در تاریکخانه
ی خاطراتش، گهگاهی سایه ی کودکی محو می شد.
اما زینت دختری را بیاد می آورد که بزرگتر از او اوبود و نامش هم زینت بود.
اما این زینت ناگهان از ذهن او گم شده بود. پرواز کرده و مانند دود به هوا
رفته بود. چه واقعه یی روی داده که آن دختر از صفحه یاد هایش بیرون پرتاب
شده باشد، نمی دانست. آنقدر می دانست در هنگامه یی که به وقوع پیوسته بود،
باری زینت را دیده بود که در مغاک تیره و گل آلودی دست و پا می زند و دیگر
چیزی از او بیاد نمی آورد. زن فقط آدم های که سر و صورت شان پیدا نبود و
تنها دست و پای شان را می دید به خاطر می آورد که سراسیمه می دویدند و جیغ
می زدند و گاهی هم او را لگد مال می کردند. همه چیزمشغوش و تاریک بود.
پس از آن، دیگر نامی از زینت گرفته نمی شد. مانند سایر آدم ها او نیز
فراموش شده بود. بار دومی که نام او را شنید، از زبان زن همسایه آن ها بود.
زن همسایه زبان در کام کشیده، طوری که کسی نشنود، آهسته گفته بود، جانوری
را دیده که شباهتی به زینت داشت. اما آدمی نبود، گرگ بود.
زن همسایه گفته بود : باری به خانه آن ها که دیگر کسی در آن زنده گی نمی
کرد، رفته که ناگهان با موجود پشمالوی مواجه شده که شباهت عجیبی به زینت
داشته است. گویی زینتی که پوست کفانده و از سر و رویش پشم روییده باشد. چشم
های ترسناکی چون گرگ داشت، اما نیلیی نیلی که گوشه هایش مانند خون قرمز
بود. زن همسایه گفته بود، یک شب دیگر هم همان گرگ آدم نما را دیده که در
آغل، از پستان گاوی شیر می مکیده است.
زینت زن عوض مراد، دنباله حادثه را پی گرفت. به سبب علاقه یی که به این
ماجرا پیدا کرده بود، گاه و نا گاهی بدان خانه متروک می رفت تا نشانی از او
بیابد. سرنوشت دردناک زینت، دل او را سوزانده بود. چه بر سرنوشت دختر
بیچاره یی رفته که چنین از جمع آدمیان رانده شده ؟ با آن صورت سرخ و سفید
سیب مانند، زلفانی به رنگ آتش، چشمانی که از آبی به گلابی می پیوست و در
تمام روستا نظیری نداشت.
اولین فکری که به سرش زده بود، رساندن خوراک برای او بود تا از گرسنه گی
تلف نشود. بعضی شب ها کاسه شیری، کناردروازه آغل آن ها می گذاشت و یا پاره
نانی.
او این کارش را ادامه داد. حتی زمانی که زن عوض مراد شد و به خانه او آمد،
این وظیفه را فراموش نکرد. با این تفاوت که دیگر کاسه شیر را کنار دروازه
آغل عوض مراد می گذاشت. بامداد موقع رفتن به آغل کاسه شیر را خالی می یافت
و دلش بدان خوش بود که گرگ تنها روستا، گرسنه نخوابیده است. اما هیچگاه با
خود گرگ روبرو نشد. حتی نشانه یی هم از او ندید.
تا آن که شبی، عوض مراد زبان گشود و از حادثه یی که در آن " خانه سنگی " بر
او رفته بود، سخن گفت. از آن پس زن عوض مراد، باورش شد آن گرگ پشمالوی آدم
نما، همان زینتی است که از یاد برده شده است.
زن عوض مراد، هیچگاه گذاشتن کاسه شیر را کنار دروازه آغل فراموش نکرد.
مواقعی که مشغول کار هایش بود و دستش نمی رسید از عوض مراد می خواست کاسه
شیر را کنار دروازه آغل بگذارد.
*
زینت خوابش نبرده بود. هنوز بیدار بود. صدا زد وبرای عوض مراد گفت :
" کاسه شیر را کنار در آغل بگذار و ادامه داد : فردا برای آن مرد مسافر بگو
که گرگ ها ناله می کنند، گرگ ها شیر می خورند، و گرگ ها به یاد می آورند. و
اما تو به خانه ات بر گرد !
|