صبح یک روزتابستان رسول قرچه برای خرید چای خشک سبزبه دکان اُستا ابراهیم
سر تراش دهکده آمد.
استا ابراهیم گفت: رسول جان! ده ای پگه وختی تو کجا بودی ؟
رسول قرچه گفت : آمدم که کتی تویک دهن گپ زنم !
استا ابراهیم گفت : چه گپ ؟ گوی، گوی!
دانی یا نی! زن عصمت الله بچی قریه دار نازا برآمد !
استا ابراهیم درحالی که چای سبزخشک روی پله ی ترازوی دستی را به خریطه ی
تکه یی رسول قرچه خالی میکرد، گفت:
راس باشه ؟ کی ده تو گفت ؟
آخی ، همه گی گفته ایستادین
ده تو کی گفت ؟
راس باشه؟ -
ده مه ماجیم گفت، تا شمال نباشه درخت نمی جُمه.
چندی از این گفت و شنود گذشت. طرف های شام که مرد ها پس ازخواندن نماز شام
از مسجد بیرون آمدند، رسول قرچه آمد و به گوش استا ابراهیم گفت: نگفتم،
باور نکردی؟ گپ راس شد. نصرت الله از ماجی ملا، مادر رسول قرچه که در آن
خانه رفت و آمد داشت، پرسیده بود که دلیل نازایی زن نصرت چه باشد ؟ ماماجی
ملا گفته بود : مچیم!
بی بی حاجی گفته بود: وقتی که زینب کالا شوی، زن عوض مراد به دیدن عروس
آمد، من بسیار پریشان شدم.
ماجی ملا گفته بود : از خاطر چی؟
بی بی حاجی گفته بود: دیدن یک زن بی اولاد از تازه عروس شگوم دارد.عروس
برای همیشه بی اولاد می ماند.
استا ابراهیم هم به رسول قرچه گفته بود : حتمن ده شب عروسی یا آیینه ی عروس
شکسته ویا چادرعروس ازسرش لخشیده. اگر درشب عروسی آیینه ی عروس شکند و یا
چادرش ازسرش لخشد، عروس بی فرزند می ماند و بد بخت می شود.
سه چهار هفته از این گفت و شنود گذشت تا اینکه روزی رسول قرچه بار دیگر به
دکان استا ابراهیم آمد و گفت:
، استا ابراهیم ! زن نصرت الله شکم داربودگی تو چه میدانی رسول !؟
ماجیم گفت:
نصرت الله از حامله شدن زنش بسیار خوشحال بود ، اما این خوشحالی با گذشت
چند هفته آرام آرام فروکش کرد و دیگر اهل خانه و دوستانش اورا مانند پیش با
لبان پُرخنده نمی دیدند.
بی بی حاجی که شاهد این جگر خونی نواسه اش بود، روزی دلیل آن رانصرت الله
پرسید.
نصرت الله گفت : اگر اولادم دختر باشه باز چی ؟
این قصه را بی بی حاجی به ماجی ملا گفته بود و ماجی ملا به رسول قرچه و
رسول قرچه به استا ابراهیم سر تراش ِدهکده. روزی نصرت الله را زنش
برای خرید آچار به دکان استا ابراهیم فرستاد. استا ابراهیم به مجرد
دیدن نصرت الله گفته بود: اگرعیالت به ترشی زیاد علاقمند باشد، فرزندت
دختراس و اگربه شیرینی بیشتر رغبت نشان دهد، نوزاد پسر است. نصرت
الله از شنیدن این حرف استا ابراهیم تکانی خورده بود و بدون خرید ترشی به
خانه برگشته بود.
وقتی دروازه ی خانه را گشود بی بی حاجی آمد تاترشی را از دست عصمت الله
بگیرد که عصمت گفت: استا ابراهیم تُرشی نداشت.
بی بی حاجی گفت : اگر زن حامله چیزی بخواهد و آن چیز میسر نشود نوزاد شاخ
می کشد.
آنروز ماجی ملا برای انجام کاری به خانه ی بی بی حاجی آمد و گفت : شنیده
است که اگر سینه ی راست زن ِ باردار بزرگ تر از سینه ی چپ باشه، نوزاد پسر
و اگر سینه ی چپ ِمادر بزرگتر از سینه ی راست باشه، نوزاد دختر است. با
شنیدن این خبر، بی بی حاجی رفت و پیراهن زن نصرت الله را بالا زد و دید که
سینه ی چپ او بزرگ تر از سینه ی راست اوست. بی بی حاجی این موضوع را از
نصرت الله پنهان نگهداشت.
سرانجام روززایش فرارسید و زن نصرت الله آغاز به درد زایمان کرد. زن نصرت
الله زایمان سختی داشت. بیست وچهارساعت فریادکشید.
بی بی حاجی ، ماجی ملا ، زینب زن ِعوض مراد و زنهای دیگر هر چه تلاش کردند
نوزاد به دنیا نیامد. حکیم دهکده تصادفن برای تداوی یک بیمار رفته بود به
دهکده ی چهارکنت. قریه دارگفت:
یک نفر را دنبال خلیفه یاقوب حکیم بفرستیم به دهکده ی چارکنت نصرت الله گفت
: کی باشه ؟
قریه دار گفت : رسول قرچه اگر خلیفه یاقوب حکیم به گپ رسول قرچه باور نکرد
و نیامد چه؟
بهتر است رسول قرچه ره به همراه یک خط بفرستیم. بی بی حاجی گفت:
خطه کی نوشته کنه ؟
نصرت الله گفت : ملا قربان شاه تعویذ نویس!
قریه دار گفت : او رفته خانی بچیش باغچی قُطی. میروم مسجد ملاغان و ملا
امامه می گویم یک خط مفصل نوشته کنه. خطه می تیم به دست رسول قرچه که َبَرد
به خلیفه یاقوب حکیم.
ماجی ملا گفت : بچیم رسول جان خط خان نیست. قریه دار گفت : خلیفه یاقوب خط
خان اس.
قریه دار همان ساعت رفت ملاغان و ملا رحیم امام مسجد را دید و گفت : السلام
علیکم. ملا رحیم گفت : علیکم السلام ، کار داشتی قریه دار! ؟
قریه دار گفت: یک خط نوشته کن از طرف من یا از طرف خودت به ملا یاقوب حکیم
که عیال نصرت الله به خاطر وضع حمل درد می کشد. هرچه زود تر بیایی. ملا
رحیم آن گونه که قریه دار گفته بود، نامه ای نوشت و داد بدست قریه دار،
قریه دار رسول قرچه رابا نامه فرستاد دنبال خلیفه یاقوب حکیم دهکده. یک روز
دیگر هم گذشت. ازخلیفه یاقوب حکیم دهکده و رسول قرچه هیچ احوال نیامد. دریک
روز بارانی وهوای دود گرفته و دلگیر پاییزی زن نصرت الله به کمک زنان دهکده
پسر بچه ای به دنیا آورد که شاخ داشت.
نصرت الله با خوشحالی تمام رفت تا قاری رحیم ملای مسجد دهکده را خبر کند که
بیاید و به گوش پسرش آذان دهد ونامش را استخاره کند. استا ابراهیم سر تراش
را خبر کرد که بیاید وفرزندش را سنت کند.
ملا امام مسجد آمد و گفت : عصمت الله ! استخاره کردم. اسم فرزندت غیب الله
شد. مبارک باشد، مبارک!
قاری رحیم به گوش نوزاد آذان داد : الله اکبر، الله اکبر اشهدان لا اله
الله واشهدان محمداً رسولله...
استا ابراهیم سر تراش هم آمد ونوزاد را ختنه کرد.
پایان
|