کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

             به قلم: محبوبه تیموری

    

 
خدای عشق دینی ندارد

 

 

برگزیده از مجموعه ی داستان های "سایه های موهوم"


باد و باران بر شیشه‌های موتر با خشم تن می‌سایند. جاده را در غبار و باران گم کرده‌ام. دیوانه‌وار در جاده‌ی ناآشنایی می‌رانم. صورتم از اشک‌های بی‌امان خیس شده است. صدای خواهر هرمس با هیاهوی باد و باران در گوشم هم‌چنان طنین‌انداز است: «هرمس خودکشی کرد.»
درست لحظه‌یی که موتر را روشن کرده بودم زنگ زد. صدایش از گریه می‌لرزید. پرسیدم: «چه گفتی؟» بغض‌آلود گفت: «هرمس خودکشی کرد.» «خودکشی کرد؟!» هرمس با چشمان درشت و صورت سبزه‌اش در برابرم سبز می‌شود. «‌دیوانه این چه کاری بود که کردی؟ اگر تو بمیری من هم می‌میرم.» سرد و بی‌روح‌ به من زل زد: «سینه‌ی من دیگر گنجایش نفس‌هایم‌را نداشت.»
قلبم یک‌باره فرو ریخت. یادم آمد که هفته‌ی قبل وقتی دم دروازه‌ی دفترش مرا دید، اندوه‌بار پرسید: «خوبی؟» ما همه وقتی هم‌دیگر را می‌بینیم این سوال را می‌پرسیم. این سوال دیگر به یک عادت و تعارف تبدیل شده است؛ اما آن‌روز در تُن صدای او عادت و تعارفی در کار نبود. صدایش سوزی داشت که در اعماق وجودم ته‌نشین شد.
هفت سال پیش، درست موقعی که لیلی رهایش کرد به استدیوی عکاسی‌ام آمد. آن وقت چنین نشکسته بود فقط غرورش کمی جریحه‌دار شده بود. پیوسته می‌گفت: «درین دنیا آن‌چه برای لیلی معنا دارد، پول است.»
برایش گفتم: «با آن‌هم او را دوست خواهی داشت!» گفت: «نه، هرگز!»
ما دوستان نزدیکی بودیم و خوشی‌ها و دردهای زندگی را از دوران دانشجویی که روز و شب با هم درس می‌خواندیم و با هم کارهای عملی را انجام می‌دادیم، شناخته بودیم. خلاصه آن‌قدر به یک‌دیگر وابسته بودیم که خیلی‌ها فکر می‌کردند ما باهم نامزد هستیم.
یک‌روز آمد و گفت که با مادرش برای چند روزی به وطن می‌رود و رفت. وقتی برگشت حلقه‌ی نامزدی در دست داشت. «با دختری به نام لیلی که انتخاب مادرم بود، عروسی کردم.» این را گفت و رفت. دیگر ندیدمش. دلم برای دیدنش تنگ می‌شد؛ اما به سراغش نمی‌رفتم. می‌خواستم سرگرم زندگی جدیدش باشد.
اوه! من در جاده‌ی بیرون از شهر می‌رانم! کجا می‌روم؟ نمی‌دانم. در سمت راست جاده، دره خوف‌ناکی با جنگل انبوهی خفته است و در سمت چپ کوهی پر از سنگ و درخت ایستاده است. برف‌پاک موتر دانه‌های درشت و بی‌امان باران را به‌سان امواجی کوچک به بالا و پایین می‌راند و در دوردست، مه چنان فروریخته است که انگار جاده نقبی به آسمان زده است. می‌روم تا به مه می‌رسم. رانندگی در هوای مه آلود سخت است. از سرعتم می‌کاهم و مدت‌زمانی را آهسته و توهم‌زده می‌رانم تا به جاده‌ی فرعی می‌رسم. به جاده فرعی می‌پیچم و دیری از این جاده به آن جاده می‌روم تا به مسیر اصلی می‌افتم. حس می‌کنم انسان همیشه سرگردان است و در راه‌های خواسته و ناخواسته‌ای زیادی آواره و گم‌گشته... شاید زندگی همین باشد! این فکر تکانم می‌دهد و مرا وامی‌دارد که از خود بپرسم: «مگر ممکن است لحظه‌ای فرا برسد که هیچ راهی به‌جز خودکشی نداشته باشی؟»
از این‌که آن‌روز سرزنشش کردم و گذاشتم با بار غم و اندوهش از نزدم برود، سخت پشیمانم و خود را نفرین می کنم. اگر او بمیرد می‌توانم خود را ببخشم؟!
آن‌چه در آن روز برایم گفت نفرت‌انگیز بود. در حقیقت اگر من جای او بودم به خاطر آن فریب بزرگ شاید داد و فریاد می‌کردم و او را از خانه‌ام بیرون می‌انداختم؛ اما او فقط نگاه کرده بود و بعد روگشتانده بود و رفته بود.
وقتی او را آن‌همه اندوه‌گین یافتم گذاشتم هرچه درد دارد بیرون بریزد. ته‌ی دلم خوش بودم که چنین سرشکسته و توهین شده می‌دیدمش. نگاهش مات و وحشت‌زده بود. به آدم‌های مسخ‌شده می‌ماند، رنگ پریده با شانه‌های آویخته، درست مثل این‌که بار سنگینی روی دوش داشته باشد، مات به من نگاه می‌کرد. صدایش سخت در گلو می‌شکست: «لیلی... مرا فریب داد... انتظارش را نداشتم...»
دلم می‌خواست سیلی محکمی در گوشش بنوازم، اما بر خود مسلط شدم: «چطور؟»
نگاهش را بر زمین ریخت: «دیشب رفتم خانه، با شوهر سابقش در بسترم خوابیده بود.»
حالم برهم خورد و بی‌اختیار بر زخم تازه‌اش نمک پاشیدم: «لایق تو همین بود.»
خاموش نگاهم کرد. صورت گندمی‌اش زرد شد. موج اشکی نگاهش را در گرو گرفت. بعد نمی‌دانم چه گفت چون صدا در گلویش گره خورد. فقط لب‌هایش جنبیدند. رفت. رفتنش طوری بود که هر لحظه ممکن بود نقش زمین شود. شانه‌هایش رو به جلو خمیده بودند. دستانش را چنان در جیب‌ها فرو برده بود که گویی می‌خواهد برای همیش همان‌جا زندانی باشند.
از خودم بدم آمد؛ اما دیر شده بود و زخم زبانم او را پاک‌کُش کرده بود و دیگر برایش رمقی برای رفتن نگذاشته بود.
دوستش داشم. وقتی لیلی بعد از چند ماه زندگی مشترک او را رها کرد برایش گفتم: «این‌طور نمی‌شود، تو نمی‌دانی چه می‌خواهی. تو در خود سرگردانی. خیره نگاه کرد و گفت: «بلاخره یک روز به من باور خواهی کرد.»
من به هرمس پناه دادم و با خود گفتم بگذار مدتی دور از زنش باشد و با حواس جمع به گذشته و آینده‌ی خود فکر کند.


***


آن‌روز خسته از کار برگشته بودم که چشمم به لیلی افتاد. او همچو پرنسسی روی مبل لمیده بود و دو طفل به سن‌های سه و شش ساله در کنارش می‌لولیدند و از بازوان مبل ته و بالا می‌رفتند. همین‌که چشمش به من افتاد جستی زد و در مقابل من ایستاد. تا خواست دهن باز کند فریاد زدم: «تو در خانه‌ی من چکار می‌کنی؟»
با خونسردی گفت: «تو نمی‌دانی که من اسیر هرمس هستم و هیچ‌وقتی از او دل‌کنده نمی‌توانم.»
حالم برهم خورد: «نه! این بازی خیلی وقت است تمام شده... تو در دام‌های زیادی اسیر شده‌ای... تو را هرمس فراموش کرده... تو هفت سال پیش از او طلاق گرفتی. حالا تو دو بچه هم داری...»
خندید و با تمسخر گفت: «اما عشق هرمس برای من تمام نشده و هیچ‌وقت هم تمام‌شدنی نیست... او فرزندان مرا همچو فرزندان خود دوست خواهد داشت.»
بیزار از او گفتم: «همه چیز برای هرمس تمام شده... حالا از شنیدن نام تو هم متنفر است.»
خندید: «نه، عشق نخست هیچ‌وقتی از دل نمی‌رود. عشق نخست پایانی ندارد... من عوض شده‌ام و حالا من آن موجود تنوع‌طلب و هردم خیال گذشته نیستم.»
گفتم: «نه، تو این‌طور فکر می‌کنی... تو دیوار کجی که تا ثریا کج بالا رفته است... تو خیال می‌کنی که تغییر کرده‌ای، اما ذات تو همانی که بود، هست.»
قدمی پیش گذاشت، سینه در سینه‌ی من ایستاد و فریاد کشید: «تو یک هندوی بیگانه هستی... برایت اجازه نمی دهم مرا توهین کنی.»
با خونسردی گفتم: «لیلی نکن! این مرد ساده‌دل را دوباره بدبخت و خاک‌برسر نکن!»
گفت: «جایگاه من در قلب اوست، در خون اوست و در تارو پود اوست... هیچ‌گاهی زدودنی نیست و اما تو "زخ بلوطی" یک روز آمدی و یک روز هم خواهی رفت...»
آهی کشیدم و گفتم: «نه، تو اشتباه فکر می‌کنی! تو توهم داری... اگر تو عاشق واقعی بودی رهایش نمی‌کردی و نمی‌رفتی... تو بوالهوسی بیش نیستی... اما عشق من به هرمس واقعیی است، از ته‌ی دل است و بی‌غل و ‌غش است...»
پوزخندی زد و گفت: «هفت سال دوست‌دخترش بودی... اگر دوستت داشت با تو ازدواج می‌کرد.»
پاسخی ندادم. یادم از گفت‌وگوی من و هرمس آمد. او یک‌روز باافسوس گفت: «کاش مسلمان بودی!» متعجب پرسیدم: «چرا؟» خندید و گفت: «خوب مادرم دوست ندارد، نواسه‌هایش رگ و ریشه‌ای هندو داشته باشند.» گفتم: «تو چه کار بهتری از من انجام داده‌ای که گرویده دین تو می‌شدم؟»
پاسخی نداد و اما گفت که «خدای تو بگوان است.»
گفتم: «نه، اشتباه می‌کنی! بگوان خدای ما نیست... ما خدای مان را از طریق بگوان پرستش می‌کنیم.»
خندید و گفت: «بازهم غلط است. شما میان خود و خدا در پی واسطه هستید و آن‌هم از سنگ... اما ما مستقیم خدای مان را عبادت می‌کنیم.»
گفتم: «مُشک آن است که خود بوید نه عطار گوید... ببین در جهان اسلام شما چه سر بریدن‌ها و چه قتل‌ها و چه جنایاتی است... اما ما هندوها مردم نرم و خوش‌قلبی هستیم. من تو را دوست دارم بدون این‌که به دین و مذهب تو فکر کنم.»
خندید و گفت: «شوخی کردم... حق باتوست... می‌دانم که خدای عشق خالق دینی که جدایی و نفاق در پی داشته باشد، نیست. اما مادرم... مادرم زن قدیم است و باورهایش تغییرناپذیر... خداوند سر راه من و تو نیست، مادرم است.»


***


به سراغ هرمس شتافتم. وقت رخصتی او را در دم دروازه خروجی دفترش گیر آوردم. همین‌که مرا دید حدس زد که چه اتفاقی افتاده است. کوشش کرد به روی خود نیاورد. «این‌جا چکار می‌کنی، خیریت است؟»
«باز سروکله‌ی زن سابق تو پیدا شده است.»
مثل این که هیچ اتفاق مهمی نیفتاده باشد بادی در گلو انداخت و گفت: «با او دیگر رابطه‌ی ندارم. با شوهرش دعوا کرده... برای مدتی این‌جا خواهد بود.»
گفتم: «هرمس! چرا دروغ می‌گویی شما دو نفر دوباره از طریق فیس‌بوک باهم ارتباط برقرار کردید.»
با عصبانیت گفت: «پس تو وارد خصوصیات من هم شده‌ای؟»
از این جواب او یاسی در دلم ریخت. گفت‌وگو را با او ادامه ندادم. حس کردم با بگومگوی من و او بیش‌تر دیوار اعتماد فرو می‌ریزد. برگشتم و نزد مادرم رفتم.


***


در ایستگاه سرویس عاجل توقف می‌کنم و از موتر بیرون می‌پرم. باران هم‌چنان می‌بارد و فضا مه گرفته است. در ورودی شفاخانه باز است. به عجله داخل می‌روم و سراغ او را می گیرم. او را در اتاق سرویس عاجل می‌یابم. رنگش تیره و تار است. دستگاه‌های زیادی به او وصل است و ماسک آکسیجنی هم جلو دهنش قرار داده اند. مادرش که در کناری نشسته است و اشک می‌ریزد با دیدنم جستی می‌زند، به سوی من می‌دود و مرا در بغل می‌گیرد. زار می‌گرید. حس می‌کنم دیگر بحث هندو و مسلمان را فراموش کرده است.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۴۷۶         سال بیست‌‌یکم       حوت - حمل     ۱۴۰۳/۱۴۰۴     هجری  خورشیدی        مارچ    ۲۰۲۵