کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

             شفیع بیریا

    

 
بی‌خُلق
داستان کوتاه

 

 


من در عذاب هستم اما علتش را درست نمی‌فهمم. از این‌که از احسانم کسی خبر نشد عذاب می‌کشم؟ از این عذاب می‌کشم که تکسی‌ران من را توصیف نکرد؟ آن زمختِ بدخُلق این فرصت را چندین‌بار داشت اما این کار را نکرد. یا من از گناهی که قرار بود بکنم، این‌قدر ترسیده ام که این عذاب حاصل همان ترس است؟ نه، گمانم از آب‌روی خودم ترسیدم. ببین عزیز من، کتاب‌فروشک نادان، تو از آ‌ب‌روی خودت ترسیدی. بله، اقرار کن، اقرار کن. برای خودم می‌گویم، می‌خواهم بفهمم چه جریان دارد. شاید با بازگویی بتوانم چیزی را کشف کنم، اما هر چه باشد، تا این‌جا به هر جواب و نتیجه‌یی که رسیدم، نشان می‌دهد که من چندان انسان خوب نیستم. از عصر تا حال هر چه فکر کردم، هیچ یکی از نتایج چندان مطلوب نیست.

حدود یک هفته قبل، قرار شد که من از مطبعه یک بستۀ بزرگ جزوه‌های درسی را بیاورم؛ از مقابل قونسولگری ترکمنستان تا کتاب‌فروشی «الف.» که در مقابل برج فرهنگ است. بسته را برداشتم و گوشۀ سرک آمدم. از بار سنگین و هوای گرم، عرق از سر و صورتم سرازیر شده بود. بسته را به زمین گذاشتم و همین‌که سر بلند کردم، یک تکسی مقابلم ایستاد شده بود. کرایۀ مقصدم را پرسیدم؛ هشتاد افغانی به توافق رسیدیم اما نزد من پنجاه افغانی بود. قرار بر این شد که وقتی به مقصد رسیدیم، باقی سی افغانی را از کتاب‌خانه بگیرم و به او بدهم.
راننده در تمام طول راه، یک کلمه حرف اضافی نزد. نه تنها راننده که موترش نیز کوچک‌ترین صدایی نداشت یا من حس نمی‌کردم. وقتی به چهارراهی بیهقی رسیدیم، سرک سمت برج غضنفر را ترافیک‌ها بسته بودند. راننده پیش‌تر رفت و داخل کوچۀ هجده‌چمن موتر را ایستاد کرد.
گفتم: «کمی منتظر باش. پولت را می‌آرم.» جزوه‌ها را برداشتم و دروازه را بستم. انتظار داشتم مانع شود و بخواهد که تا آمدنم جزوه‌ها داخل موتر باشد اما او هیچ چیزی نگفت. حتا حرکتی نکرد. همین که به کوچۀ برج غضنفر وارد شدم، دیگر از دید تکسی‌ران خارج بودم. در راه این فکر به سرم زد که دوباره برنگردم. نمی‌دانم علت دقیق این فکر چه بود؛ شاید گرما، یا تنبلی خودم یا ناچیزبودن مقدار پول. برای لحظاتی مغزم سنگین‌تر از باری شد که در دستم بود. سی افغانی؟ چه می‌شود اگر تکسی‌ران چند لحظه منتظر این سی افغانی بماند و بعد ناامید به راهش برود؟ هیچ. فکر کردم: واقعن هیچ، هیچ‌چیزی هم نمی‌شود.
بستۀ بزرگ را سر میز کتاب‌خانه گذاشتم. مقابل میز ایستاد بودم و به ردیف کتاب‌های روبه‌رو نگاه می‌کردم. به تکسی‌ران فکر می‌کردم و بیشتر مصمم می‌شدم که برنگردم. چشم‌هایم آهسته لغزید و به چشم‌های مدیر کتاب‌خانه افتاد. مثل همیش از پشت عینکش صمیمانه نگاه می‌کرد. بعد ابروهایش را به نشانۀ پرسش تکان داد. ناخودآگاه گفتم: «سی افغانی به من بدهید!»
پول را گرفتم و به سمتی که تکسی ایستاده بود، دویدم. هنوز آن‌جا منتظر بود، اما به نظر نمی‌رسید که منتظر بوده باشد. پول را دادم و به بار آخر نگاهش کردم: میان‌سال، گندمی‌رنگ، چهارتنه و ترش‌روی بود. بدون حرف موتر را روشن کرد و به راه افتاد.
بعد از ختم کار، عصر با مدیر کتاب‌خانه تا جادۀ مسعود پیاده رفتم. آن‌جا از هم جدا می‌شدیم و او باقی راه را با تکسی می‌رفت. وقتی سخنان آخرش را به من می‌زد، به یک تکسی دست داد. تکسی که پهلوی او ایستاد شد، من دیگر نفهمیدم مدیر چه گفت. راننده همان تکسی‌ران بود، همانی که قرار بود مورد ظلم ناچیز من قرار بگیرد. ترسیده بودم، فکر کردم من پولش را نداده ام. تکسی‌ران بدون دلهره و هیچ واکنش غیر عادی، آرنج دست راستش را روی لبۀ دروازۀ تکسی گذاشته و منتظر بود. من سرم را بالابالا کردم و صورتم را کمی عقب بردم. بعدتر حس کردم این حرکتم غیر انسانی بود. می‌خواستم بگریزم، می‌خواستم پنهان شوم. حالت بد، حس عجیب داشتم. کاش چشمان آن بدخُلق به من می‌افتاد تا می‌فهمیدم چه واکنشی دارد. او، بدخلق هم نیست؛ بی‌خلق است. لامذهب گویی انسان نیست؛ روبات است. هیچ نشانه‌یی از احساس در وجود و حرکاتش دیده نمی‌شود.
مدیر گفت: «...صبح تو وقت‌تر بیا. خداحافظ!» ناخودآگاه گفتم: «چشم. خداحافظ!» وقتی مدیر به تکسی می‌نشست، تکسی‌ران من را دید. وحشت کردم. به سرعت خودم را به پیاده‌رو انداختم و دور شدم. مدیر گفت که صبح وقت‌تر بیایم؟ من همین‌قدرش را فهمیدم.
واقعن که می‌داند که من در آن لحظه از چه ترسیده بودم؟ حتا خودم هم نمی‌دانم. از این که تکسی‌ران من را افشا کند، ترسیده بودم؟ اما من که کاری نکرده بودم. من روانی نیستم، خیالاتی هستم. خیال آن فکر کثیف از سرم دور نمی‌شود. خیال می‌کنم که پول او را اگر نمی‌بردم... ها؟ بعید نبود،‌ این کار از من اصلن هم بعید نبود.
وحشتم وقتی شدید شد که به بار دوم این تکسی‌ران را دیدم. سه روز پیش بود. در کوچۀ سیاه‌گرد، منتظر دوستم بودم. حالا یادم نیست که چرا منتظرش بودم. آن روز به حدی حالم خراب شد که دیگر هیچ جزییاتی به یادم نمانده. واقعن من ترس چه چیزی را دارم؟ نمی‌فهمم. آدم نباید بابت یک آب‌روی سی افغانیگی این‌قدر آشفته شود. شاید خشمگین هستم. شاید می‌خواستم آن تکسی‌ران بی‌خُلق از من توصیف کند. بی‌حسِ کودن، چرا چنین نمی‌کند؟ اما نه، من واقعن می‌ترسم. از فکری که به سرم زده بود می‌ترسم. ببین کتاب‌فروشک بی‌نوا، تو خودت می‌دانی که در چه موقعیت‌های اساسی قرارت داد؟ تو از آب‌روی خودت ترسیدی!
وقتی در کوچۀ سیاه‌گرد، کنار سرک منتظر دوستم بودم، به تعمیر بلند مقابلم نگاه می‌کردم. وقتی سرم را پایین کردم، همان تکسی‌ران مقابلم ایستاد بود. دوباره عرق‌های سرد را روی جلدم حس کردم. سرش را آهسته به سمت من چرخاند. چشم‌هایش بازِ باز بود. انسان نبود،‌ مطلق انسان نبود. دهنش تکان نمی‌خورد. کاش می‌توانستم به او دست بزنم. اگر دوباره مقابلم ظاهر شود، به او دست می‌زنم. من مثل گناه‌کارِ تسلیم‌شده، مقابل تکسی او ایستاده بودم و به این فکر می‌کردم که اگر پولش را نداده بودم... ها؟ این شهر اصلن بزرگ نیست.
وقتی دوستم -البته بهترین و مورد اعتمادترین دوستم- از چوکی سمت چپ موتر پیاده شد، تازه ملتفت شدم که او با همین تکسی آمده. دست و پایم لرزید. چه شده مرد خدا؟ سُست‌نفْس، مگر این تکسی‌ران چیزی می‌فهمد؟ حتا رفتار او نشان می‌دهد که من را اصلن به خاطر ندارد. فراموشم کرده. حتمن همان روز اول فراموشم کرده. پس کسب اعتبار بیشتر چه؟ ها؟ اها، بله گویا من چنین چیزی می‌خواهم. واقعن می‌خواهم او از من تعریف بکند؛ بگوید که این پسر چقدر صادق هست. اما اگر پولش را نداده بودم... ها؟ حالا تکسی‌ران من را می‌دید و بعد؟ وحشت‌آور است، واقعن وحشت‌آور است.
من واقعن به بینی رسیده ام. از تکسی‌ها می‌ترسم. دیروز وقتی به چشم‌های مدیر نگاه کردم، شاید همان نگاه صمیمانه سابق بود اما من حس می‌کردم آن روز تکسی‌ران در مورد فکرم به او گفته است. حس می‌کردم او این راز غیر انسانی را دانسته است. شام وقتی خداحافظی می‌کردیم، می‌ترسیدم او به من نصیحت کند و بگوید که فکرهای بد را از سرت دور کن. یک فکر بد، به ارزش سی افغانی هم خطرناک است.
امروز صبح وقتی به دیدن دوستم رفتم، چای صبح را با هم خوردیم. او حرف‌هایش مثل سابق بود اما هر لحظه احتمال می‌رفت چیزی از دهنش خطا بخورد. جان به لبم رسیده بود. می‌خواستم قطع دوستی کنم. او هر لحظه ممکن بود بگوید: «آیا می‌خواستی پول آن تکسی‌ران را ندهی؟ بله؟» ولی خوب یادم است، آن روز تکسی‌ران بعد از دیدن من، با او هیچ حرفی نزد. فقط پولش را گرفت و رفت.
این‌ها چندان مایه تشویش نبود. می‌توانستم در صورت فشار زیاد، ازشان فرار کنم. می‌توانستم کار دیگری جستجو کنم. می‌توانستم از خیر دوستی پراحساسم بگذرم. اما حالا او، تکسی‌ران، به حریم خصوصی من هم کم‌کم داخل شده. امروز وقتی خانه بودم، مادرم زنگ زد: «من و خواهرت سر کوچه هستیم. سد افغانی بگیر و دروازه را باز کن. پیش ما پول نمانده که کرایۀ تکسی را بدهیم.» این‌طرفش را می‌توانید حدس بزنید نه؟ خودش بود. حدس هم زده بودم. پشت دروازه ایستادم. وقتی تکسی رسید، همان حس بد در وجودم زنده شد. خواستم از پشت دروازه فضا را بو کنم؛ موفق شدم، فهمیدم خودش است؛ چون هیچ‌ بویی در فضا نماند؛ بی‌خلقی، بی‌بویی، سکون، سکوت... این چیزها فضا را گرفت. آهسته دروازه را باز کردم و به کوچه نگریستم، با همان چشمان بازِ باز به رخنۀ دروازه نگاه می‌کرد. چه می‌توانستم بکنم؟ بیرون شدم و پولش را دادم. بی‌خلق هیچ واکنشی نشان نداد. چگونه می‌توانست یک شخص را طی یک هفته سه‌بار ببیند و هیچ متعجب نشود؟ هیچ حرکتی در صورتش پدیدار نشود؟
احساس گناهم سه برابر شده بود. می‌خواستم آن‌جا خودم را به زیر پای تکسی‌ران بیندازم و از فکری که در برابرش کرده بودم، توبه کنم. دوباره خیالاتم فعال شد: اگر پولش را نداده بودم و او حالا من را این‌جا می‌دید... ها؟ پیش مادرم، پیش خواهرم، درست مقابل خانه‌ام... .
او مطمینن انسان نیست. نوعی مخلوق دیگر است، حتا یک معنا یا مفهوم یا یک مامور تنبیه اخلاقی یا هر چیزی که می‌تواند انسان را تخریب کند، اما انسان نیست. گویا از جای دیگری اداره می‌شود یا از کسی امر می‌گیرد و می‌خواهد من را از پا بیندازد. اگر این‌بار ببینمش، حتمن به او دست می‌زنم. باید ببینم جنسش از چیست.
لیکن تکلیفم با خودم چه می‌شود؟ بهتر است به این نتیجه برسم که من از این تکسی‌ران گله‌مند هستم. او باید صداقتم را تصدیق می‌کرد. بی‌خلق! چنین احسان بزرگی را مگر می‌شود فراموش کرد؟
بله، من از آب‌روی خودم نترسیده ام. چرا بترسم؟ من که کاری نکرده ام. حق دارم خشمگین باشم؛ چون لایق تحسین و توصیف از سوی تکسی‌ران هستم ولی او این کار را نمی‌کند. اگر دوباره او را ببینم، وادارش می‌کنم تا به یاد بیاورد که این من بودم که به او سی افغانی‌اش را برگرداندم. بی‌خلق لعنتی!


شفیع بیریا
۱۹ میزان ۱۴۰۲
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۷۵         سال بیست‌‌یکم       حوت - حمل     ۱۴۰۴ هجری  خورشیدی        مارچ    ۲۰۲۵