کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

             فرح‌ناز حامد

    

 
در راه شهر موسیقی‌دان‌های سپید
داستان کوتاه

 

 


فردا دیده خواهد شد. فردا زمانی که به قصد خرید کتاب، از خانه بیرون می‌رود، دیده خواهد شد. فردا، زمانی که در نزدیکی بازار باختر از موتر پیاده می‌شود، یک نفر متوجه او خواهد شد. فردا، زمانی که از کتاب‌فروشی بیهقی و قرطاسیه‌فروشی‌ها می‌گذرد و به کتاب‌فروشی می‌رسد، یک‌نفر او را خواهد دید. حس می‌کرد که بالاخره یک‌نفر او را واقعن می‌بیند، نه در خواب و خیالات، بلکه واقعن در زنده‌گی حقیقی، یک نفر او را خواهد دید.

ناگهان متوجه شد که ساعت‌هاست بی‌حرکت در خانه نشسته و به «دیده‌نشدن» می‌اندیشد. دیده‌نشدن بارزترین و برجسته‌ترین اندیشه‌ی زنده‌گی او شده بود. چرا این‌طور شده بود، نمی‌دانست یا شاید هم می‌دانست و نمی‌خواست به روی خود بیاورد. با عجله بلند شد و راه افتاد. پیش از برگشتن مادر به خانه، می‌بایست هر چه زودتر به کتاب‌فروشی می‌رفت، کتاب‌ها را می‌گرفت و دوباره به خانه برمی‌گشت.

از خانه بیرون شد و در را محکم پشت‌سرش بست. چند قدم پیش رفت، لحظه‌ای ایستاد و به آسمان پاییزی چشم دوخت. آسمان آبی‌ روشن بود و تکه‌های سفید ابر، در آسمان آن‌ روز معلق بودند. آسمان آن روز را، مانند آسمان هر روز دیگر، دوست داشت. به کوچه نگاه کرد، کسی نبود، کسی او را ندیده بود. خیالش راحت شد و به قدم زدن ادامه داد. زمانی که به سرک رسید، از آن‌جا می‌توانست کوه‌های همیشه‌دور شهرش را ببیند. باز لحظه‌ای ایستاد و این‌بار نگاهی به کوه‌های آن روز انداخت. کوه‌ها، مانند روز قبل، مه‌آلود نبودند، بلند و استوار، همان‌جا ایستاده و نمایان بودند. از سرک عبور کرد و آن‌سوی سرک ایستاد. به اطرافش نگاهی انداخت، باز هم کسی در کوچه‌ها و سرک نبود. دوباره خیالش راحت شد که کسی او را ندیده. سپس، سوار موتر شهری-لینی شد. راننده را به یاد نمی‌آورد. هر قدر که به آن روز فکر می‌کند، راننده را به یاد نمی‌آورد. گویا که کسی وارد حافظه‌اش شده و سر راننده را از حافظه‌ی او کَنده و جایی در دوردست‌ها انداخته. پس وقتی که او راننده را به یاد ندارد، احتمالن راننده نیز او را ندیده و به یاد ندارد؛ راننده تنها کاری که کرده همین بوده که کسی را از یک‌جا به جای دیگری برده.

در نزدیکی بازار باختر از موتر پیاده شد. یادش رفت که نگاهی به روضه بیندازد. می‌دانست که زمان زیادی تا برگشتن به خانه در اختیار دارد، اما باز هم عجله داشت؛ عجله‌ی ناحق و بی‌جا. با عجله راه می‌رفت. در نزدیکی‌های کتاب‌فروشی بیهقی پاهایش درد گرفت اما نمی‌توانست در آن‌جا بایستد. ناحق ایستادن و راه نرفتن در میان آن جمعیت به نظر او خوبیت نداشت.

به کتاب‌فروشی رسید. مدیر کتاب‌فروشی با یک خریدار دیگر صحبت می‌کرد. خریدار، به نظر می‌رسید دنبال کتاب‌های اسلامی‌ می‌گشت. نام چند کتاب را می‌برد و از مدیر کتاب‌فروشی می‌خواست که کتاب‌ها را برایش بیاورد. خریدار عجله نداشت، اما می‌خواست که زودتر کتاب‌هایش را پیدا کنند.

آرام، طوری که مزاحمتی ایجاد نکند، به مدیر کتاب‌فروشی سلام کرد. مدیر او را دید؟ مطمئن نبود. مدیر به او نگاه کرد اما نگاهش سرسری و سطحی بود، می‌دانست. ذهن و توجه مدیر، جایی در گوشه‌ای از کتاب‌فروشی، دنبال کتاب‌هایی بود که خریدار قبلی آن‌ها را خواسته بود.

بعدتر، نام چند کتاب را با نویسنده‌‌های‌شان به مدیر کتاب‌فروشی گفت. مدیر در کامپیوتر دنبال آن کتاب‌ها گشت. آن کتاب‌هایی را که او می‌خواست، در کتاب‌فروشی موجود نبودند. پس از لحظه‌ای، ناگهان مدیر، بدون این‌که نگاهی بیندازد، گفت: «گمانم کتاب شهر موسیقی‌دان‌های سپید از بختیار علی را داریم.» سپس، کسی را صدا زد و از او خواست که کتاب را از بخش رمان‌ها پیدا کند و بیاورد. آن کسی را که مدیر صدا زد، نامش را و حتا خودش را به یاد ندارد. باز هم هر قدر که سعی می‌کند به یادش بیاورد، موفق نمی‌شود. گویا که با راننده یک‌جا، کسی سر او را نیز از حافظه‌اش کنده و جایی در دوردست‌ها انداخته.

کتاب «شهر موسیقی‌دان‌های سپید» را گرفت و از کتاب‌فروشی بیرون شد. وقتی مشغول پوشیدن کفش‌هایش بود، به این می‌اندیشید که آیا مدیر کتاب‌فروشی او را دیده؟ نمی‌توانست این پرسش را از ذهنش دور کند. فکری به ذهنش رسید: شاید باید دوباره کفش‌هایش را از پا‌هایش درآورد، به کتاب‌فروشی برگشته و از مدیر کتاب‌فروشی بپرسد که او را دیده یا نه. اما لحظه‌ای نگذشت که از این فکر مزخرف منصرف شد. از پله‌ها بالا رفت و راه بازار باختر را در پیش گرفت، جایی که موترهای شهری-لینی قرار داشتند.

مردی اسم منطقه‌ی آن‌ها را صدا می‌زند. نیازی به حرف زدن نبود، فقط اشاره‌ای به آن مرد کرد و سوار موتر شد. در تمام راه، از پنجره موتر، بیرون را نگاه می‌کرد. این راننده را نیز، مانند راننده قبلی، به یاد نمی‌آورد. گویا که سر این راننده را نیز کسی از حافظه او کنده و جایی در دوردست انداخته.

به خانه که رسید، کسی در خانه نبود. مادر هنوز نیامده بود. بی‌حرف و سخنی، کتاب را مقابلش گذاشت و تنها کاری که می‌خواست بکند، نگاه‌کردن به آن کتاب بود. گوشی همراهش زنگ خورد، در نگاه اول، به ساعت گوشی خیره شد؛ چهل‌وچهار دقیقه از زمانی که به خانه رسیده بود، گذشته بود. مادر تماس گرفته و پرسید: «چشمم پرید، خانه رسیدی؟ خوب هستی؟» خیال مادرش را راحت کرد و گوشی را قطع کرد.

دوباره به همان اندیشه‌ی پیش از رفتن به کتاب‌فروشی برگشت؛ به «دیده‌نشدن» می‌اندیشید. ماجرای رفتن به کتاب‌فروشی را در ذهنش مرور کرد و مطمئن شد که هیچ‌کس او را ندیده. خیالش راحت شد و به روزمرگی‌هایش ادامه داد.



۱۲ قوس ۱۴۰۳ | فرح‌ناز حامد

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۷۵         سال بیست‌‌یکم       حوت - حمل     ۱۴۰۴ هجری  خورشیدی        مارچ    ۲۰۲۵