کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

             نویسنده: ریحانه اندیشمند

    

 
فرار از منزل
داستان کوتاه

 

 

نسترن که دختر رویا ها بود و ،در یک خانواده علم یافته و تحصیل کرده و با فرهنگ تولد شد با هزاران و ناز و نعمت بزرگ شد « نسترن » جوان می شود صنف ۱۰ مکتب می باشد « نسترن » با یک پسر به اسم «عرفان » که افسر ارتش کماندو است «عاشق» هم می شوند « عرفان » بعد از مدت فامیل ش را برای خواستگاری به خانه «نسترن» شأن می فرستد پدر جان « نسترن » مرد دیپلومات بود مخالفت کرد با این فامیل هیچ شناخت نداریم و پسر را هم نمی شناسیم کیست ؟ چه نوع یک شخصیت دارد شادخت من « نسترن » هنوز طفل است مکتب را تمام نکرده است چگونه من حاضر شوم این شاگرد مکتب را به ازدواج بدهم هنوز طفل است سن قانون ش را سپری نکرده است همه فامیل «نسترن» مخالف بودند« عرفان و نسترن » خیلی یک دیگر را دوست داشتند بعد از چندین بار خواستگاری و مخالفت فامیل « نسترن » «عرفان» همه حال خوش و آرزو و آرمان را رها می کند می رود در «جنگ» وی در اسپشل فورس رتبه ای طورن را داشت بعد از یک هفته « عرفان » شهید می شود و جنازه را می آورند «کابل » بعد از نماز جنازه و تدفین « نسترن » خبر میشود ساعت ها ۳ عصر از بلاک شأن به قصد خود کشی « فرار می کند » روانه شهر می شود تا برود پیش دارو فروش « مرگ موش » بخرد وقتی میرود دوکان عطاری ,دوکان دار همان عطاری دوکان ش را قفل کرده « نسترن » از روی ناچاری و سرگردانی زار زار اشک می ریزد بابت از دست دادن معشوقه اش « عرفان »زمانی که به قسمت شهر نو کابل در نزدیک چهاراهی توره باس خان می رسد راه بندان می شود « نسترن » از موتر های شهری پیاده می شود زمان که از موتر پاین می شود چند قدم حرکت می‌کند که ناگهان یک موتر دو هزار پیش روی ش ایستاد شد و شیشه موتر را پاین میکند صدا میزند « نسترن » نادیده می گیرد و پسر با قد و قامت هیکل ی ش پاین می شود سوال می کند دختر در این وقت شام شده تو کجا روان هستی ؟،این قد و اندام ترا ببین و « چشمان ی آبی » ترا بیبن گرگان زیاد است در این شهر. بگو از کجا آمدی ؟ نام پدر جان ت چیست؟ « نسترن » زمزمه کنان می گوید نفرت دارم از پدرم و از همه فامیلم این پسر برای ش می گوید درست است آرام باش بلند شو در موتر آرام شدی گپ می زنیم ،« نسترن » اشک می‌ریزد و می گوید تو که هستی ؟ سر تو چه اعتماد کنم من به قصد خود کشی بیرون شدم از خانه، من از زنده گی سیر آمدم نیاز نیست کسی مرا آرام کند بگذار و بمیرم این پسر که سر راه « نسترن » ظاهر شد گفت درست است تو به قصد خود کشی بیرون شدی منم به قصد خود کشی بیرون شدم بلند شوید در موتر من تمام قضیه را برای شما توضیح می دهم و شما هم ،« نسترن » وقتی داخل موتر شد وارث تمام جریانات زنده گی ش را قصه می کند برای « نسترن » و « نسترن » هم تمام قضیه زنده گی و دلیل فرار و خود کشی خود را توضیح می دهد ،« وارث » برای « نسترن» می گوید بیبن در هر کار یک خیر نهفته است شما هم به قصد خود کشی بیرون شدین و منم قصد خود کشی داشتم چون دختر ی را دوست داشتم برای من پدرش نداد و عروسی کرد و رفت خارج ،خداوند ترا آورد یا شاید برای نجاد شما مرا فرستاد ،یادت نرود « نسترن جان » خدا حاضر و ناظر و آگاه و دانا است از بنده گان ش کرده حالا بگو آدرس خانی تان را ترا می برم برای پدر جان و مادر جانت می سپارم ، فردا برای تو خواستگاری می یایم با مادر و پدرم « نسترن » برای « وارث » می گوید نخیر من خانه نمیروم اگر بروم پدرم مرا زنده «دفن »می کند وارث میگوید برای « نسترن » می گویم با من بود همه گناه را به گردن می گیرم ،نیاز نیست تو بترسی وقتی « نسترن و وارث » به بلاک های که « نسترن » شأن زیست داشتند رسیدند آنجا قیامت بر پا بود « پدر نسترن » قیامت برپا کرده ،همه یک دست می شوند که « نسترن » را پیدا کنند گوشت ش را توته توته کنند «نسترن و وارث » هر دو پاین می شوند از موتر میروند طرف بلاک دست « نسترن » را می گیرد روانه بلاک می شود تفنگچه ش را هم مرمی پیش می کند وقتی بلند می شود با « پدر » « نسترن » رو در روی می شود « پدر نسترن» حمله می کند به سو « نسترن» « وارث » اجازه نمی دهد، یاد آوری می کند که سه ساعت پیش من بود هیچ مشکل نبود فرار هم نکرده هیچ گناه ی ندارد تا فردا هیچ کسی نه لت کوب می کند و نه توهین می کند فردا میایم با فامیل این مسایل را یک طرفه می کنم « پدر نسترن » می گوید تو که هستی که میایی مرا اخطار می دهی ؟گمشو لعنتی « وارث برای پدر نسترن به بار آخر یاد آور می شود که اگر به تار موی « نسترن » خیانت شد خاطر این موضوع فردا اینجا آمده قیامت را بر پا میکنم ترا هم می کشم و دخترت را و خودم را همه را قتل عام می کنم بهتر است دختر را کار نگرید بعد از رفتن « وارث » از منزل « نسترن شأن » پدر نسترن شب را تا صبح تلخ ترین روزگار زنده گی شأن کرد همه اشک می ریختند گویا که ماتم شده خدا این روز تلخ و روزگار سیاه را سر هیچ خانواده مسلمان نیاورد ،یک خواهر و یک برادر « نسترن » نیمه جوان هستند تازه به بلوغ رسیدند دو دانه دیگر طفل هستند ،پدر کلان و کاکا ماما های « نسترن » همه برای کشتن « نسترن » آمده اند
« مادر نسترن » خود را به کشتن گرفت اما اجازه این کار را نداد دست کسی به « نسترن » برسد« مادر نسترن » گفت حاضر هستم زنده گی زن و شوهر من تو تمام شود اما اجازه نمی دهم دست کسی به این دختر برسد دست تان خلاص هر چه از دست تان بر می‌آید دریغ نکنید شوهر و خسر برادران ایور همه را جواب داد اما از دختر خود نگذشت « پدر نسترن » گفت این لکه نهنگ را چگونه تحمل کنم ؟ چگونه این گپ مفت و طعنه مردم و خویش و قوم را تحمل کنم ،زن بگذار از بین ببرم ! دختر را تا از ذهن همه جمع شود این گپ زشت سر زبان ها میماند « مادر نسترن » گفت برای شوهر خود اگر قرار باشد قتل کنی دختر را اول باید مرا قتل کنی ،دختر گناه ندارد همه گناه از دست توست که پسر که دوستش داشت رد کردی پس این حق ت بود گپ مفت نزن ! زنده گی همه مان را تو تباه کردی سبب این بد بدبختی تباه ی و نام بدی تو هستی ،شب با این جنگ و جگر خونی کشتن و کشتن سحر می شود هنوز جریان داشت ،ساعت ۹ صبح بود « وارث » با فامیل ش می سرد بسیار به دست پر نام نشان پدر می رسند خواستگاری می کنند پدر « نسترن» هنوز مخالف ت می کند درس عبرت نگرفت باز جواب رد داد شب آمدند فردا یش آمدند بلاخره « مادر نسترن » از نسترن جریانات را می پرسد چگونه با این پسر سر خوردی ؟ چه قسم یک تصادف بود قصه کن قضیه را« نسترن» به مادر جان تمام قضیه را توضیح می دهد و مادر در میدان ظاهر می شود پیش روی همه می گوید من قبول دارم و دخترم هم قبول دارد شیرینی می دهم برای تان .......
خسر و شوهر ایور برادران همه را مادر « نسترن » راضی می کند و شیرینی می دهد در بین یک هفته شیرینی و عروسی هر دو را یکجای محفل می گیرد با بسیار شأن و شوکت عروسی میکند ،معجزه می شود در زنده گی هر دو جوان ، و دهن همه دوست و دشمن را بسته اند این نام زشت و ناپسند را ازدهن همه جمع می کند « نسترن » می رود خانه بخت خود این همه گپ مردم و کار های پدر جان « نسترن » میماند یادگار تاریخ خانواده گی شأن .هیچ انسان برای درد و رنج تصادفات و اتفاقات زنده گی کسی نخندد چون زمان ثابت کننده حال و حقیقت های نهان است« شاعر بزرگوار » یاد آوری کرده است از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم برود جو زجو « نسترن » خوشبخت شد رفت و پشت راه خود فعلا سه دانه طفل دارد اما هنوز جاهلیت ماما هایش و پسران عمه یش تمام نشده با همان نام یادش می‌کنند که فرار کرد و عروسی کرد دنیا پر از فراز و فرود است چه کسی می تواند از این وضعیت عبور کند و برسد به منزل مقصود .اراده که خداوند برای انسان ها می دهد و با هضم راسخ پیش می روند و سعی تلاش و سخت کوش ی خودش و تصویر سازی ذهنیت ش می رساند
اتفاقات پر از مصلحت الهی است !
وقوع الهی تضمین کننده هیچ بنی بشری نیست غیب دست خالق حق است !


۱۴۰۳/۱۱/۲۸

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۷۵         سال بیست‌‌یکم       حوت - حمل     ۱۴۰۴ هجری  خورشیدی        مارچ    ۲۰۲۵