میخواستم در سی سالگی خلاصه شوم
غروب کنم در یک صبح مهآلود
عبور کنم زندگی را در اشکهای مادرم
اندوه جاودانهی شوم در نگاه پدرم
جسم سنگین باشم روی دوش برادرانم
آخرین بار نگاه کنم
با چشمهای بسته به مهمانهای اندوهگین
و مرگ تنها یارم شود.
اما
امروز
امسال
جعرافیای ساختهام به وسعت عشق
سرزمینی که
سال نو را با بوسه و آغوش شروع کنم
دوست دارم
برگردم به جنون جوانی
به قهوه خانههای آخر روز
به سیگارهای پیهم ظهر تنهایی
و پیالههای که
سکوت را تلخ و بلند فریاد میزد
تو را میخواهم
دوباره
در وقفههای اداری
در ساعات مزدحم روز
در کوچه های باریک
و ترسهای نوجوانی
با من
شناور باش
مثل جویبارهای جاری
روی پلچکها مینویسم
از دوست داشتن های دیوانهوار
میخواهم تاریخ شود
قدمهای من
سایههای ما
|