نواندیش پسرم چرا تمرین درس گذشته را ننوشتی؟ معلم صاحب دلم درد میکرد؟
اما من میدانم دلت درد نمیکرد؟
بخدا معلم صاحب دلم درد میکرد و نوشته نکردم و معنای لغتها را هم حفظ
نکردم.
ناراحتم، فکر میکنم چطور میتوانم به شاگردهای صنف پنجم بفهمانم که دروغ
گفتن کار خوبی نیست؛ در حالی که همۀ ما به بعضی از دروغهای خود حتی واقف
هم نیستیم و اصلاً نمیفهمیم که دروغ میگوییم و شده یک ویروس واگیر که به
جان همۀ ما افتاده است. بیزارم از خود، از اطرافیانم یا هم از دروغ، دقیق
نمیدانم. در تقلای بسیار به حفظ ظاهر رو به طرف شاگردها میکنم در حالی که
یکی دزدکی یک چیزی در دهنش انداخته و این طرف و آن طرف دهانش میلوتاند یکی
دست زیر الاشهاش گذاشته است، یکی با قلمش بازی میکند و یکی هم مستقیم به
چشمانم نگاه میکند و دنبال چیزی است. با آواز کنترول شده که لرزۀ آن را
تنها خودم حس میکنم میگویم: شاگردهای عزیز، پسرها و دخترهای گلم، دروغ
گفتن اصلا کاری خوبی نیست. اگر دروغ گفتن تبدیل به عادت شود دیگر کسی بر ما
اعتماد نخواهد کرد. حس میکنم حرفهای که گفتم همان کلیشۀ همشیگی است.
نواندیش میپرسد: معلم صاحب دروغ مثل چیست؟ در حالی که اندکی مضطرب شدم و
نمیدانم چه خواهم گفت و چطور مثال بزنم، ذهنم شروع کرد به شبیهسازی. با
اطمينان نسبی گفتم : شاگردهای عزیزم ما در دست خود یک چراغ داریم این چراغ
به چشم دیده نمیشود. توسط این چراغ است که ما زندگی میکنیم. میفهمید نام
این چراغ چیست؟ شاگردان همه با یک صدا میگویند: نامش چیست؟ شاگردها نام
این چراغ است «راه» اگر این چراغ از دست ما بیفتد دیگه راه زندگی را گم
میکنیم. قبل از این که سخنم تمام شود زحل شاگرد کنجکاو با موهای دماسپی
و چشمان درشت سیاهش که به دقت به حرفهایم گوش میدهد، سخنم را قطع میکند
و میپرسد: معلم صاحب این چراغ چه چطور میافتد از دست ما؟
زحل جان ببین همصنفیهایت پرسیدن دروغ مثل چیست. میدانید دروغ مثل باد است
اگر دروغ کوچک بگویید شدت باد کمتر است و چراغ راه را کمی میلغزاند اگر
دروغهای بزرگ بگویید چراغ راه به همان شدت میلغزد. هر قدر این چراغ تکان
بخورد و بلغزد میبینید یک بار افتاده و شما راه را گم خواهید کرد چون
روشنایی مسیر شما خاموش شده است. شاگردهای عزیزم حالا باید همه بسیار از
چراغ راه خود مراقبت کنید که نیفتد. بگویید برایم چگونه متوجه میباشید چراغ
راهتان نیفتد؟ همه یکجا با آواز کودکانه و شیرین میگویند: دروغ نمیگوییم
که باد نورزد. آفرین شاگردها پس درس خود را آغاز میکنیم. در جریان درس
ذهنم مشغول بود که چقدر این چراغ راه خودم را لغزاندهام. لبخندی دلخوشانه
بر لبانم نقش بست و خدا را شکر کردم چراغ راه من چند مورد انگشت شمار
لغزیده است. ناگهان لبخندم محو شد، فکر کنم خودم را برای در امان ماندن از
ویروس دروغ تسلی خاطر میدهم. دوباره برقآسا یادم میآید برای این که چراغ
راهم کمتر بلغزد چقدر از انسانها فرار کردم چقدر نخواستم با کسی صمیمی
باشم. ارتباطم با اطرافیانم در حد سلام و علیک است. وقتهایی هم که دروغ
گفتم چه صداهایی در درونم طنین انداخت و با چه عباراتی محکوم شدم. در همین
حین زنگ ساعت زده شد. ساعت آخر بود و مکتب رخصت شد.
به طرف دانشگاه روان شدم. کنار سرک چند لحظهای منتظر ماندم تا موتر
بیاید.در موتر شهری که به طرف دانشگاه میرود بالا شدم زن سالخوردهای که
چادر سفید بزرگ به سر دارد طوری که نیم تنهاش را پوشانده است و با یک دست
پیر و چروکیده از قسمت بالایی سیت جلو خود را محکم گرفته است و با دست چپ
که انگشتر فیروزه در انگشت وسطش دارد، دستکول خود را گرفته است. در حالی که
به طور دقیق چشمهای خود را خورد و بزرگ میکند تا جزئیات صورت و اندامم را
درست ببینید به رسم معمولی که زنها در موترهای شهری سر گفتگو را باز
میکنند. میپرسد: دخترم جایی کار میکنی؟
بله خاله جان معلم استم و فعلاً میروم دانشگاه؟
درسهایت تمام نشده؟
نخیر سمستر آخر درسم است رشتۀ هنر میخوانم. پیشانیش کمی چروک خورد و در
چشمهایش شک و تردید را میشد دید. میدانم به خاطر رشتۀ هنر است. یادم آمد
مادرم گفته بود به هر کسی نگویم هنر میخوانم. هنر چندان رشتۀ قابل احترام و
فانتزی برای یک دختر نیست. دیگر سوال و جوابی از من نکرد. دانشگاه رسید و
در حالیکه خوشحال بودم که از دست زن سالخورده خلاص شدم از موتر پیاده شدم.
و رفتم به صنفم.
روز بعد دوباره در صنف پنجم الف درس داشتم و شاگردها با خوشحالی گفتن: معلم
صاحب امروز از دیروز تا حالی نگذاشتیم چراغ راه ما تکان بخورد. میبینم
موضوع دیروز برای شاگردها بسیار دلچسب بود میگویم: آفرین شاگردها آفرین.
ناگاه یاسین از جایش بلند میشود میپرسد معلم صاحب چگونه بفهمیم چراغ راه
ما افتاد به چشم که دیده نمیشود؟ یاسین جان ببین وقتی بزرگ شدید خود به
خود میفهمید کی چراغ راه دارد و از کی افتاده است. یکی میپرسد نفهمیدم
کدام شاگرد بود معلم صاحب چراغ شما دیروز لغزید؟ پیش از این که پاسخ دهم
زحل مثل همیشه میپرد وسط و پاسخ میدهد چطو تکان بخورد معلمها که دروغ
نمیگویند. در دلم آه میکشم و در سرم خاطرات دیروز را مرور میکنم به زن
سالخورده که در موتر روبه رو شدم دروغ نگفتم، در دانشگاه هم با
همصنفیهایم موردی پیش نیامد که مجبور شوم دروغ بگویم و بعد از صنف هم
رفتم به کتابخانه. با شادمانی ذوق کردم و گفتم دیروز چراغ من هم نلغزید.
حالا بگویید عنوان درس جدید چیست...
در حالی که با خودم فکر میکنم دروازۀ دفتر استاد رهنمای پایاننامهام را
میزنم و بعد از سلام و علیک مختصر در رابطه به کتابهای که نتوانسته بودم
برای پایانهام پیدا بکنم، گفتم: استاد من در رابطه به موضوعم نتوانستم
کتاب مرجع پیدا کنم. استاد:خاطره جان این چند کتاب را من برایت میدهم که
مطالعه کنی. بعد از این که کارت تمام شد کتابها را برگردان و اصلاً هم به
کسی نگو من برایت کتاب دادهام. با خوشحالی از دفتر بیرون میشوم که با
دوستان روبه رو شدم. کتابها را که در دستم دیدند، پرسیدند: خاطره این
کتابها را از کجا پیدا کردی. به مِن مِن میافتم و به یاد چراغ راه و از
خود میپرسم: زندگی مگر میشود بدون دروغ؟ یا من در دروغ بزرگ زندگی
میکنم؟
|