این داستان کوتاه، برندهی مقام دوم چهارمین دور جشنوارهی ادبی اکرم
عثمان بوده
عکس را گذاشتهام که با گذشتهام وصل باشم. گذشتهای که به یادم نیست.
بهکمک تنها عضو خانوادهام، چهرهها را تشخیص دادهام. هفتهی گذشته،
نودوپنجساله شد. کیک گرفتم، شمع روشن کردم، آهنگ گذاشتم، رقصیدم که مرگ
یادش برود. شاید نرود؛ اما مطمین هستم که چیزی از هیبت وهمناکش کم میشود.
اگر نشود؟ تقصیر من نیست، چون ادای َدین کردهام. همین فردا، مرگ بیاید،
عینکش را ببرد که از شرش خلاص شوم. خانهام شده داروخانه... هر سو، نسخهای
افتاده. لباسهایم بوی دوا میدهند. از بس انواع قرصها و آمپولها را
میشناسم، دوستهایم پزشک خطابم میکنند. میدانم که مسخرهام میکنند.
عیبی ندارد، چون وضعیتم را درک کردهاند.
پنجنفر را میبینم که چهارنفرش نیستند. پس از ملاقات فرشتههای مرگ
برنگشتهاند. شاید بلیت نگرفتهاند؟ شاید از قطار مانده باشند. چه بدانم،
ذهنم تبدیلشده بهکارخانهی تولید توهمات. نه شبم سیاه است، نه روشنی روز
را درک میکنم. مثل اینکه هر دو را بههم سنجاق کرده باشم. روز را
میگردم که خسته شوم، تا شب زود خوابم ببرد. خواب نابُرده، کابوس حمله
میکند. غرق عرق میشوم، انگار از دریای آمو بیرونشده باشم. کسی هم
نمیفهمد که چه میکشم، فقط خودم را تحمل میکنم، تا قصهام را گفته باشم.
هر آدمی باید قصهای داشته باشد؛ قصهای که تکان ایجاد کند، رشتههای ذهن
را به هیجان آورد.
مادر را با لبخندش شناختهام. برادر را از پاهای نداشتهاش. پدر را از
عکسهایش. خواهرم را از شعرهایش که هرگز بهچاپ نرفتند و هیچکس هم نفهمید
که برای کی نوشته بود، و در آن شعرها، جلو پاهای چه کسی زانو زده بود و
قلهی غرورش را شکسته بود.
تنها عکس سیاه و سفیدی است که از خانوادهام به یادگار مانده است. اگر
مادرکلان نبود، مرگ در انتقالش عجله میکرد، اختلاف طبقاتیام بسیار میشد.
بهخصوص در شناخت نطفهام. شاید آن موقع، هرکسی هرچیزی میپرسید. نمیشد که
بگویم نمیدانم. مردم شک میکنند. آنقدر میگردند، تا اصل و نسبت را پیدا
کنند. نمیدانم چه فایدهای دارد.
دوستی داشتم که هر موقع، کسی میپرسید، بچهی کیستی؟ به پرسنده، فرصت
بیشتر نمیداد که سؤال دومی را بپرسد. با همان طرز غریبیکه داشت، میرفت
زیر زنخش میایستاد و میگفت:
«بچهی افلاطون هستم.»
پرسنده، تعجب میکرد. هیچ نمیگفت. سرش را جلو پاهایش میانداخت و میرفت
که فکر کند، تا اسم مادرش را پیدا کند. بعد لبخند مضحکی میزد و میگفت:
«مردم، کُخ دارند، میخواهند در مورد همهچیز بفهمند.»
بعد میگفتم: «چه را میخواهند بفهمند؟»
او با همان فهم فلسفیای که داشت، میگفت:
«گپ مفت کم است؟ فهمیدن اسم پدر چه کمکی به من و تو کرده، که به آنها
بکند؟»
در پسزمینهی عکس، تابلویی هست به رنگ قهوهای، پدرم را نشان میدهد.
دامنهی یک تپهی فراخ است. هیچ درختی به چشم نمیخورد. اگر بسیار دقت کنم،
ابرهای دودکرده را میبینم که قهراند و گرفته و چند گوسفند هم هستند که
میچرند. تنها پدرم است و اسبش. لگام اسب را کشیده که سُمهایش را بلند
کند. چشمهایش به موهای مادرم افتاده. وسط پیشانی اسب سفید است. رانهایش
خاکستری. پدرم به کاکلهای اسب دلباخته. اگر مادرم یک قدم به عقب برود،
موهایش را اسب میلیسد. اسب شیهه میکشد. بوی پدرم را احساس میکنم.
مادرکلان، کنار پدرم ایستاده. سرد و ساکت. لبی هم نجنبانده، حتا به عکاس
بیچاره لبخند نزده که شاد شود. خودش گفته بود، عکاس، پدرکلانت بود. بعد از
آن روز، ناپدید شد. خیلی دنبالش گشتیم، کسی چیزی نمیگفت. کسی هم نمیفهمید
کجا رفته. مملکت در خفقان به سر میبرد. آدمی علف بود. هر کی بسیار
میکشت، لقب میگرفت. اینکه مادرکلان، چطور زنده مانده، از معجزات نادر
است.
شب میشود. عکس تکان نمیخورد. همانجا، روی میز قد برافراشته است. وقتی
مینویسم، به عکس نگاه میکنم که پیوندم با گذشته قطع نشود. حداقل روایتم
منطق داشته باشد. موهای مادرم سرنخِ کارم باشد. شعرهای خواهرم را حس کنم،
وقتی به چشمهایش نگاه میکنم؛ چشمهاییکه منبع اشکهای نریختهای هستند
که باید ریخته میشدند. شاید دلش نیامد که باران شود. پاهای فلج برادرم،
غمگینم نمیکند. خوب شد از دنیا رفت، ورنه مثل مادرکلان، زمینهی عذابم را
فراهم میکرد. ناگزیر بودم که تحملش کنم. من هم که تنها آدم تنبل تاریخ
خانوادهام بهشمار رفتهام.
صدای سرفههای مادرکلان، سفرم را مختل میکند. لختی از درون تاریک گذشتهام
برمیگردم. عکس نمیداند که چه اتفاقی افتاده. او چه میداند که سرفههای
مادرکلان، سقف را تکان میدهد و گَرد کتابهایم را پاک میکند. بلند
میشوم، تکهچوبی در بخاری میگذارم که سرما به استخوانهای فرسودهام نفوذ
نکند. به اتاقش میروم. لبهی تخت افتاده. جان میکند.
«چه شده؟ بیخی دیوانهام کردی، حوصلهام را گرفتی. چه وقت تُوختُوخت آرام
خواهد شد؟»
چینوچروک صورتش بیشتر میشود. لُقلُق نگاهم میکند. البته با
چشمهاییکه باید خیلی نزدیکش بروم، تا تشخیص بدهد که من هستم.
بریدهبریده میگوید:
«دواهایم کو؟ آخر این سرفههای لعنتی جانم را میگیرد.»
«بخیر...»
هربار که صدایش به گوشم میخورد، دَواندَوان به اتاقش میروم، وقتی مقصد
ذهنش را بیان میکند، باید انتظار بکشم، بهخاطری که جملاتش را شکسته و
پراکنده ادا میکند. حداقل فهمیدنش دو سه دقیقه زمان میبرد.
«چه میگویی؟»
با مهربانی تقلبی میگویم: هیچ... گفتم صبح به پزشک تیلفون میکنم.
«چرا؟»
«خوب، باید دوباره معاینه شوید.»
«ضرور نیست. خوب میشوم!»
به سقف خیره میشود. نمیدانم چه چیزی را دنبال میکند. در حالیکه هیچ
رنگی در آن پارچهی سفید وجود ندارد، بهجز ردپای پشههای مهاجر-که در فصل
تابستان برای اذیتکردنش هجوم میآورند... و چراغیکه سیاه میزند.
همینقدر حوصلهام نیست که پاکش کنم.
بعد با همان لحن عجیبیکه همیشه در مقابلش اختیار میکنم.
میپرسم: «چرا عینکت را کشیدی؟ پاکت دوایت را بالای سرت گذاشتهام،
نمیبینی؟»
نمیدانم چرا فرشتهی مرگ نمیآید. کاش حضرت عزراییل شمارهی تیلفون
میداشت.
«چه گفتی؟»
«هیچچیز... باخودم گپ میزدم.»
خشمگین میشود. میخواهد دعای بدم کند؛ اما چیزی یادش میآید.
بعد میگوید:
«تنبل خدا...»
دواهایش را میدهم. دراز میکشد.
تا یادم نرفته باید بگویم، چون خیلی جالب نیست. مادرکلانم، آنقدر پیرشده
که دیدن چینهای کاسهی صورتش دلبدم میکند. چقدر خوب است که آدم قبل از
اینکه به این مرحلهی زندهگی برسد، با افتخار بمیرد. زغال و چوب بخاری را
تازه میکنم که سرما قدرت نداشته باشد. هرچند مقابله با سرما، کار خرسهای
قطبی است.
قبل از اینکه از اتاق بیرون شوم، میگویم: «کدام گپی از پدرم به یادت
مانده؟»
آهسته میگوید:
«چی؟»
دوباره دهانم را بیخ گوشش میچسبانم و تکرار میکنم:
«گفتم کدام گپی از پدرم به یادت است. میخواهم بدانم چه قسم آدم بوده و چه
فکرهای داشته...»
سکوت میکند، شاید فکر میکند که به یادش بیاید، به حافظهاش التماس میکند
که بهسر وقتش برسد.
سرفه میکند. شلیک سرفههایش که تمام میشود، غُروفِشکنان میگوید: «چرا،
چرا نباشد. یکی به یادم آمد.»
«مثلاً چی؟ چی به یادت آمد؟ بگو لطفاٌ!»
پشت بخاری میخکوب میشوم. دستانم را دور بخاری میگیرم. میترسم یخ نزندم.
برف، پشت پنجرهها خفته است. آنقدر برف که لشکر زاغ را نشانم میدهد.
قطرهی اشکی دور گونههایش فرو میافتد و سپس میگوید: «فقط یک جمله به
ذهنم رسید. این جمله را همیشه تکرار میکرد: خدا که آدم را بزند، عاشق
میشود. عشق، سرش را به باد داد.»
در سکوت اندوهناک بلند میشوم، بهگفتهی مادرکلان فکر میکنم. پشت میز
مینشینم. مقابل کتابها و عکس خانوادهام... بیمحابا گریه میکنم. گریه
مرا به گذشتهی خودم پرتاب میکند. به چهارسال قبل که از آن حادثه هشتسال
میگذرد.
مگر پدرم تاوان عشق را نپرداخته بود؟ عشق مادرم، سرش را به باد داد. مادرم
اربابزاده بود، وقتی عاشق پدرم شد، خانه را ترک کرد، به خانهی پدرکلانم
آمد و مادر من شد. آتش غیرت رواجهای پوسیده، خشم پدرش را شعلهورتر ساخت و
خانوادهام را هلاک کرد.
آن شب، مادرکلان نبود. جایی رفته بود که یادش نمیآید. مقصد هرجا که مرده
میشد، گل سرسبد مجلس عزا بود و پیش از همه میرسید و به اشک، فرصت ریختن
میداد که اندوه سنگین مردهدار را سبک کند. من یکساله بودم. در گهواره
میلولیدم که خانوادهام را تیرباران کردند. همینقدر از زبان مادرکلان
فهمیدهام. اینکه چرا به من رحم کردهاند، نمیدانم.
چرا من از پدرم عبرت نگرفتم که اشکهایم به دریا نرسد و اندوهم شکوفه ندهد؟
با هر آهنگی غمگین نشوم؟
کاش خواهرم را زنده میگذاشتند، تا مرد شعرهایش را پیدا میکردم...
پایان
|