به رخشانه غوری و تمام بانوانیکه زیر سنگها جان باختند
گیسوانش به دست باد افتاد
باد بیآبروی زنباره
پیرهن چاکچاک و خون آلود
برقعش از هزار جا پاره
زن در آن دشت خشک در گودال
به یکی بقچهی سفر میماند
مرد یک چشم با صدای بلند
پشت هم آیهی زنا میخواند
مرد یکچشم نعره زد بزنید:
« این زن زشتکار زانیه را
فرض عین است، همین! بیاغازیدی
زودتر سنگسار زانیه را»
سنگها این جماعت بدنام
در هوا رقص مرگ میکردند
روی آن بقچهی سفر پیهم
بارشی چون تگرگ می کردند
شبت رسید از ره آفتاب رمید
همه شادان که کار پایان یافت
مردّا سوی قریه برگشتند
روز یک سنگسار پایان یافت
باد در دشت تشنه میپیچید
عشق آهسته گریه سر میداد
و صدایی ز دوردست اما
از سکوت خدا خبر میداد
فرانکفورت ۲۰۱۸
|