کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

             فاطمه فیضی 

    

 
رونا

 

 


به مادر فکر می‌کنم رونا
مادر که وطن نبود
مادر بی‌سرزمین‌تر از آن بود که وطن شود
مادر گلوله‌ی نخی بود به هم ریخته
گره خورده
سراسر سرگردان
دخترانش که شبیه دانه‌های گردنبند جِل‌مرجانش
از هم گسیخته
به رباب فکر می‌کنم
رباب که می‌توانست تصویر زنی باشد بسیار کهن‌سال
روی طاقچه خاک گرفته‌ای که سال‌هاست فراموش شده
یا زنی با فرزندی که مسائل بلوغش
مادر را کتابخوان کرده
نه تصویر زنی بیست‌ساله با موهای مواج
که به خورشید لبخند می‌زند
و کودکش کنار عکسش جیغ می‌کشد
کودکی با لباسی آسمانی
که مادرش دوست داشت
یخن‌های قاسمی‌اش را خودش بدوزد
گوپچه‌ بخمل‌شکاری تنش کند پاییزها را
چپن‌های سبزرنگ با آستین‌های بلند برای دامادی‌اش تحفه بدهد
و آرزوهایش را چون سیبی در دامن پیراهن وطنی‌اش
بیاندازد
تورپکی
که گیسوان تاب‌خورده‌، مژه‌های بلند و ابروان کمانی‌اش را
در طبقه دهم شفاخانه جمهوریت جا گذاشت
و به کودکی فکر کرد
که می‌توانست
کاغدپران‌های بیشتری به آسمان هدیه دهد
سبزپری
دو راه بیشتر نداشت
یا بماند و به راهی خیره شود
که هیچ‌کدام‌مان از آن برنمیگردیم
یا برود
انتخابش را کرد
دوبیتی‌هایش را
با آخرین نواختن دایره به باد سپرد
قصه‌هایش را با گاوهایش تمام کرد
گیسوان دخترش را شانه زد
آخرین لیف آب‌نخورده‌اش را گذاشت لب طاقچه
و به رفتن تک‌تک مان فکر کرد
زنانی بربدنش پارچه کشیدند
و دو زن آنسوتر مویه‌کنان نامش را فریاد زدند
ما نبودیم رونا
تو در آن سوی جهان و من در این سو
پشت گوشی‌هایمان
حتی جرات نداشتیم پروفایل‌های سیاه‌مان را باور کنیم
به فرشته فکر می‌کنم
که آرزوهای بافته‌اش را
رشته رشته باز می‌کند
و برای نقاشی‌های نکشیده‌اش عزاداری می‌کند
بر گلیم‌ها نقش می‌بافد
تا دنیای آزادتری را ببینند
به خودم
که در گوشه‌ای تاریک
به دنیای روشن‌مان فکر می‌کنم
به تیترهایی
که هرروز بخیل‌تر می‌شوند
روزنامه‌هایی که شب‌هایمان را فراموش کرده‌است
مبادا یک روز دیگر به خانه برنگردیم
گوشی‌هایمان را بگیرند
تا مرز
و من دیرتر به تو پیام بدهم
که دارم راه بیست‌ساله را دوباره بر‌می‌گردم
و در آنسوی مرز
مردانی با ریش‌های بلند
و دندان‌های چرکین
زیر اسم‌‌های زیادی را خط سیاه می‌کشند
به عکس‌هایی که با لبخند از خودم برایت می‌فرستم
به اینکه از شادی شرم داریم
از اینکه من کمتر غمگین باشم
مبادا چشم‌های تو بیشتر قرمز باشند
چه روزگاریست رونا
هر کدام
در یک گوشه از جهان
به آغوشی فکر می‌کنیم که می‌توانست آرام‌مان کند
به تو فکر می‌کنم رونا
که از لا‌به‌لای مردان غول‌پیکر گذشتی و در هواپیمایی
غول‌پیکرتر نشستی تا تو را به دنیای آزاد ببرد
آزادی برای ما نیست رونا
ما هر جا باشیم
بر‌می‌گردیم به وطن
پشت دروازه مکتب و دانشگاه
لباس‌سیاه‌مان را می‌تکانیم از خاک
پشت میزکارمان بوی عرق تند مردانه را استشمام می‌کنیم
به خانه برمی‌گردیم
فرزندان‌مان را سروسامان می‌دهیم
گلوی بریده خودمان را از زمین برمی‌داریم
و در زمین اجدادی‌مان می‌کاریم.

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۷۳         سال بیستم       دلو     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی         اول فبوری    ۲۰۲۵