کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

              نیلوفر نیک‌سیر

    

 
دالان
داستان کوتاه

 

 


خامک را از روی پایت بر می داری میگذاری کنار طاقچه ی پشت سرت، چشم هایت سرخ شده، از بس سوزن و خامک و خامک، دلت بی خودی می کند، سست میشود، رمق از دست و پایت رفته، بلند میشوی و بین دیگ نان دنبال تکه نان خشکی می گردی که چندروز قبل با مادر سر تنور پخته بودید. پیاله ی کشمش سبز روی رف هست ، آنرا بر می داری، کشمشی لای نان خانه می کنی و به دهانت میگذاری، طعم سبز، ترش و کمی شیرین کشمش آب به دهانت می اندازد و به یاد فضلو می افتی، چشم های فضلو کلان هست، شفاف است و معصوم است، معصومیتی که در چشم آهوست در چشم فضلو همان است، به یاد آخرین نگاهش می افتی وقتی از دالان تاریک گذشت و کنار خندق تفنگ سازها لختی ایستاد و به تو نگریست. آخرین نگاه... شاید آخرین نگاه همان بود، دلت خیلی لرزید و همان دم به آسمان نگاه کردی و به کبوتران سینه سفید شام هرات، دلت خیلی لرزید، فضلو به کوچه و خندق پشت کرد، چوری ها در دستت درشتی کردند، چوری ها، صدا کردند، به سمت خانه پیچیدی و در با در زنه به هم خورد، بغض مثل ابری غلیظ از راه گلویت پایین رفت، دل خامک کردن نداشتی، صدای فضلو در گوشت بود، خدا حافظ دختر ماما!


رفتی لخک در را پیش کردی، آفتاب هنوز نپریده بود، دلت نمیخواست که بروی مطبخ و دیگ کیچیری را برای شب بپزی، اشتها نداشتی، کف دستهایت سرد سرد بودند، با صدای مادرت چرتت پاره شد که نفس گل می گفت، مادر چای نماز دگر را دم کرده بود و صدایت میزد، دل به چای خوردن نداشتی، پیاله ی کشمش سبز در نظرت سیاه آمد، چای های سبز، سیاه تر.دیروز نماز دگر فضلو سر پتنوس چای نشسته بود و در حالیکه کشمش را زیر دندانش له می کرد، به تو می نگریست، تو چوری ها را ته و بالا کردی و از رنگشان خوشت آمد.


چوری ها را ته بالا کردی، دستهایت حنا کرده بود، رنگ چوری ها با رنگ حنا خوش نشسته بود، فضلو خوشحال بود که تو خوشحالی. برای تو خریدمشان، از کابل، از بازار چوری فروش ها. خندیده بودی و پتنوس چای را برداشته بودی.
همهمه ی مینا های شام هرات در بین ناجو های کنار سرک پارک در هم پیچیده بود، شام هرات با ناجو ها و سرو صدای مینا ها معنا دار تر میشود،تو با بوت های کوری بلندت زیر چادری از کنار ناجو ها میگذری، با شنیدن صدای مینا ها پاهایت سست میشود، به چرت میشوی که اگر صدای مرمی بلند شود، هم تو خواهی ترسید و هم مینا ها. قدم هایت را تند می کنی به سمت دکان کاکای فضلو، فضلو از روزی که از زیر دالان به سمت خیابان پیچید، دیگر خبر احوالی از او نداری، پریشانی زیر پوستت ریشه دوانیده، قدم هایت را تند تر میکنی، ماما صمد از فضلو خبر ندارد، دل شوره ات بیشتر میشود، زیر چادری عرق تو را برداشته،به سمت کوچه ی خندق تفنگ ساز ها می پیچی و در زنه زیر دستت می لرزد، مادر باز میکند و تو میگویی رفته بودم دنبال نخ ابریشمی برای خامک دوزی .کسی شک نمیکند، کسی درون تو را نمیداند که از پریشانی سیاه شده،چشمت به دروازه هست که فضلو کی میاید‌.چوری ها را هوش میکنی که نشکنند، آخر از دستت بیرون شان میکنی و داخل بکس فلزی که بقیه جهیزیه هایت داخلش هست میگذاری، بوی می کنی شان و میگذاری کنج بکس.قلبت به یاد فضلو می تپد. همه جا تو را میخورد، دالان های کوچه ی تان ترا می بلعد، رو بند چادر را پایین میندازی و قدم هایت را تند تر میکنی ، شاید محمود، شوهر خواهرت از فضلو خبر داشته باشد، میروی به کوچه ی حمام قند نبات، محمود را می بینی که با مگس زنه، خاک روی اجناس دکانش را پاک میکند، چشمهایش را به زمین می دوزد، احوال رابعه را میپرسی، خواهرت را، مدام آبستن هست و حال ندارد، ایندفعه نیز حالش را محمود خراب توصیف می کند، گستا داره، هق می زنه. دیونه شدم از دست خوور مریضوک تو!
گوشه ی چادر را بین دندان میگذاری، از حال فًضلو جویا میشوی، بین چشمهای محمود نگرانی موج میزند، میگوید جنگ تند شده، خبر ها دیر دیر از جبهه میرسد. پریشانت می کند. از پیچ کوچه ی حمام قند نبات دور میزنی به سمت چهارسو و روبه سمت خانه قدم هایت را تند میسازی.
دیگ کیچیری را سر آتش میگذاری، پف می کنی زیر دیگ را، بوی پیاز سرخ کرده کل کوچه را بر میدارد، هر نماز شام بوی پیاز سرخ کرده ازین کوچه به آن کوچه میرود، کل کوچه های شهر کهنه بوی پیاز سرخ کرده میدهد.دیگ را دم میدهی، آتش را با انبر پس و پیش میکنی، کنار آتش زانو هایت را بغل میگیری و به آتش خیره میشوی، هزاران فکر و خیال می ریزد به سرت.به فضلو فکر میکنی، حالا در جبهه گرسنه هست،تشنه هست؟ آیا بتو فکر می کند،یا فقط تویی که درین آتش میسوزی؟ با صدای دروازه به خود میایی و صدای پدر به گوشت می رسد، با مادرت صحبت گپ میزند، ظاهرا خبر ها نا خوش است، رسول سبیل باز پسته اش را سر کوچه درست کرده و نفر هایش شبها خود را به خانه ها میندازند که ببینند کسی دختر جوان دارد یا نه، آخرین جمله ی پدر این است، دختر را چکار کنیم.اگر خود را بندازد به خانه، بی آبی خواهد شد.کوچه های شهرکهنه با دالان های تاریکش می‌ریزد روی قلبت. رسول سبیل از کجا شد،این غم را کجا ببرم، فضلو کجایی؟
قلبت سنگینی میکند، زیر لب زمزمه میکنی، فضلو کجایی. حس میکنی دست فضلو روی دستت هست و در آینه همدیگر را می بینید، شرمی سراپای وجودت را فرامیگیرد، میزنی خود را به ته سرا.لخک در کنار می‌رود و محمود را می بینی با سری خمیده، اخبار جنگ از صورتش پیداست. چشمانش مات سوسو میزند‌.می دوی به سمتش و از فضلو میپرسی، فضلو زخمی شده، تمام سرا می ریزد روی سرت، تمام دریچه های عالم به رویت بسته میشوند، می نشینی ته سرا و زانو هایت را بغل میکنی، باور نداری که زخمی شده است، تو به مرگش فکر میکنی، به سینه ی دریده اش. میزنی خود را به اطاق و خامک را بر میداری، بی قراری ات را لای تار ها پنهان میکنی.اگر زخمی شده باشد یا کشته شده باشد، تو چکار میتوانی بکنی.کاری از دستت ساخته نیست.بنشین و فقط منتظر باش.خامک را روی طاق میگذاری و می‌روی که چای دم کنی، سر صندوق را باز میکنی و پیاله ها را یکی یکی داخل پتنوس میگذاری، مادر چای نماز دگر نخورد، سر درد می‌شود.در صندوق را میبندی و آتش زیر چایجوش را تیز تر میکنی.
صدای محمود را میشنوی از ته سرا که با مادرت در حال گفتگوست. مادرت از فضلو نمیپرسد، از رابعه میپرسد، از دخترش.از محمود می‌خواهد که رابعه ی آبستن و حال بد را چند شبی بیاورد اینجا. مادر از محمود شاکی است. آب خوش از گلوی دختر ما پایین نمیره.
محمود در سرا را محکم می بندد و تو غرق چرت میشوی، باز هم به فضلو فکر میکنی، داخل جوی سرش روی سنگهاست، سینه اش پاره شده، خون فواره زده است. فضلو به آسمان نگاه می‌کند، به آسمان سرخ هرات. به کبوتران دم نماز شام، چشمانش بسته می‌شود. زود بر میخیزی و کتری چای دم کشیده را میبری به روی تخت بام، کنار مادر می نشینی و به صدای اذان گوش میدهی، هر شام این اذان با سوز خاصی ترا غمگین میکند. چای یخ کرده، بر میخیزی و شیشه ی لامپا را با بخار دهانت ها میکنی و با تکه ی نخی پاکش میکنی، پدر شیشه ی ناپاک لامپا را دوست ندارد، رخت خواب بزرگ را می‌آوری روی تخت بام و فرش را پهن میکنی، رخت خواب تکیه گاه پدر است. کناره ی تخت بام را آب پاشی میکنی و جارو می کشی. قطرات اشک همراه با آخرین کلمات اذان از چشمانت می چکد. اذان شام هرات همیشه غمگین کننده ست، همان گاهی‌ که آفتاب پشت مناره ها غروب میکند، همان گاهی که مینا ها در شاخ و برگ ناجو ها خانه می کنند، اذان را صدای باد از گلدسته های مسجد جامع به کل شهر پخش می‌کند و غم غریبی تورا فرا می گیرد.
سیاهی شام پخش می‌شود بر بامها و تخت بام ها، کتری چای را سر اجاق میگذاری و غم غرقت می‌کند.به پدر نگاه میکنی که مندیلش را باز کرده و با کلاه عرقچین تکیه داده است به رخت خواب، مادرت به تو نگاه می‌کند و انگار هیچ کس نمیداند که در اندرون خسته ی تو چه میگذرد، پیچ لامپا را بالا میکنی، میروی داخل آشپزخانه، کنار اجاق می نشینی و به فضلو فکر میکنی، همچنان به فضلو.


هرات ، ۱۴۰۱
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۷۳         سال بیستم       دلو     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی         اول فبوری    ۲۰۲۵