سقوط کابل، چون کابوسی سهمگین رخ داد؛ چنانکه پسلرزههای وحشت، ترس و
درماندگیاش هنوز پایان نیافته است. تلفیقی از ترس، واهمه و امید، برای
افرادی مثل من که حس میکردیم ماندن در افغانستان – همانجایی که روزی
خوشباورانه آن را میدان نبرد برای پیروزی میدیدیم – به معنای مرگ و
نابودی بود.
سقوط کابل؛ ما را مثل «غولکی» که هدف دور داشته باشد، با چنان شدتی به
گوشههای جهان پرتاب کرد که هنوز هم هضم آن سرعت و اتفاقات سهمگین ممکن
نشده است. این رخداد همچون «سنگی سر دل» سنگینی میکند، که نه راهی به
پیش دارد و نه به پس. چون برگی در باد، رها و بیمسیر، بدون اینکه شدت و
سرعت پرتاب را درک کنم، خودم را در پاریس یافتم. جایی که چون ابر بیقرار
در افق ناپیدا در گرد و بادهای بیشماری به هرسو پراکنده شده، بارها از هم
پاشیدم. گاهی هیچ مرکزیت و نقطهی وصلی نمیدیدم و خود را تکهپارهای
بیشماری حس میکردم که ریشه در سراسر دنیا داشت. خانواده، دوستان،
ناآرامیها، ترسها و تمام آنچیزهای که کلیتی از من را تعریف میکردند،
همچون ذرات گرد و غبار، در این هستی پهناور از هم پاشیده یافتم.
همچنان متوهم شدم. در شب، سایههای افتادهی دیوارها را در کوچه پس
کوچههای پاریس طالب میبینم. هرآدمی که با سیمای یک غربی مهربان -آنگونه
که در افغانستان برای ما ترسیم کرده بودند- ظاهر میشود، به سربازی شباهت
دارد که در میدان هوایی کابل تفنگش را به سمت مردم نشانه رفته و میگفت:
اگر یک قدم پیش بیایی شلیک میکنم.
چارهای نبود جز انتظار برای گذر زمان. سعی میکردم نقاط وصلی را که از هم
گسسته بودند، شناسایی کنم و به آرامشی نسبی دست یابم.
در این گرد و باد، آنچه بیش از همه به من حس بودن میبخشید و لحظهها را
قابل زیستن میکرد، بازگشت به افسانهها بود؛ بخش واقعی از من. کم کم به
نوشتن بخش دوم، که در افغانستان شروع و پس از سقوط رها کرده بودم، پناه
آوردم. برخلاف پیشبینیهایم، ده افسانهی باقیمانده به دلیل طولانی بودن،
ظرفیت تبدیل شدن به دو کتاب دیگر را داشتند. بنابراین، پنج افسانه را برای
بخش دوم انتخاب کردم و همین روزها، پس از مدتها، نوشتن آن را به پایان
رساندم. البته تنها نوشتن آن تمام شده و کارهای بعدی مانند بازخوانی و
ویرایش باقی مانده است تا آمادهی چاپ شود.
بابت ختم نوشتن بخش دوم خوشحالم، اما به این بهانه دوست دارم چند موضوع را
مطرح کنم:
اول، در بخش اول افسانهها، من نه تجربهی کافی در نویسندهگی و کتابنویسی
داشتم و نه مربی متخصصی که بتواند در بخشهای تکنیکی کمک کند. بنابراین،
برخلاف تلاشهای دستاندرکارانی دیگر برای کیفیت کتاب، آنچه چاپ شد
تلاشهای اولیه و بسیار خام من است که پر از مشکلات و نقص است. صادقانه
اعتراف میکنم به دلیل بیصبری برای دیدن نتیجه و استفاده از تجربه برای
نوشتههای بعدی، برای چاپ عجله کردم. چون آن زمان کار هم میکردم، فرصت
کافی برای بازخوانی دقیق نداشتم و با همان تلاشهای بسیار اما ناکافی، چاپ
شد. بابت این موضوع از کسانی که کتاب را با شوق خریدند، عذرخواهی میکنم.
دوم، به شدت خود را بدهکار گفتوگوهای دقیقتر و «به درد بخور» با دوستانی
میدانم که برنامههای رونمایی برگزار کردند و از کار من استقبال نمودند.
در واقع، در بسیاری از برنامهها بدون آمادهگی شرکت میکردم. احساس میکنم
توضیحات بهتری میتوانستم ارایه دهم. همچنان، از سخنرانانی که در
برنامههای رونمایی آمدند و صحبت کردند بابت حرفهایشان که کمکی زیادی در
قسمتهای بعدی خواهد بود تشکر میکنم. امیدوارم که با درک و اعتراف به
کوتاهیها، در آینده بیشتر و بهتر بر ترسهایم غلبه کرده، حقی را که اهمیت
افسانهها دارد، در قبال مخاطبین ادا کنم.
سوم، در تاریکی و روزهای دشوار مهاجرت، پرسوجوی مردم بخاطر نوشتن بخش دوم،
از مناطق مختلف که کتاب اول به دستشان رسیده بود، انگیزهی زیادی برای
ادامهی کار داد. خود را مدیون محبت و صداقت آنها میدانم، که با علاقه و
از صمیم قلب همیشه از من پیگیری میکردند.
در نهایت، این افسانهها که حرفهای زیادی برای گفتن دارند، نتیجهی
حافظهی بینظیر، قدرت کلام و کمکهای همیشگی مادرم هستند. او همیشه مثل یک
منبع بوده برایم. در واقع بدون او، هیچ افسانهی در کار نبود و هستی این
کار، خود اوست. برایش سلامتی، شادی، انترنت همیشهگی و صبوری آرزو میکنم.
تا بعد!
کریسمس سال 2024، پاریس
2025 تان خجسته!
ریحانه
|