از سفرماه نوامبر 2024.ع، خوشنود هستم که برادران بزرگوارم بشیرجان بهادری
وخانواده ی عزیز ایشان، همچنان رشید جان بهادری وخانواده ی شان را باردیگر
در فضای مملو از صمیمیت ومهربانی دیدم. برای من لطف همه برادرزاده هایم در
کارولینای شمالی و آرنج کاونتی، غنیمت بزرگی بود که دوستدارهمه ی آنها می
باشم. جای مسرت بود که برادربزرگم از شفاخانه با بهبودی صحی برگشت.
این مسافرتم به امریکا همراه شد با شتابزده گی، برداشتن بکس کوچک وسه جلد
کتاب. من فقط به رفتن دو شهر فکرکرده بودم. بدون توجه به شهرهای مجاور و
برداشتن مواد بیشتر فرهنگی ویا امانتی های عزیزان.
در سفر پسین به امریکا نیز دریافتم که افزون به وابسته بودن و تعلق به
خانواده ی مادر و پدرعزیزمان که دیریست با یاد و خاطره های شان به سر می
بریم، رشته های محبت آمیز با اعضای خانواده ی فرهنگی و دوستان پاکباز بی
شماری نیز ایجاد شده است. در این راستا بود که با گذشت یک شب، به محفل
عزیزان کانون فرهنگی جامی رفتم. زحمات همه ی عزیزان کانون و مهمانان نازنین
را صمیمانه ارج میگذارم. با وجود مشغولیت های زنده گی، فرصت اندک و دیدار
یک جمع در خانه بانو محبوبه تیموری و جناب محجوب، دل فراخ میزبانان مهربان،
فضای صمیمیت آمیز و احترام برانگیز را ایجاد نموده بود. یادآوری می نمایم
که مطالعه ی کتاب "عورتینه" از قلم بانو تیموری که طرف توجه دانایان
بیشماری قرار گرفته است، از احساس انساندوستی، تاریکی ستیزی و اندیشه ورزی
سترگ این عزیز حاکی است.
من از صمیم قلب از ایشان تشکر می کنم. دیدار با بانوکریمه طهوری، بانو
بهارسعید، دکتر رسا رفیع زاده، آقای مصدق وهمه عزیزانی که دربرنامه ی
فرهنگی وهنری سهم داشتند، سزاوار یادآوری وابراز سپاس صمیمانه است. آوردن
همه نکات سخنرانی وپرسش وپاسخ در آن محفل، هنگامی میسر است که فلم ویدیویی
آن در اختیار باشد. اما گواه بودم که صحبت ها وپرسش ها در فضایی از تحمل
وصراحت گفتار صورت گرفت. متأسف هستم که مجال برای شرکت درمحفل انجمن فرهنگی
فانوس بسیار تنگ بود.
منزل بانو تیموری و جناب محجوب با جمعی از عزیزان شرکت
کننده در محفل
به یاد می آورم آن دقایقی را که برادرم رشید بهادری فشرده ی شرح حال من را
برای حضار شرکت کننده ابراز می کرد. چند بار در فکرآن حیای حضور افتادم که
در وطن بیشتر یاد می شد. سایه ی حیا و امتناع در حضور برادر بزرگ صحبت کردن
را هنوز بالای سردارم. زیرا این تنها نبود که در حضور برادر بزرگتر، کشیدن
سگرت، از ناممکن ها بود و در صورت عملی شدن، قهر و عتابی را در پی داشت،
بلکه سخن گفتن، آنهم که به درازا می کشید، عدول از هنجارهای مروج بود. اما
این بار راه گریز را در ابراز امتنان و طلب پوزش جستم. به ویژه که با آن
گرفتاری ایشان، روزها وشب ها از کار مطالعه نوشتن دور ماند.
موضوع دیگری که در باره ی برادرم رشید بهادری در امریکا و بارهای دیگر،
ذهنم را به خود مشغول نگهداشت، دشواری داشتن تماس با کتاب وقلم برای
نظامیان از همان دوره فراگیری درس در مکتب حربی و بعد دانشگاه نظامی بود.
مانند چند نمونه از زندان های افغانستان، داشتن کتاب غیر درسی، جزای شدیدی
را برای متعلم ومحصل در پی داشت.
در این پیوند، چند دهه پیش یک تن از نظامیان برایم حکایت کرد که
"مخبری"(جاسوس) برای ضابط موظف احوال داده بود که من کتابی را مطالعه می
کنم. وقتی "ضابط تولی" تلاشی را شروع کرد، کتاب یادداشت های مارشال شاه
ولیخان را یافت. به دفتر و در محضر صاحب منصب بلند رتبه تری احضار شدم. از
من پرسیدند که این کتاب را از کجا کردی؟ گفتم در بین موتری که طرف "کوته ی
سنگی " می آمدم، افتاده بود. برداشتمش. اگر گناهی کرده ام عفوه می خواهم.
پرسیدند که کتاب هایی دیگری هم از بین موتر یافته ای؟! گفتم نه. با چهره ی
غضب الود از سرم دست بردار شدند.
در حالی که کتاب "یادداشت مارشال شاه ولیخان" هزاران نسخه چاپ شده بود و
هر سطر وبرگش، تبلیغ حکومت وقت بود. قرار هم این بود که برای وزارت خانه ها
و نظامیان نیز توزیع شود. اما چون کتاب خارج موضوع درس مکتب و دانشگاه بود،
گونه یی از خلاف رفتاری تلقی شده بود. این را هم در حاشیه بیاورم که یک چاپ
وسیع وپرتیراژ آن کتاب نامراد، در"تحویلخانه ی" یکی از مطابع، آتش گرفت و
سوخت.
چون از برادرم یاد می کنم، در واقع نماد دشواری و ایجاد مانع در برابر
آرزومندی های ده هاهزار جوان آن سالهای دور را می یابیم که میخواستند کتاب
هایی را مطالعه کنند، اما شرایطی که برای پرورش بــُعد نظامی در نظر گرفته
شده بود، آن حق و آرزو مندی را از آنها می گرفت. بازهم جوانان شهری و کابلی
فرصت هایی داشتند که آخر هفته هنگامی که خانه می رفتند، کتاب و یا کتابهایی
را ورق گردانی کنند و در تعطیلات تابستانی که بعدتر به رخصتی زمستانی رسید،
چنین امکانی بیشتر بود. برادرم رشید بهادری در پهلوی مسافرت هایش، از چنان
زمینه و امکانی استفاده می کرد. همین که پس از پایان دوره ی دانشگاه نظامی،
نخستین دور وظیفه را در هرات آغاز کرد، اطلاع یافتیم که در روزنامه ی مشهور
"اتفاق اسلام" داستان می نویسد و با استقبال مدیر روزنامه مرحوم محمد علم
غواص و خواننده گان مواجه شده است. با آمدن دوستی از هرات و یا آمدن خود
برادر به کابل، مطالعه اتفاق اسلام برای ما انگیزه ی جالب و خوشایندی شده
بود.
پی گرفتن حیات نظامیانی که مجاب کارهای فرهنگی شدند، چه آنانی که به سوی
کودتا روی آوردند و یا معدودی که از انجام وظایف نظامی باوجود دشواری
ومشکلات خود را بیرون کشیدند؛ حکایت می کند که آنها از وجود محدودیت برای
مطالعه دردی را تحمل کرده اند. زیرا حدود دهسال (از سیزده- چهارده ساله گی
الی بیست وسه ویا بیست وچهار ویا کم وبیش) چنان پرورش نظامی می دیدند که
فقط برای حفظ نظام کار کنند. منظوری که چه در افغانستان و چه در سایر جوامع
اسیر استبداد، دیرپای هم نماند. این درد ناگفته نیز محتمل است که تعدادی از
نظامیانی را همراهی نموده باشد که مطابق ذوق و علاقه ی پدر که خود نظامی
بوده است، فرزند را به مکتب حربی سپرده است که نظامی بار آید. در حالی که
پسر شاید هوا و آرزوی فراگیری رشته ی دیگری را داشته است.
حالا اگر برگی دیگری برای این موضوع بگشایم، بازهم کارم میرود سوی گشایش
یکی ازموضوعات تاریخی کشور.
اما با آوردن اصل گپ، سخن را به پایان می برم که برادرم رشید بهادری، این
امتیاز را داشت و دارد که قلم وکتاب او را در دشوارترین اوضاع رفیق وهمراه
بوده اند. و جای ابرازخوشبختی دارد که امروز یکتن از نویسنده گان فعال است
و مؤسس کانون فرهنگی فانوس- آرنج کاونتی نیز می باشد. همچنان که در پیوند و
کارمشترک با سایر فرهنگیان عزیز، روحیه ی مشارکت وهمسویی دارد.
از خوشی دیدار با بانو بهار سعید نیز بیاورم
بانو بهار سعید گرانقدر را از سال 1354 خورشیدی به بعد که پایان درس ایشان
در دانشگاه کابل در رشته ی ژورنالیسم بود، ندیده بودم .من در سال 1355 از
رشته ی تاریخ فارغ شدم. دیدن این عزیز در آن محفل و خوانش لطف آمیز شعر از
طرف ایشان، همچنان دریافت کتاب پارسی از شعرهای دلنواز وفصیح وی، جای ابراز
سپاسگزاری بسیار دارد.
بانو بهارسعید چهره آب شفاف، پاکیزه و آرامی را دارد که در ژرفای این
زیبایی ها، موج های صداقت، تعهد وصراحت لهجه با تمام آرامش وتحسین انگیزی
در ان جریان دارند. دفاع راستینه وجسارت آمیز وی از ادبیات، زبان و حقوق
زنان در افغانستان از این ویژه گی های او اند.
*
دیدار با عزیزان
وهاب سعید
و
اسد روستا
این عزیزان و دوستان ندیده ام که ایشان را تا سفر اخیر ندیده بودم، روز ها
وشب های پیهم با صحبت های صمیمانه، خوانش شعر و یادآوری از میهن ومردم و
دوستان مشترک بر منت بسیار نهادند. سالها آرزو داشتم که هر دو عزیز را نیز
از ننزدیک ببینیم. جناب وهاب سعید گرانقدر گاهی با نگاه های سخندار، درد
آشنا و تراکم یافته، هم صحبت می شود وگاهی از خاطرات و روزگار دیده گی های
بیشمار. جای ادای احترام سترگ دارد که در منزل ایشان بودیم وهنگام پدرود
گفتن، قلم زیبایی را برایم تحفه داد.
دوست
عزیز وهاب سعید قلمی را برایم تحفه داد که آن را با افتخار همراه آوردم
وقتی شعرهای جناب اسد روستا را می خوانم وهنگامی که در منزل ایشان خود
شعرهایی را به خوانش گرفت، من بارها در فکر یکی از هنجارهای عزیز میهنی
افتاده ام که تعدادی با وجود داشتن قریحه ی شاعری و توان سرودن شعر، چون با
شاعر بزرگی در مصاحبت بوده اند، از ابراز آن امتناع کرده اند. بسیاری آگاه
هستند که جناب روستا در واپسین سالهای زنده گی استاد واصف باختری و به ویژه
هنگامی که با پیام های مرگ در جدال بود، مانند اعضای خانواده و یک فدایی
جان برابر، بالین اشک آلود او را همراهی کرده است. چنین همراهی را نویسنده
ی عزیز منوچهر فرادیس با رهنورد زریاب داشت که پس از وفات زریاب نیز یاد و
فراورده هایش را گرامی می دارد.
شعرهای جناب اسد روستا که اندکی را به نشر سپرده است، توجه شعر شناسان را
جلب کرده است. خودش بارها یادآوری کرد که "بهادری صاحب، رشید جان بهادری،
بارها تشویقم کرد که با این قریحه واستعدادی که داری، اشعارت را انتشار
بده.
امید است کتابی از اشعار روستای گرامی روی انتشار ببیند.
از سه جلد کتابی که با خود داشتم، یک نسخه کتاب "چاپلوسی..." نصیب
جناب اسد روستا شد.
*
منت دار دوست وارسته مهندس یونس افشار
قرارشد یونس جان افشار وخانواده ی عزیز ایشان را که آشنایی و دوستی با آنها
مایه ی مباهات و خوشنودی بسیار است، ببینم. وقتی از وی یاد می کنم، خاطراتی
از زمان کمتر از پنجاه سال تداعی می یابند. جوانی که فاکولته ی انجینیری
دانشگاه را به پایان برد، برزبان انگلیسی تسلط یافت، با مشت زنی، ورزش شوقی
بوکسری داشت و انگشت های لطیف ونظیفش، همچنان تارهای رباب را نوازش می
کنند. وطن را دوست دارد. خبرگیر دوستان است و تبسم ملیح در چهره ی صمیمانه
اش نشسته است. در چندین مسافرت وی را در کابل دیدم. مانند هزاران تن دیگر
در دل پاکیزه اش امید کارهای بیشتر و دوامدار لانه کرده بود، امیدی که با
تأثر پایان یافت. اینک که وقت برای هردوی ما تنگ بود و آرزوی دیدار بسیار،
روزی را تعیین کردیم و بازهم با بزرگواری برادرم رشید بهادری، رفتیم منزل
افشار. جای مسرت بود که برادرم نیز که تمامی سجایای این عزیز را گواه بوده
است، می ستود. مهماننوازی یونس جان را هم که به ابعاد ویژه گی های او
بیفزاییم، عزیزی است با خصلت های دوست داشتنی چند بُعدی.
از رفتن ما به منزل ایشان دقایقی نگذشته بود که با به صدا درآمدن زنگ
دروازه، دوستانی حضور یافتند که به دامنه ی خوشنودی ها افزود. دوستانی را
که پس از نیم سده دیدم و عزیزانی را که در این روزگار روی تصادف توان دید
ویا "دست از غیب بیرون آید و کاری بکند"، تا آنها را فی المجلس و بیرون
از"فیسبوک" بیابیم. خانواده ی افشار عزیز با سهم فهیم حان افشار که خوان دل
پذیر و آمیخته با تمام صمیمیت ها را همراه با تحمل زحمت برای دوستان گسترده
بودند، هم جای تشکر و هم تأثرداشت. تأثرهمراه با ادای احترام، زیرا در اکثر
مواقع وهنگام دیدار دوستان، آراستن سفره ی رنگین، وقتگیر است. در این
دیدار، این تأسف و عذرخواهی نیز دست داد که وقت بسیاری برای ما نمانده بود.
اما خاطره ی دیدار و آن ساعتی که پیرامون اوضاع و وطن وتاریخ افغانستان
صحبت شد، دل نشسته گی فراموش نا شدنی برجای نهاده است.
لاس انجلس. نوامبر2024.منزل دوست عزیز، یونس جان
افشار، از راست:
یونس افشار، فرید زمانی، ندیم کاظم پور، صفردماوند، نصیرمهرین،
احمدشاه ستیز، رشید بهادری، و صمد خاشع
رفتن به سانفرانسیسکو
فرصت اندک بود و در سکرمنتو- کالیفورنیا، عذر بسیار تلفونی برای دوستان
وخویشاوندان نهادم که امکان دیدن میسر نیست، اما صمد جان نایب خیل، عزیز
روزگار دیده و سالم جان را که جفای روزگار دیریست، می آزارد، باید می دیدم.
فراهم شدن امکانات برای دیدار آنها را بازهم مرهون برادر بزرگوارم رشید
بهادری هستم و همراهی تا سانفرانسیسکو( ) را مدیون زکی جان نایب
خیل، برادر دوست دیرینم نذیرجان نایب خیل که اکنون سر در نقاب خاک دارد.
سفر به سوی سانفرانسیسکو، همزمان بود با اطلاع یافتن از رفتن برادر بزرگم
بشیرجان بهادری از شفاخانه به سوی خانه که در کارولینای شمالی زنده گی می
کند و جمع شدن برادر زاده های نازنینم. این موضوع سبب شد که وقت دیدار با
دوست فرزانه ام پروفیسر دکتور ولی احمدی (پرخاش) را خط کشی کنم. افزون بر
آن حواسم یاری نکرد که با سایر دوستانی که در سانفرانسیسکو و یا در حومه
زنده گی دارند، حتا تلفونی صحبت کنم. وقتی از این کم طالعی ام یاد می کنم،
دلم می خواهد زنده گی وفا کند تا روزی به سوی آن عزیزان بروم و این ندیدن
ها را اندکی جبران کنم.
در منزل خانواده ی مهربان احمدی، لطف و مهربانی های بسیار دیدم. در همانجا
بود که آگاه شدم دوست نازنین پروفیسر احمدی در آغاز در نظر داشته است که
تعدادی از دوستان را به رسم مهماننوازی گرد بیاورد تا با هم ببینیم. مشکل
کمی وقت و تاکید من که باید بزودی بروم کارولینای شمالی، موجب انصراف چنان
تصمیمی شده است.
از راست: حامد رضوی، دکتور ولی احمدی، نصیرمهرین و عابد
مدنی(سانفرانسیسکو24 نوامبر)
شنیدن صحبت های دانشمندانه ی دکتور احمدی خود لطف بسیار دارد. به ویژه که
زنده گی اش را در گذشته و در سالهایی که در دانشگاه مشهور برکلی سمت استادی
یافته است، وارسته گی از هر گونه محدودیت هایی که از علایق سیاسی- تشکیلاتی
و دیگر قید وبند ها ناشی می شوند، بار آورده است. رویکرد وی به فرهنگی که
انسانیت را سالاری می بخشد، از وی دارنده وسعت نظر بسیار ستودنی را شکل
داده است. از تواضع وی که نامی از پروفیسری و دکترا و... نمی آورد، تحمل
وی در شنیدن نظریات دیگران به ابعاد احترام و تحسین دوستان به وی می
افزاید. یادمی آورم نقش برازنده وی را در کنار سایر قلمزنان هموطن، در مجله
ی نقد و آرمان. مجله یی که با وجود عمر کوتاهش، مانند شهابی زودگذر، در چند
سال نشریاتی اش تکانه های ایجاد نمود که درست نوشتن زبان فارسی را باید جدی
گرفت و به نقش فرهنگ ونقد در جامعه اعتنای لازم را رعایت. هنگامی که از
مجله ی نقد وآرمان با مدیریت این دوست صحبت می شود، نام زنده یاد دکتر علی
رضوی به عنوان شخصیتی که سلوک بسیجنده و سجایای عالی داشت نیز در نظر می
آید.
وقتی جناب حامد رضوی، فرزند گرامی زنده یاد علی رضوی را همراه با جناب حامد
مدنی در منزل جناب احمدی دیدم، مسرت بیشتر را نصیب شدم. زیرا برای نخستین
بار، دوست ندیده ام، حامد رضوی را دیدم ودیدار با مدنی گرامی تجدید شد.
آمدن و دیدار دو عزیز، هرچند کوتاه بود، ولی غنیمت بسیار. اطلاعات
جناب رضوی ازگونه های تدریس و نقش "هوش مصنوعی" آموزنده بود. نوشته های
آرام، نوازشگر و معتدل وی که بیشتر در تارنمای گرامی کابل ناتهـ مطالعه می
شوند، با سلوک صمیمانه اش سازگاری دارند.
هنگامی که از جناب عابد مدنی یادمی شود، زحمات وی در تهیه ی شرح حال چهره
های ادبی، هنری، سیاسی در نظر می آید که گنجینه ی گرانبهایی را از راه
تلویزیون آریانا(حالا در "یوتیوپ") با نام "چهره های آشنا" بر جای نهاده
است.
از سانفرانسیسکو با موتر و لطف جناب احمدی به سوی شهرسکرمنتو برمی گشتیم.
هنوز در آغاز راه بودیم که داستانی را از پیشینه ی دانشگاه برکلی و حضور
موانع در برابر دختران و زنان حکایت کرد. دقایق بعد وارد محوطه ی دانشگاه
شدیم. جناب احمدی گفت، آنچه را در باره ی پیشینه ی تبعیض یاد کردم، یکی از
نماد های آنرا از نزدیک می بینیم. دو "کانتین" یا محل قهوه نوشیدن وغذا
خوری را دیدیم که گرچه از سر وصورت آنها نشانه های کهنه گی و پیشینه گی
هویدا بود، هنوز نگهداشته شده اند. یکی از آنها مربوط مردان و آموزگاران
دانشگاه است. زمانی که پای دختران و زنان نیز وارد تدریس دانشگاه شد، هنوز
فرهنگ تحمل و پذیرش نشستن زنان ومردان زیر یک سقف مفقود بود. از اینرو
"کانتین" دیگری برای زنان تعمیرکردند.
دیدار با طاهر جان
با طاهرجان از صنف هفت تا دوازده (1345-1350) همصنفی و رفیق بودیم. در
دانشگاه رشته ی دوا سازی را به پایان رسانید. در سال1360خورشیدی، حال و
روزی را درخاد ششدرک دید و بعد در زندان پلچرخی که نسل کنونی واینده نیاز
بسیار دارند از آن آگاه شوند. پس از رهایی از زندان و بعد آمدنش به هند،
زمینه ی تماس فراهم شد. اما از دیدار حضوری محروم ماندیم. و این ندیدن چنان
بود که در یکی از برنامه هایی دیداری وصحبت پیرامون اوضاع وطن که محترم
احمدشاه ستیز ابتکار آن را داشت، عزیزی از من پرسید مرا شناختی؟ گفتم نه.
گفت من طاهر هستم. تأثیر شکنجه و زندان در سیمایش هویدا بود. همچنان که در
همه زندان دیده ها می توان رنج شکنجه ی آغاز گرفتاری و بعد شکنجه ی
دوامدارو شب ها و روزهای اذیت بار زندان را دید.
***
از راست: طاهرجان، نصیر(مهرین)، سعید، خواجه شریف احمد.(1349- مکتب
نادریه. صنف 11 الف)
طاهر جان و نصیرمهرین. سکرمنتو
نوامبر 2024
طاهرجان در ضمن صحبت تلفونی که با صمد جان، یارهم بند ایام زندان پلچرخی
داشت، آگاه شد که من در منزل وی می باشم. در صحبت تلفونی برای او نیز گفتم
که با برداشتن یک بکس کوچک از لباس ها به سوی امریکا آمده ام. امید دیدار
دوستان شهرهای دیگر باشد برای وقت دیگر. اما وی با گفتن اینکه این فرصت را
از دست ندهیم، برای دیدار چند ساعت، فاصله ی شاید 150 کیلومتر را طی کرد و
آمد به سکرمنتو. این بار در دیدار با وی نیز احساسی را متوجه شدم که دیدن
دوستان بعد از چندین دهه ریختن اشک آشکار و پنهان را با خود دارد. طی دیدار
با طاهر جان هم نمی خواستم که بیشتر از ایام زندان با وی صحبت شود. زیرا
جمع آوری یادداشت ها پیرامون رنجدیده گی های زندان دیده ها، برایم نشان
داده اند که گاهی زخم های این عزیزان تازه می شود. و اگر سخن از یاران
اعدام شده و یا وفات یافته نیز صحبت ها را همراهی کرده است، فضای غم
آمیزتری ایجا می شود. چنین وضعی به تکلیف صحی زندان دیده نیز می افزاید.
زیرا زندان دیده یی را نتوان سراغ کرد که دردی از درد ها را از زندان با
خود نیاورده باشد و دارنده ی تندرستی باشد. این هم است که زندان دیده می
خواهد از بخشی از زنده گی اش بگوید که در اسارت به سربرده است. در باره ی
خاطراتش از ایام گرفتاری، شروع شکنجه و سپری کردن ایامی در زندان مخوف
پلچرخی، قرار ما این شد که آنها را در چاپ دوم کتاب نیم نگاهی به تاریخ
شکنجه در افغانستان، بیفزایم.
آنچه در صحبت های ما بیشتر مطرح شد، تأثیر و نقش زیانبار عامل قومی و
گرایشات سیاسی برخاسته از آن بود. معلوم است که شکنجه دیده گان و اعدام
شده گان پس از کودتای هفت ثور و زمان حکومت دست نشانده ی ببرک کارمل، از
همه اقوام افغانستان بوده اند. شکنجه گران نیز که عضویت نهادهای سرکوبگر و
قهار وظالم را داشتند، ازاقوام مختلف بودند. ساختار سیاسی حکومتی وستم هایش
هم نشان داده است که رهبران از همه اقوام بودند. نهاد های مانند اکسا، کام،
خاد و واد، اگر رئیسان و کارکنان جفاپیشه داشتند، در پیوند تنگاتنگ با
حکومت ستمگر بودند. اما نهادن عینک قومی در ارزیابی این موضوع، سبب شده است
که تمام ستم ها و جفاها به یک شخص، آنهم به فرد غیرهم قومی نسبت داده شود
و شکنجه گر و ستمگرِ هم اندیش وهمکاسه ی او که هم قومش است، با لاطائلات،
یاوه گویی و خیانت به واقعیت ها و تاریخ رویداد ها، تبرئه می شود! در حالی
که میدانیم شناختن افغانستان ومعضلات آن، بدون در نظرداشت، مسائل قومی و
فرهنگی میسر نیست، اما دخالت دادن موضع غلط، برایند سفسطه آمیز و غلط قومی،
کارش به اینجا کشیده است که جنایات ناشی از ملزومات حکومت های ستمگر
وجفاپیشه، در محدوده ی فرد، آنهم فردی غیر از قوم خودی، تنزل بیابد.
این صحبت های ما که به پایان رسید، طاهرجان به سوی شهرش رفت. جای خوشبختی
است که قلم در دست دارد ومی نویسد.
***
|