یک زن به نام عشق گیسو را به باران ریخت
سرخی به رخسار غزلهای پریشان ریخت
فریادهای خفتهاش را از گلو برداشت
بر روی آیین، روی تاریخ و خیابان ریخت
از برف از سرمای دنیا پای بیرون برد
گرمای هستی را به آغوش زمستان ریخت
با دستهایش میلههای سرد را برچید
آزادگی را در حدیث روزگاران ریخت
با درد، با اندوه، با ویرانهها جنگید
روی اسارت نقطهنقطه خطِ پایان ریخت
یک سرزمینِ خسته و غرق سیاهی را
در خود فرو برد و فرو برد و به عصیان ریخت
مژگان فرامنش
|