از دو طرف یقه ای پالتو اش گرفت و آن را رئیس مآبانه روی شانه اش جابجا
کرد. اندام لاغر اما قلمی اش او را در قالب آور کت ذغالی، به مدل های پشت
مجله شبه کرده بود. هرچند که رد پای گذر زمان بر موهای جو گندمی اش از دور
دیده می شد ولی آنقدر به ظاهرش توجه میکرد که انگار حاضر نبود تن به سال
خوردگی بدهد. چانه اش را به سمت بالا زاویه داد و گره کراوات اش را عین نوک
خودکار میان دو انگشت اش فشرد و دقیق بالای سیبک گلویش تنظیم کرد. در آخر
برای اطمینان از وضع ظاهری، گردن اش را به چپ و راست حرکت داد و دستی به ته
ريش تازه تراشیده اش کشید. وسواس اش تمامی نداشت ولی وقت هم برای تلف کردن
نبود. به ناچار دسته ای عینک طبی اش را در چنگ گرفت و از مقابل آئینه دور
شد.
پاییز نفس های آخر را میکشید و پیاده رو ها خریداران صبحگاهی اش را از دست
داده بود. ان خلوت حاکم بر خیابان های پايتخت خبر از شکوه چله میداد که با
عظمت تر از سال گذشته در آستانه ورود بود. سکوت خیابان که منتهی به اتوبان
بود دست شاهين را به سمت دکمه ای پخش کشاند. از قضا موزیک دلخواه اش در
فضای ماشین طنين انداخت که گوش دل اش را به نوازش گرفت.
تک و توک درختان که با فاصله ای غیر منظم در امتداد خیابان هنوز سر پا
استاده بود، آخرین برگ هایش را از ترس زمستان به زمین فرو میریخت. برگ های
که دیگر دست اش به هیچ جای بند نبود بی هدف به روی سنگ فرش های خیابان پا
به فرار میگذاشت و هر کداک در کنج و کناری روی هم انبار میشد.
شاهین کف دست اش را در برابر هوای گرم که از پنجره ای بخاری متصاعد میشد
گرفت، و درجه را کمی دیگر چرخاند. خیلی زود هوای کابین گرم شد و بطور نا
خود آگاه با خواننده شروع به همخوانی کرد.
پناه می برم به خنده های تو
که درد دل کنم فقط برای تو
پناه می برم از این همه سکوت
به حس عاشقانه ای صدای تو
صدای تووووو
امان از گریه های زیر باران
امان از زخم های نا رفیقان
...
بیشتر از دو مصرع را زمزمه نکرده بود که تصاویر ذهنی اش عین تکه های یک
پازل شروع به پیوستن کرد. قطعات چنان به سرعت یکی به دیگری می پیوست که
انگار در دايره ای کوه از مقناطیس قوی قرار گرفته باشد.
نفهمید چه قدر زمان برد تا جلوی چشم اش حضور یافت اما مطمئن بود که به
ثانیه هم نکشید. انگار که مثل سایه قدم به قدم در تعقیب اش بود تا در گوشه
ای خلوت گیر اش بیاورد و سر رشته ای اختلاط را از سر بگیرد.
شاهين ان ماجرای خیالی را چنان واقعی به تصویر میکشید که گویا زمان را یخ
زده و او تازه دارد آرزو هایش را خاطره سازی میکند. ولی حیف که این میز
گیرد دو نفره را اشک های دیانا مثل مهمان نا خواسته نقطه ای پایان می
گذاشت. مثل الان که سکانس شروع نشده ان بلورین های لعنتی جلو، جلو به خاطر
شاهین صف کشیده بود.
عجیب بود که آنقدر واضح و شفاف آن الماس های قیمتی را بیاد داشت آنقدر که
احساس میکرد اگر دست اش را دراز کند میتواند دانه، دانه آنرا از روی صورت
دیانا بچیند.
کم نه گریسته بود، از لحظه ای که آمده بود تا دمی خدا حافظی، یک سر اشک
ریخته بود و در آخر هم دست بند چرمی را به بند دست اش بسته بود و گفته بود
" تا بر نگشتی از دست ات باز اش نکنی".
سالها بود که از ان لحظه ای تراژد میگذشت اما زره ای از التهاب ان فرو نه
نشسته بود. حتی تن صدای سحر انگیز اش مثل موسیقی بدون کلام در کاسه ای سرش
ارشیف شده بود و هر بار چنان تازه و واقعی به پژواک می نشست که انگار همین
دیروز اتفاق افتاده باشد.
در آن اوائل شبی نبود که تا کله ای سحر با چشم های بسته بیدار نمانده باشد
و برای این شکست مفتضحانه اش اشک نریخته باشد. تا جای که نبیلا به قضیه
مشکوک شده بود و معترض گفته بود. " تو حق نداری با خیال کسی دیگر به بستر
من بیایی " هر چند که شاهین تقصیر بیدار خوابی هایش را کار و مشعله شرکت اش
عنوان میکرد ولی حس زنانه نبیلا مثل سایر زنان چیزی نبود که بشود آنرا دور
زد.
کشمکش و تهدید های نبیلا تا جای گسترش یافته بود که وقوع هر اتفاقی، جز
ادامه ای زندگی مشترک شان ممکن شده بود. شاهین به آتش که این جدائی احتمالی
بر می انگیخت اگاه شده بود و میدانست که دود ان فقط در چشم دخترش سویتا
میرود. اینجا بود که معشوقه ای از دست رفته اش را در کاسه سر به زنجیر کشید
و اجازه نداد به زندگی مشترک شان ورد کند اما در عوض سند تمام خیالات اش را
بنام دیانا صادر کرد و بدون حد مرز جمجمه اش را در اختیار او رها کرد.
انقدر که نه کبر سن و نه مرور زمان هیچ کدام جلو دار این خیال پردازی نشد و
حتی مقوله ای " از دل برود انکه از دیده برفت " را دروغ ثابت کرد.
صدای ممتد بوق و کشیده شدن چرخ روی آسفالت مثل ناقوس مرگ پرده ای گوش شاهین
را تا مرز پاره شدن تکان داد. این چندمین بار بود که این خیال لعنتی او را
به پرت گاه مرگ هول داده بود. در یک حرکت غیر آرادی پای راست اش را روی
ترمز فشرد و توقف ناگهانی ماشین سبب شد که با فرق به سمت شیشه پرت شود. با
ان که سرعت اش خیلی زیاد نبود اما همین حرکت عادی هم تخت سینه اش را روی
فرمان کوبیده بود.
نفهمید چه شد و چه اتفاقی افتاد. جایش ضربه ای ندیده بود اما اتفاق آنقدر
سریع رخ داده بود که حافظه اش نتوانست تحلیل و تجزیه کند.
تن نيمه جان اش را که از روی حلقه ای فرمان جدا کرد، دل وا مانده اش چنان
ضرب گرفته بود که انگار در هیچ جای بدن اش بند نبود. دست روی قفسه ای سینه
اش گرفت تا مبادا جای از سینه اش را بشکافد.
کمی طول کشید تا مغز اش بکار افتاد و حادثه ای ترافیکی را اطلاع داد. ماشین
که به قسمت سپر جلوی هایلکس شاهين برخورد کرده بود کمی پایین تر، از مسیر
منحرف و از جریان ترافیک خارج شده بود.
دست کرخت شده و بی استخوان اش را به زحمت طرف دستگیره ای در هدایت کرد و به
سختی نیمه ای تن اش را از ماشین خارج کرد. سوز سرما به صورت اش تیغ کشید
اما چاره ای جز پیاده شدن نداشت. زانوهایش به لرزه افتاده بود و وزن بدن اش
روی ان سنگینی میکرد. آرنج اش را به لبه ای در تکیه داد و کمی صبر کرد تا
توان و انرژی از دست رفته اش را باز باید.
احتمالا سردی هوا عقل را به کله اش فرو کرده بود که دوباره به داخل ماشین
اش نشست و همان چند سانت را که روی جاده ای آسفالت جلو رفته بود برگشت. قبل
از اینکه عابرین برای قضاوت هجوم بیاورد و کاسه کوزه ها را بر سرش بکوبد و
بی محکمه دار اش بزنند ماشین را درست در حاشیه اتوبان توقف داد. هرچند که
مقصر برملا بود چون از خیابان فرعی پیچیده بود ولی حس شیطنت بازی اش حکم
کرد تا کمی قانون گریز ای را تجربه کند.
ترمز دستی را کشید و دوباره پیاده شد. عجیب بود که هنوز راننده ای ماشین که
با او برخورد کرده بود، به خود زحمت نداده بود تا پیاده شود. و همین هم کمی
مشکوک بود.
شاهین سپر افتاده ای ماشین اش را با نوک پا در گوشه ای انداخت و هراسان جلو
رفت. میدانست مقصر است و برای همین خودش را آماده ای عذر خواهی کرد. دو قدم
که جلوتر رفت گل موی رنگی که از زیر رو سر در آمده بود هویت راننده را
اعلام کرد. ظاهرا خانمی جوانی بود که سرش را روی فرمان تکیه داده بود. عجیب
بود که هنوز هیچ عکس العمل نشان نداده بود. سکوت راننده ترس فزاینده ای بر
تن متزلزل شاهین مستولی کرد آنقدر که دندان هایش به جان هم افتاد. دست روی
دست مالید و پاهای سنگین شده اش را به زور به تعقیب اش کشاند.
خم شد و با چشم های ریز شده از پشت شیشه به داخل نگاهی انداخت. برای بهتر
دیده شدن هر دوست اش را کنار صورت اش گرفت و بیشتر دقیق شد. هیچ حرکتی را
که نشانه ای علایم حیاتی باشد را مشاهده نکرد. برای اطمینان با بند انگشت
روی شیشه ضربه ای کوبید اما راننده انگار میل به شکستن سکوت اش را نداشت.
خوبی کار اینجا بود که اتوبان شلوغ بود و اجازه ای توقف به هیچ راننده ای
نمیداد، تا به شماتت صف بکشد.
این بار با کف دست ضربه ای محکم تری کوبید ولی باز هیچ نتیجه ای نگرفت.
مطمئن شد که کار از کار گذشته است اینکه چه بلای سر قلب دختر آمده بود
نمیدانست. عقب گرد کرد بدون ان که متوجه سپر جدا شده ای ماشین اش شده باشد
داخل ماشین نشست و دست برد تا سویچ ماشین را به عقب بچرخاند. وقت اش بود که
باید فرار میکرد. ترمز دستی را خواباند اما به یاد دوربین های مدار بسته ای
که احتمالا در ان حوالی نصب شده بود افتاد. ساختمان های اطراف بدون شک مجهز
با دوربین های مدار بسته بود که تا حالا تمام قضیه را ثبت کرده بود.
کمی در فکر فرو رفت. برای فرار دو به شک بود دل تشویق به فرار میکرد اما
عقل اش هوشدار میداد و از عواقب کارش او را می ترساند. عصبی شد و چند ضربه
ای بدون اختیار روی فرمان کوبید. دیگه سوز سرما را احساس نمیکرد عرق کرده
بود آنقدر که بالا پالتو اش را مثل یک شی اضافی از تن اش کشید و به صندلی
عقب انداخت. در همین اثنا بود که چشم اش به در باز شده ای ماشین افتاد.
انگار که جان تازه ای یافت و به سرعت خودش را به او رساند.
برای کاهش تنیش احتمالی خم شد و جلوی در باز شده عین بچه های متهم که
آماده ای تنبه بوده باشد دو زانو نشست.
سرش را که به نیت عذر خواهی بالا آورد چهره ای ترسیده اما به شدت آشنائی را
در پشت موهای وز شده یافت. از همه عجیب تر دو چشم آشنا ترش بود که انگار
سالها بود ان دو گوی اتشین را میشناخت. ولی حالا وقت اش نبود که در مورد
موقعیت و تاریخ یا زمان ان فکر کند. نگاه از ان دو چشم که قسم میخورد بخش
بزرگ از خاطره هایش را تصرف کرده بود، گرفت. و از میان سوالهای ایجاد شده
در کاسه سرش اساسی ترین ومرتبط ترین آن را پرسید.
_میخواهی به آمبولانس زنگ بزنم؟؟
دختره که بعدها اسم اش را فهمید آدرنا است سرش را به چپ و راست حرکت داد.
یا حرف شاهین را نفهمیده بود یا هنوز در شوک بود که جوابی منفی داده بود.
هر چه که بود به نفع شاهین تمام شد چون اگر پای پلیس و آمبولانس به میان می
آمد قضیه بیخ پیدا میکرد و پای شاهین تا داد گاه و محکمه کشیده میشد.
شاهین فرصت را غنیمت شمرد و قبل از آنکه تصمیم آدرنا عوض شود حرف را به جای
دیگری کشید و گفت " پس بهتر است طول ندهیم، به یک تعمیرگاه بریم، نگران
ماشین ات هم نباش هزینه اش با من است " اطمینان که بابت تامین هزینه ای
تعمیر ماشین داده بود هیچ تغیر به رنگ پریده ای آدرنا به وجود نیاورد. این
یعنی هنوز هوشیاری اش بر نگشته بود.
شاهین میدانست که هیچ جای آدرنا آسیب ندیده است اما وجدان نا خود اگاه اش
بابت این شانه خالی کردن مثل سنگ آسیاب غرور مردانه اش را له میکرد. تازه
چهره آشنا و چشمان که عجیب دل اش را گرم کرده بود به گستردگی این ملامت گری
افزوده بود و نتوانست در برابر زیبایی تحریک آمیز آدرنا مقاومت کند. از
جایش بلند شد و با سر به ماشین خودش اشاره کرد گفت.
_بریم دکتر! حالت خوب نیست.
روی پایش استاد و دست اش را به سمت آدرنا دراز کرد. " حرکت کن "
آدرنا بدون آنکه اندک نگاهی به شاهین کرده باشد یا برای بلند شدن از دست او
کمک گرفته باشد، از روی صندلی جدا شد و با تکیه به در قامت اش را، راست
کرد. خون در رگ هایش به جریان افتاد یا پوست صورت اش در برابر سرما حساس
بود ولی غجیب صورت اش رنگ گرفته بود بخصوص بر آمدگی هر دو گونه اش.
شاهین با آنکه تفاوت سنی را در نگاه اول حس کرده بود اما سست عنصر تر از آن
بود خودش را کنترول کند. پس به منظور باز کردن جای پا در دل آدرنا دوباره
موضوع رفتن به بیمارستان را پیش کشید. و گفت.
_در همین نزدیکی بیمارستان سراغ دارم.
اما آدرنا بر خلاف تصور شاهین ماشین اش را دور زد تا صدمه ای وارد شده بر
سوزکی مادر اش را با چشم سر ببیند. دست روی فرو رفتگی ها کشید و به اشاره
ای که عین خاک شیر در امتداد حاشیه ای جاده ریخته بود نگاهی انداخت. موهای
واز شده اش را زیر چادر اش قائم کرد و با پشت دست نم چشم اش را پاک کرد.
حالا که آدرنا پيشنهاد شاهین را به جوی نخریده بود و سر پا استاده بود.
دیگر معطل کردن به نفع اش نبود. کارت ویزیت اش را از جیب یخن قاق اش در
آورد و به طرف آدرنا گرفت و گفت.
_هرچه هزینه کردی من پرداخت میکنم.
_مدرک ماشین با کارت شناسایی لطفا.
آدرنا زرنگی اش را به رخ کشید. از کجا معلوم بود که کارت ویزیت مال خودش
باشد. فرض بگیرم باشد. مگر میشد با ان چیزی را ثابت کرد.
۲
موبایل بعد از لرز خفیف شروع به زنگ خوردن کرد. طاها صدای زنگ موبایل اش را
از حفظ بود. بالا تنه اش را از لای در به سمت اتاق کشید و گفت.
_ببین کیه ؟.
قبل از آنکه طاها از او بخواهد به سراغ موبایل اش برود صدای زنگ را شنیده
بود، اما دل از آغوش گرم بستر اش نمیتوانست بکند. هر دو دست اش را مشت کرد
و کش قوس به بدن ظریف اش داد؟
اگر کمی دیگر طول میداد ممکن بود صدای زنگ قطع شود به ناچار لبه ای پتو را
تا نیمه های سینه اش پایین کشید و سمت میز کنسول غلت زد. دست دراز کرد و
موبایل را که آخرین زنگ هایش را میخورد گرفت. اسم آدرنا روی اسکرین باعث شد
تن خواب آلود اش را مثل کرم روی تشک بالا بکشد و نیم خیز به بالشت تکیه
بدهد. دکمه وصل را با گوشه ای شست اش لمس کرد و آن را به گوشش نزدیک برد.
نه پرسیده میدانست که چیزی را جا گذاشته است این اولین بار اش نبود که بعد
از رفتن زنگ زده بود. یا کلید اش را جا میگذاشت یا دفتر اش را حتما یک چیزی
را فراموش میکرد. به همین خاطر زیر لب کفت.
_از بس که تو سر به هوایی دختر.
بعد با صرفه ای گلو صاف کرد و طوری که ادرنا بشنود گفت.
_ الو آدری !
صدای نگران و ترسیده ای آدرنا خون را در رک هایش فرمان توقف داد. تکیه از
روی بالش گرفت و تمام حواس اش را به سمت اسپکر موبایل فرستاد تا اتفاق
افتاده را حدس بزند.
_مادر تویی؟؟
_اری، اری چه شده
دو دل شد اما چاره ای نداشت. دیر یا زود مادرش میفهمید که چه بلای سر ماشین
اش آمده است. چه بهتر که همین حالا از پشت تلفن قضیه را میگفت و میزان
برانگیختگی و عصبانیت مادرش را تخمین میکرد. هرچند که ماشین گران قیمتی هم
نبود اما مشکل اینجا بود که امروز بدون اجازه برده بود بعد از کمی من، من
کردن به جواب اش گفت.
_تصادف کردم و ماشین ات هم کمی..
_ خودت خوبی ؟
نگذاشت تا ادرنا جمله اش را تکمیل کند و از فرو رفتگی و خسارت که به ماشین
اش وارد شده بود بگوید. مهم دختر اش بود یگانه یاد گار مرد که نامردی را با
تمام جزئیات اش در حق او روا داشته بود.
_خوبم ! اه به پدر میگی بیایه ماشینه به تعمیر گاه ببره .
ترس که پشت نگاه دیانا جا گرفته بود عمق حادثه را به طاها فهماند . رو پاک
را روی شانه انداخت و کمی نزدیک تر آمد. سرش را به حالت سوالی تکان داد و
آهسته گفت " تصادف کرده " دیانا بدون توجه به سوال طاها تمام حواس اش را به
آنسوی خط فرستاده بود اما طاها جواب اش را از طرز صحبت که بین دیانا و
آدرنا رد بدل میشد در یافت کرد.
منتظر نماند و به سرعت لباس اش را به تن زد و از خانه بیرون شد حین خروج به
عقب چرخید و پرسید" ماشین پیش خودش است ؟ گفتم که ماشین به دست اش نده "
دیانا خودش را از تخت پایین انداخت و پتو که پا پیچ اش شده بود را تا نیمه
های اتاق با خود اش آورد. با صدای که طاها بشنود گفت.
_چیزی نگی دخترم را.
طاها نفهمید چگونه خودش را به آرایشگاه آدرنا رساند. به محض که ماشین اش را
پارک کرد با دو خودش را به در آرایشگاه نزدیک کرد. تقه ای به در کوبید و
سرش را روی دست اش که از چارچوب در گرفته بود تکیه داد. تا با چشم سر نمی
دید اطمینان اش حاصل نمی شد که ادرنا آسیبی ندیده است.
نفسی شبه آه کشید و تکيه از چهارچوب در گرفت. سوزوکی دیانا را دید که در
جای همیشگی اش پارک شده بود. از سمت روبرو که هیچ عارضه ای در ان دیده نمی
شد. خواست جا عوض کند که در با صدای تقی باز شد. ادرنا با چهره سرخ که ناشی
از شرمندگی و خجالت بود از لای در بیرون آمد و در برابر پدرش استاد.
طاها یک قدم عقب تر رفت و نفس از سر آسودگی کشید. همين که دخترش آسیب ندیده
بود از حجم نگرانی اش کم و استرس را فراموش کرد. برای اینکه دخترش را از
زیر بار خجالت در آورد خندید و گفت.
_ماشین جنگ دادی ؟
ادرینا مثل متهم که جلوی قاضی استاده و شرح قضیه را توضیح میهد شروع به
توضیح ماجرا کرد. هرچند که مقصیر نبود اما خیلی ناشيانه و با لکنت تلاش
میکرد تا خودش را بری الزمه نشان دهد.
طاها همچنان که گوش به ادرنا داده بود به ماشین دیانا نزدیک شد. به اشاره و
فرو رفتگی های روی در، که سر تا پا ماشین را خط انداخته بود نگاه کرد. در
یک نظر هزینه را تخمین کرد. خیلی بالا تر از اندازه ای بود که او حدس زده
بود به همین منظور پرسید.
_پلیس آمده بود؟
ادرنا منظور پدرش را فهمید. باید کروکی محل کشیده می شد و پلیس حادثه را
بررسی میکرد. اما کم تجربه گی کرده بود و برگ برنده را عمدا از دست داده
بود. از کار اش پشیمان شد ولی دیگه آب از آب ریخته بود و پشیمانی سودی
نداشت. به هدف کنترول اعتراض احتمالی پدرش گفت.
_نه! ولی کارت ویزیت و کارت شناسایی اش را گرفتم، تا هزینه را بپردازد.
خودش وعده داد که خسارت ماشین را پرداخت میکند.
طاها هنوز راضی نشده بود مسئله تنها تعمیر ماشین نبود. افت قمت ماشین را هم
مطالبه باید میکرد. طاها نبود اگر تا قران آخر تاوان بوجود آورده را از پیش
اش نمیگرفت. ولی مطالبه آن ممکین بود نیازمند مدارک باشد که متأسفانه دست
اش را خالی می دید. در همین فکر بود که آدرنا با کارت ویزیت و شناسنامه
برگشت.
تا نگاه اش به اسم و عکس شاهین افتاد برق از وجودش پرید. سالها بود که این
آتش را زیر خاکستر پنهان نگه داشته بود و با مهارت سرپوش مطمئن روی آن راز
حياتی گذاشته بود. ولی آنروز بطور غیر منتظره ای آنهم از جای که اصلا فکر
اش را نکرده بود شعله کشیده بود که امکان به اتش کشیدن تمام هستی اش متصور
بود. با آنکه در این اواخر از آتش حسادت اش کاسته شده بود و حتی دیانا را
از لیست مشکوکین کشیده و به حال خودش رها کرده بود اما در آن لحظه بر عکس
تمام محاسبات اش آنچه حس حسادت در دنیا بود به سرعت نور بر گشت و احساس خطر
کرد.
زیب کاپشن اش را پایین کشید تا حرارت بدنش را که رو به سعود بود را کاهش
دهد. قسمت زیاد از پوست صورت را ريش انبوه اش پوشیده بود اگر نه موی رگ های
صورت اش تا مرز انفجار از خون پر شده بود. سعی کرد حفظ ظاهر کند تا حرکات
غیر ارادی اش آشوب دل اش را به دایره نریزد. اما از بار کج که بر داشته بود
میترسید. کارت را در جيب اش فرو کرد و پرسید.
_تنها بود؟
با آنکه میدانست شاهین دیگر مجرد نیست اما این سوال بطور نا خود اگاه به
زبانش چرخید. از سوال بی معنایش فهمید که تحت تاثیر قرار گرفته است ولی
سریع به خودش مسلط شد و جمله ای سوالی اش را پشت جملات بعدی اش پنهان کرد.
_تو نگران نباش مادرت را هم نگران نکنی یک حادثه ای بوده و تمام شده. همین.
چشمک زد تا اوضاع را کنترول کند و قضیه را عادی و معمولی نشان دهد.
نمیخواست عواقب قضیه را ان طور که حدس زده بود بزرگ نمایی کند. اما تا سر
حد مرگ ترسیده بود اگر طبق گمان که تازه در سرش خلق شده بود این حادثه عمدی
و بر نامه ریزی شده باشد چه ؟
برای به انحراف کشیدن افکار اش که در ثانیه اندیشه ای جدید پیرامون این
حادثه خلق میکرد، رو به آدرنا کرد و گفت.
_ ميبرم به تعمیرگاه تسلیم اش میدهم و تو هم منتظرم باش، خودم زود تر بر
میگردم و یکجا ميريم. باشه.
_ببخشید پدر
ابروهای پیوسته و پر حجم طاها کمی نزدیک شد و این بار تیر اصلی را شلیک
کرد.
_من دخترم را بخشیدم ولی به بهتر است به مادرت خیلی جزئیات ندی.
به سوزکی دیانا اشاره کرد و ادامه داد.
_کم دوست اش نداشت، منظورم را فهمیدی ؟
منتظر جواب دخترش نماند کلید سوزکی دیانا را گرفت و خودش را بداخل ماشین
پنهان کرد. مضطرب اما با نقاب بی خیالی مسیر تعمیرگاه را به پیش گرفت. حالا
که حادثه اتفاق افتاده بود باید چهار چشمی مواظب میکرد تا آب از آسیاب
بيفتد.
طاها طوفان احتمالی که پشت این تصادف پنهان بود را حس کرده بود. اگر آدرنا
زبان باز میکرد و اسم شاهین را میبرد بدون شک ورق بر میگشت و کاخ عشق و
عاشقی اش فرو میریخت. هر چند که نه دیانا، دیانا ای سابق بود و نه شاهین ان
شاهین گذشته ولی رقابت همچنان زنده بود.
حادثه از نظر طاها بودار بود از کجا معلوم بود که عمدی نباشد. اما طاها نیز
در مکر و حیله گری شیطان را درس داده بود اگر همان طاها ای قبلی طور مسئله
را جمع میکرد که حتی آب هم از آب تکان نخورد.
افگار آشفته اش مثل قشون دشمن روی مغز اش ریژه ای نظامی میرفت. ماشین را
به تعمیر گاه سپرد و مسیر باقی مانده تا فروشگاه وسایل الکترونیکی اش را
پیاده رفت. دو باره باید دست به یک سلسله طرح های احتیاطی میزد و ضخامت این
حصار که دور تا دور دیانا کشیده بود یک لایه ای دیگر می افزود.
کارت را از جيب اش در آورد و آن را بداخل جعبهای میز اش گذاشت دنیا چرخیده
بود و باز شاهین را در برابر اش قرار داده بود. انگار تقدیر اش با شاهین
گره کور خورده بود. در یک فکر تازه دست به موبایل برد و شماره ای شاهین را
تا اخرین عدد اش دایر کرد. اما جرأت نکرد با او هم کلام شود. میدانست که
صدایش را می شناسد پس عاقلانه نبود که از زندگی و خوانواده اش سر نخ به کسی
میداد. بخصوص شاهین. کارت را به جعبهای میز اش بر گرداند و موبایل اش را
به گوشه میز انداخت. نباید چوب به لانه ای زنبور میکرد. هر گونه عمل نا
سنجیده آب را به آسیاب دشمن میریخت. عمدا بیرون گود استاد تا قضیه را از
دور مدیریت کند.
از روز که حادثه ای تصادف اتفاق افتاده بود مثل سایه ادرنا را تعقیب میکرد.
تا احیانا زبان باز نکند. به محض که حرف از تصادف و تعمیر ماشین به میان می
آمد با مهارت و چالاکی حرف را بجای دیگر میکشاند و فکر دیانا را منحرف
میکرد.
چند روز بود که ماشین تعمیر شده بود اما طاها به نقشه ای که کشیده بود
هنوز مطمئن نبود. به تنها چیزی که مطمئین شده بود این بود که قضیه کاملا
اتفاقی بوده. با انکه زره بین وار قضیه را زیر نظر داشت اما از ان روز به
بعد هیچ رد پای از شاهین ندیده بود. اما از قدیم گفته اند که کار از محکم
کاری عیب نمیکند میدانست کوچک ترین اشتباه اش اخرین اشتباه اش میشود. از
همین لحاظ سعی میکرد با عصی راه برود. چندین بار خودش را بجای نفرات در گیر
در قضیه فرض کرده بود و از زاویه های مختلف به نقشه اش نگریسته بود تا در
همین اخر عمر بوی گند اش بیرون نزد.
به تک درخت همسایه که زیر برف استاده بود چشم دوخته بود اما ذهن اشفته اش
برای آخرین بار داشت پلان طراحی شده اش را مرور میکرد. با اقتدار یک مرد
متین دور زد و پشت در اتاق آدرنا استاد و گفت.
_یادم رفته بود که بگم ماشین آماده شده!
ان چند روز که با پدرش رفت امد کرده بود تازه مزه تنها بودن را درک کرده
بود نه اینکه طاها سخت بگیرد. نه، اما مزه مستقل بودن زیر زبان اش رفته بود
و نمیتوانست رفت امد اش را با پدرش ادامه بدهد با زوق از تخت اش پایین پرید
و گفت.
_امروز باز است؟
_حتما !
سقف شهر ابی تر و با غرور تر از هروز استاده بود انگارکه بارش برف دیروز
صورت دود گرفته ای ان را شوسته باشد. با انکه دیانا و ادرنا حریفان سرسختی
برای طاها نبود اما او احتیاط را شرط لازم میپنداشت. با مهارت ادرنا را از
دیانا جدا کرد و به سمت آرایشگاه اش اورد. جلوی سالن که رسیدند طاها رو به
ادرنا کرد وگفت.
_چند روز است که به مغازه نمیتوانم برسم. به این آدم زنگ بزن بیایه تصفيه
حساب کنه. خودت هستی و من دلم پر است دیگه!
این جمله آخر را مثل خربوزه زیر بغل ادرنا گذاشت تا از طاها نخواهد که خودش
این کار را بکند. جمله انگیزشی طاها درست به هدف خورد و ادرنا و پرسید.
_کارت اش چه ؟
_ تعمیر گاه گذاشته ام.
به فکر خودش خیلی ماهرانه از رو به برو شدن با شاهین شانه خالی کرده بود
اما نمیدانست که با این کار سر نخی به اندازه یک ريسمان بدست شاهین داده
بود.
3
شاهین از لحظه ای که به دفتر اش رسیده بود ذهن خیال پردازش تحریک بیشتر شده
بود. قطعات پازل را چندین بار جابجا کرده بود و به تصویر شبه دیانا رسیده
بود ولی با دو تفاوت عمده.
ماه گرفتگی زیر گوش ادرنا اولین تفاوت بود که ان دو گردن به شدت دلانگیز
را از هم متمایز کرده بود. لکه ای که عین سایه به موازات شاهرگ اش رسامی و
پشت یقه ای پیراهن اش گم شده بود . اما شاهین در مورد امتداد ان روز ها فکر
کرده بود، مثلا تا کجای گردن اش رسیده بود شاید هم تا روی سینه اش.
دومین فرق که در همان نگاه اول چشم تیز بین شاهین شکار کرده بود و صد در صد
به نفع دیانا بود پیچ تاب طبیعی بود که حلقه وار در امتداد ریشته موهای
دیانا خوابیده بود و یقین داشت که تا هنوز در هیچ زنی ندیده است.
پشت پنجره رو به خیابان که درختان عین سربازان جنگی دو طرف صف کشیده بود.
استاده بود. انتهای خیابان چند درخت که خلاف سایر درختان در ریختن برگ هایش
مقاومت کرده بود زیر سنگینی برف کمر خم کرده بود. چندین بار با حرکت چشم رد
پای عابرین را که در امتداد خیابان مثل نقطه نقاشی شده بود مرور کرد. از
روز که تصادف کرده بود تا حالا منتظر زنگ بود اما نگار که آب شده بود و
رفته بود به زمین. اگر یک بار دیگر فرصت می یافت تمام جزئیات صورت اش را مو
به مو حفظ میکرد.
انتهای خیابان درختان بی ثمر بید که هنوز زیر حجم برف خمیده بود، به پشت
گرمی افتاب شانه تکان میداد و یکی پشت دیگری قد راست میکرد.
استکان اش را دست بدست کرد تا گرما ناشی از محتوای آن حد اقل پوست دست اش
را از یخ زدگی نجات دهد. لب اش به لب استکان مماس شده بود که صدای زنگ
موبایل مثل سیفور خیال اش از هم پاشید. سر پیری و معرکه گری همین بود.
استکان را روی میز گذاشت به سمت موبایل اش یورش برد. تا حالا تمام شماره
های نا آشنا را به امید شنيدن صدایش جواب داده بود این بار نیز دکمه وصل را
لمس کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد.
صدای دخترانه اش عین آهن ربا تکههای پازل را دوباره به هم نزدیک کرد. چه
شباهتی عظیمی بین او و دیانا اش و جود داشت که زره ای مو نمیزد.
_صدایم را دارید آقای شاهین؟
سوال که از اش پرسیده شد تازه متوجه شد که در گذشته اش دست پا میزند.
_بلی، صدایت را دارم.
_پس لطف کنید به آدرس که برایت میفرستم تشریف بیاورید و با تعمیرکار تصفيه
حساب کنید.
از خدایش بود، با پا که هیچ، با فرق سرش هم میرفت. با شوق خودش را به آدرس
تعین شده رساند انگار که بر گشته بود به دوران نوجوانی و ان وعده های
ملاقات که با دیانا میگذاشت. خنده از کنترول اش خارج شده بود و هی بی
اختیار روی لب اش می نشست. چه تشابه عجیبی بین آن دو مخلوق که قدرت خالق اش
را به نمایش میگذاشت وجود داشت.
کلاه بافت اش آن ابریشمی های شرابی رنگ را از دید خریدارانه ای شاهین پنهان
کرده بود. فقط چند تاری که مطمئنا به هدف دلفریبی روی قاب عینک سیاه اش رها
کرده به طرز دیوانه کننده ای تکان، تکان میخورد. و این تکان زمانی بیشتر
می شد که ادرنا عمدا گردن اش کج میکرد و آن لعنتی ها از یک سمت به سمت دیگر
کوج میکرد.
شاهین عینک نمره ای اش را با نوک انگشت روی بينی جابجا کرد تا هیچ جزئیات
را از دست ندهد. هرچند که شکار اش در لباس زمستانی بود اما قسم میخورد که
نیمه دیانا بود.
در این میان چشم تیز بین ادرینا هم بی کار نه نشسته بود. طرز نگاه کردن
شاهین را و آنچه که در دل او میگذشت به درستی خوانده بود از همین لحاظ هور
مون های زنانه اش دست به شورش زده بود و کمی بیشتر از حد معمول ناز می
فروخت. یادش رفته آن روز سوزن میزدی خون از بدن اش بیرون نمیزد اما حالا
چنان چشم در کاسه میچرخاند که بند هر دلی را از ریشه در می آورد. گله ای
هم نبود ظاهر و تیپ شاهین ذهن هر دختر را در گیر میکرد.
۴
تلفن اش زنگ خورد دو قدم ان طرف تر رفت و روی اسکرن موبایل سر خم کرد.
شماره ای ناشناس بود عادت نداشت به شماره های ناشناس جواب بدهد. پس نه قطع
کرد و نه جواب داد. به جایش برگشت و بورس را در موی دختر که تا گلو زیر
پیش بنده فرو رفته بود فرو کرد و تا انتها کشید. تارهای که از چنگ بورس
رها میشد دسته، دسته روی شانه ای مریم می ریخت و دو سوی شانه اش سرازیر می
شد. نگاه هردو در آینه تلاقی کرد.
_چرا جواب ندادی؟
شیطنت نگاه اش منظور را رساند عمدا ارتباط چشمی را قطع کرد و گفت.
_نشناختم.
موبایل برای بار دوم زنگ خورد. مریم مشتری همیشگی اش بود. لبخند معنی دار
زد و گفت.
_نگران نشود یک وقت!
به لبخند باقی مانده روی لب مریم در قاب اینه نگریست و با دسته ای بورس،
ضربه ای به شانه اش کوبید.
_گفتم که نمی شناسم.
_زیاد ناز کنی رفته است ها!
این بار تماس زود تر از حد معمول قطع شده بود. چشم در چشم مریم دوخت و گفت.
_مریم او نفر که ماشین را زده بود! گفته بودم برایت نه ؟ نبودی که چطور
نگاهم میکرد.
_سرش به تنش می ارزد یا از همو قراضه هاست.
گردن بالا انداخت و نگاه از چشم مریم، که آینه را داشت سراخ میکرد گرفت.
"از همون خوش تیپ ها که خدا میداند در جوانی چند دختر برایش ..
_خیلی پیر است؟
از این سوال خوش اش نیامد انگار به او توهین کرده بود که گفت.
_در همین سن هم ده تا جوان ارزش دارد چه میگی تو!
_برخورد؟
_نه
_دلت نیست معرفی کن جیب ام خالی است.
دسته ای از موهای مریم را در پنجه گرفت و در قاب اینه نشان اش داد " تا
ایناره از ریشه نکندم ببند دهن وا مانده را " و بعد هر دو خندید.
کیف اش را به خم آرنج اش اویخت. سر تا پا اش را در آینه بر انداز کرد. از
روزی که سنگینی نگاه شاهین را حس کرده بود انگار حس زنانه اش بیدار شده بود
مثل باران که روی ريشه ای گل باریده باشد.
دست آزاد اش را دراز کرد و موبایل اش را از روی میز برداشت. دکمه بغل آن را
فشرد تا دقیق سر ساعت سالن زیبایی اش را تعطیل کند. همزمان که چشم اش بروی
ساعت افتاد دو تماس بی پاسخ هم از نگاه اش دور نماند.
دستگیره در را به پایین چرخاند تا از قفل بودن آن مطمئن شود. اما چشم از
شماره ای بی پاسخ بر نمیداشت. یک حس ناشناخته ای او را وسوسه میکرد تا
شماره را دایر کند. اما انگار انگشت اش فرمان صادر شده از مرکز دل را نمی
پزیرفت و جرأت لمس آيکن سبز رنگ را نداشت. در حالیکه انگشت اش متزلزل روی
آیکن تماس بود به ماشین نزدیک.
خودش را روی صندلی انداخت و سرش را به پشتی تکیه داد. اخرین جرأت اش بکار
بست و آیکن تماس را لمس کرد. رنگ صورت اش را نمیدید اما درون سینه اش
انگار کوره اتش روشن شده بود که تمام وجود اش را داغ کرده بود. هنوز از
درست بودن یا اشتباه بودن کار اش اطمنان نداشت.
دومین بوق را نخورده بود که اسم اش را از آن سوی خط شنید.
_سلام ادرینا جان.
همین که اسم اش را برده بود آشنا بود و صدای مرد آن سوی خط آشنا تر اما بجا
نیاورد. کی بود که جان خطاب اش کرده بود. آنچه او را به حیرت وا داشت کلمه
جان بود که پسوند اسم اش شده بود. کمی احساس خجالت کرد. خون به صورت اش
دوید و شکل نا خود آگاه سرش را از پشتی صندلی جدا کرد و سر جایش نشست.
خوب بود که قبل از قطع شدن تماس سوال اش را میپرسید.
_شما؟ نشناختم شما را ؟
_شاهین ام.
به کمک دندان لبخند اش را جمع کرد اما آن ته تها عروسی شروع شد. نگاه های
ان روز اش را بخاطر آورد که چقدر با اشتیاق نگاه اش میکرد. اما خودش را به
کوچه علی چب زده و از میان تمام سوالات که روی نوک زبان اش صف کشیده بود
یکی بدون اراده به زبان جاری کرد. " بفرماید کاری داشتید "
شاهین با تمام مهارت و تجربه اش به من، من افتاد به شکل واضح دچار لکنت شده
بود. دستپاچگی اش را نتوانست پشت ترفند هایش پنهان کند و بی مقدمه گفت.
_میخواستم پیشنهاد کار بدم.
جمله اش که تمام شد فهمید که گند زده است پلان اش این نبود. طرح های که در
خیال اش چیده بود به سرعت برق یادش رفته بود. برای کنترول وضعیت جاری گفت
"البته اگر قبول کنی "
اتش ادرنا کمی فرو نشست فکر پیشنهاد کار را نکرده بود. انتظار یک جمله ای
متناسب به نگاه های ان روز اش را داشت یا حد اقل جمله ای مرتبط به کلمه ای
جان، جان که در آخر نام اش اضافه کرده بود. پسوند جان در انتهای نام اش از
قند هم شیرین تر به جانش چسبیده بود. حیف که کمی تفاوت سنی داشت. کم نه
بلکه نزدیک به سن سال پدرش بود موهای هر دو ماش برنج شده بود فقط مانده بود
که اطرف چشم و گونه اش هم مثل پدرش چین و چروک بردارد.
ذهن در گیر اش چنان او را در خود غرق کرده بود که صدای شاهین او را بزور از
اعماق فکر آشفته اش در آورد.
_ادرینا؟
فهمید که در جواب دادن دیر کرده است. بر حسب غريزه زنانه اش کمی ناز چاشنی
صدایش کرد و گفت.
_ چه کاری مثلا ؟
_منشی دفترم.
_من خودم بهتر اش را دارم.
سویچ را چرخاند و گوشی را میان شانه و سرش تکیه داد، با یک دست فرمان را و
با دست دیگر دنده را به جلو هول داد. چه میشد کمی حیله گری میکرد. باید
سر سخن را باز میکرد هر چند که این کار از آدرنا توقع نمی رفت اما انگار
افتاب انروز از جای دیگر سر در آورده بود.
_این رویش خیلی قدیمی نیست ؟
عملا شاهین را به میدان مبارزه ای که برد و باخت اش را نمیدانست طلبیده بود
و چراغ سبز به بزرگی یک نظام شمسی دیگر روشن کرده بود.
_ خوب راست اش میخواستم به یک نهار دعوت ات کنم.
_حالا هم وقت است.
نه اینکه کنترول از دست اش خارج شده بود نه، بلکه مانور میداد تا عمق ماجرا
را تخمین کند با آنکه گرگ باران دیده نبود اما دستپاچه هم نبود.
__اگر اجازه بدی خوشحالم میکنی.
_کمی خندید و گفت زیاده روی نمیکنی؟
داشت اتش را پکه میکرد و بر طبل جنگ میکوبد. خوب میدانست که طرف با ان سن
که دارد، کوله بار تجربه اش تا گلو پر است اما خودش را نیز کمی از او نمی
پنداشت. با تکیه بر ترفند های دخترانه اش، خود را پیروز معرکه میدانست حتی
اگر حریف اش مرد کهنه کار هم باشد.
وارد اتوبان شده بود با آنکه فشار پایش را کنترول میکرد ولی باز سرعت سوزکی
اش داشت از حد مجاز میگذشت. انگار که به نوک پایش وزنه بسته بودن و از روی
پایدل گاز نمیتوانست بر دارد. سبقت های نا شیانه اش بوق های اعتراضی راننده
گان را در آورده بود. احتمالا شاهین صدا ها را شنیده بود که پرسید.
_رانندگی میکتی؟
_اری.
_متوجه باش تصادف نکنی.
_اگر کسی از فرعی نه پیچید.
با کنایه حادثه ان روز را یاد آوری کرد. شاهین خنده ای ریز کرد و گفت.
_ پس قطع میکنم.
به پشت روی تشک انداخته بود و نور موبایل مستقیم به صورت اش تابیده بود.
داشت پیام ها را یکی، یکی حذف میکرد که چشم اش به شماره ای شاهین افتاد
باز در دل اش آشوب شد.
_فردا ساعت دوازده رستورانت خاطره ها.
بطور غیر آرادی لبهایش به خنده باز شد. شوخی، شوخی حرف تا کجا که نکشیده
بود. توقع نداشت اینقدر زود پسر خاله شود. چند بار پیام را خواند رستوران
را که شاهین انتخاب کرده بود را مثل کف دست بلد بود. کم از کم سه یا چهار
بار آنجا غذا خورده بود اما هیچ فکر اش را نکرده بود که روزی اولین ملاقات
اش نیز در آنجا اتفاق بیفتد. البته اگر قبول میکرد. عجله ای شاهین کمی
سوال بر انگیز بود. اما ادرنا دانسته یا ندانسته به قوای تحلیل و تجزیه اش
پشت کرده بود.
دعوت شاهين وسوسه انگیز بود بخصوص وقت که حرف مریم را بخاطر آورد " معرفی
کن جیب ام خالی است " اما نباید این قدر زود پرچم تسلیم را بالا میبرد. پس
کمی ناز کردن هم بد نبود از همین رو در جواب پیام کمی تعلل کرد. عشوه گری
را از مادر اش به ارث برده بود. میدانست که با شکار اش چگونه بازی کند، که
نه خسته اش کند و نه طعمه را از چنگ اش در آورد.
با درنگ اما کمی تحریک آمیز در جواب اش نوشت "هزینه ای من زیاد است " خودش
تعجب کرده بود از چشم پارگی اش، کاری که هرگز حتی فکر اش را هم نکرده بود.
در عین دو دلی پیام را ارسال کرد. طول نکشیده بود که از کار اش پشیمان شد.
نباید این پیام را مینوشت اما کار از کار گذشته بود. حالا اگر حذف هم
میکرد هیچ دردی را مداوا نمیکرد. از اینکه شاهین در مورد او چه فکر های بد
بکند پوست صورت اش سرخ شد. سریع موبایل را در مشت اش فشرد و چشم بست. کاری
خام کرده بود.
هنوز چشم اش گرم نشده بود که موبایل کنار سرش روی بالش لرزید و صدای در
یافت پیام مثل پتک بر فرق سر اش فرود آمد. به پهلو غلت زد و موبایل را بر
داشت " می ترسانی "
از پیام اش معلوم بود که هنوز به بیراهه نرفته بود برای رفع هرگونه فکر
منحرف که ممکین بود در ذهن شاهین خلق شود دوباره نوشت " سر کار هستم
نمیتوانم "
_چه کاری؟
_سالن آرایشگاه.
خودش هم نمیدانست چرا دارد قضیه را کش میدهد و با یک پیام آب را روی دست
شاهين نمی ریزد. حس ناشناخته ای او را در مدار خطر ناک نگه داشته بود و دور
شاهین میچرخاند.
از میان صندلی ها و میز ها مارپیچ وار سمت آخرین میز که شاهین پشت آن نشسته
بود رفت. چند قدم مانده به میز، عینک اش را با طنازی بالای سرش هدایت کرد
تا به چشم غیر مسلح فرد رو برو اش را ببيند. با کمی دقت گوشه لب اش کنار
رفت. خطای دید نبود خودی خود اش بود. به طرز حیرت انگیز جوان شده بود.
شاهین مثل قدیم قدیما که با هیجان انتظار دیانا را میکشید چشم از در ورودی
بر نمیداشت. اضطراب چنان بر او خیمه زده بود که انگار پارچه امتحان اش را
گم کرده بود. با نزدیک شدن ادرنا برای پذیرایی مهمان فوق زیبایش بلند شد.
صندلی را عقب کشید و کنار اش استاد.
هفته ها انتظار کشیده بود حتی تا مرز التماس هم پیش رفته بود تا ادرنا را
راضی به آمدند کرده بود. با دست به صندلی اشاره کرد و "بفرماید " گفت
میز را دور زد و رو برو اش نشست. به هدف ایجاد تعادل در تولد هورمون های
استرس. پنجه هایش را میان موهای ماش و برنج اش شانه وار فرو برد و به عقب
خواباند. از حقیقت اگر نگذریم با همین میانه سالی هم لرزه به هر دلی می
انداخت. مثل آدرنا که الان حس میکرد قلب اش سرجایش نيست.
ادرنا بر خلاف تصور اش که فکر کرده بود با ادای زنانه و دخترانه اش شاهین
را در کش و مات اش قرار میدهد ولی خود تحت تاثیر قرار گرفته بود. میدانیست
که وضع از رنگ بدل کردن گذشته و نم عرق روی پشانی اش آبرو اش را به باد
داده است. فقط دعا، دعا میکرد که جریان عرق از ریشه های مویش سرازیر
نشود.هر چند که حالا هوا رو به گرم شدن بود ولی هنوز برای عرق کردن خیلی
زود بود.
شاهین این رنگ بدل کردن ها را می شناخت و فهمیده بود که توانسته است تحت
تاثیر قرار اش دهد از همین رو احساس غرور و جوانی هر دو را یکجا در خود
احساس میکرد.
5
با نوک پا به در نزدیک شد و گوش به قفل در چسباند. دیگه بیدار خوابی ها و
نجوای شبانه آدرنا از حد گذشته بود و رفت آمد های وقت و ناوقت اش مشکوک شده
بود. هر که نمیدانست دیانا که میدانیست. مادر نبود که نمیفهمید دختر اش به
چه درد گرفتار شده است. نفس در سینه اش حبس کرد تا صدای ادرنا را واضح تر
بشنود.
آنچه را که حدس زده بود احتمال اش از مرز نود هم گذشت. حس زنانه اش فرمان
داد تا بدون هيچ سر و صدای عقب گرد کند و مانع خلوت دختر اش نشود اما
تجربه ای نا کام عاشقی اش مشت محکم بر کله ای بی مغز اش کوبید. زانو راست
کرد و به چهار چوب در تکیه داد خیلی وقت ها بود که نه در خواب اش آمده بود
و نه هم خود سراغ جعبهای اسرار اش رفته بود.
مثل زخم کهنه ای شده بود که به ظاهر التیام یافته بود آما با کوچک ترین
صدمه از مغز دوباره عود میکرد. عاشقی بد مرض است اگر گرفتار اش شوی عین
سرطان به تدریج و کم، کم نا بود ات میکند.
دست برد تا تقه ای به در بکوبد اما انگشت خم شده اش به روی در خشک شد.
نباید مهر فال گوش وا استادن را دو دستی بر پیشانی اش میکوبید. دست روی
دست مالید و به اتاق خواب اش بر گشت. جلوی کمود لباس هایش استاد و قصد کرد
صندوقچه خاطرات اش را از جاساز بیرون بکشد اما صدای بوق ماشین طاها که در
حياط پیچید، به سرعت نور از اتاق بیرون دوید.
دست روی دست نشستن تاوان داشت مثل که خودش تاوان داده بوده. اگر طاها نمی
بود نمیدانست سر نوشت اش به کجا کشیده میشد. طاها بود که مثل فرشته ای
نجات آمده بود و دیانا را از رسوائی نجات داده بود و اگر نه حکم سنگسار اش
را بدون قاضی می نوشتن و اجرا میکردند. دختر که بدون شوهر حامله شود مگر
حق زندگی هم داشت؟ آنهم در فرهنگی خوانواده ای دیانا.
دیانا مثل مار گزیده ها که از ریسمان دراز می ترسد از عواقب عشق دختر اش
ترسیده بود. از همین رو در فکر ورود به ماجرایی عاشقی آدرنا افتاد ولی
انیکه چگونه، خودش نیز نمیدانست. اما مطمئن بود که فعلا خودش را به کوچه ای
حسن چپ بزند و منتظر فرصت باشد.
باز دیر کرده بود و این دیر آمدن ها عواقب خطرناک داشت. بلند شد چای سرد اش
را به سنگ ضرف شویی ریخت و پشت پنجره استاد. تک، تک ساعت مثل راه رفتن
مورچه ها روی مغزش آزار دهنده شده بود. برای بار آخر سوالهایش را در ذهن اش
مرور کرد جمله ها را سبک سنگین کرد تا واکنش ادرنا را به حد اقل کاهش دهد و
بدون کوچکترین اعتراض به سر نخ دست یابد.
صدای ریز بوق ماشین در کوچه پيچيد و به تعقیب اش در حياط آهسته باز شد.
ادرنا که قدم به داخل حیاط گذاشت دیانا سنگر اش را رها و به سرعت سمت
آشپزخانه دوید. گلاس چایش را ریخت و وانمود کرد که دارد چای مینوشد.
ادرنا با " سلامی " سمت اشپزخانه چرخید و از مادرش پرسید.
_حالا وقت چای است ؟
دیانا گلاسی را که طبق طرح از قبل تعین شده روی میز گذاشته بود به سمت دیگر
میز هول داد و تا نیمه چای ریخت.
_بیا برای تو ریختم.
عملا در مقابل عمل انجام شده قرار داد.
ادرنا کیف اش را بروی مبل انداخت و رو به بروی مادرش نشست .به قول طاها
دختر اش کاپی برابر اصل بود انگار سر دیانا را روی گردن ادرنا گذاشته باشد.
دیانا گلاس اش را تا ته سر کشید و بدون ضیاع وقت پرسید.
_حالا کی است؟
_کی کی است؟
خودش را به بی خبری زد اما نمی دانست که دست اش پیش مادر رو شده است.
دیانا آبرو بالا انداخت و گفت.
_ من که مادرت هستم. به من نگو کی کی است.
ادرنا اطمنانی را که در جمله مادردید تا عمق ماجرا رفت و فهمید که دست اش
نزد مادر رو شده است. رنگ اش پرید و سرش را پایین انداخت. با شرم دخترانه
ای گفت "همو که تصادف کرده بودیم "
دیانا تازه متوجه شد که قضیه ای تصادف چرا بی سر وصدا ختم شد. از اینکه از
دختر اش روی دست خورده بوده احساس حماقت میکرد. در دل اش گفت " کاش از طاها
می پرسیدم " بخیال خودش داشت از دختر اش محافظت میکرد و نمیخواست با ایجاد
کنجکاوی باعث شرمندگی دختر اش شود بخصوص در حضور طاها ولی نمیدانست که
دخترش ریگ در کفش دارد.
_چند سال اش است ؟
از سوال که می ترسید، پرسیده بود از جواب شانه خالی کرد و معترض گفت. " کی
گفته من شوهر میکنم" از جواب اش بیشتر خودش شرمید. اگر پای ازدواج در میان
نباشد پس....
سریع کوچه عوض کرد تا بیشتر از این خودش رسوا نکند و گفت.
_به سال اش چه کار دارم خوش تیپ است پول دار است و و ... و بعد خندید.
_ان وقت از مادرت پنهان میکنی ؟
_هنوز اول فیلم است.
تا اینجا که آمده بود چه میشد کمی سوال پیچ اش میکرد.
_ چند وقت همدیگر را میبیند؟
_حساب که نمیکنم!
_پدرت چه دیده ؟
_نه
قضیه باز پیچیده تر شد. چطور ندیده بود در حالیکه ماشین را تعمیر کرده بود.
کمی سکوت کرد و مشکوک پرسید.
_مگر ماشین را تعمیر نکرده بود.
ادرنا فهمید تا مادرش مو را از خمیر جدا نکند دست بر دار نیست از جایش بلند
و گفت
_اسم اش شاهینه، شاهین امیری، پدر هم ندیده حالا راضی شدی؟
دیانا که اسم شاهین را شنید انگار سرب داغ را بالای فرق سرش ریخت اگر ادرنا
آشپزخانه را ترک نکرده بود قطعا تکان خوردن و رنگ پریدن مادرش را میدید.
برای اطمینان با صدای بلند دوباره پرسید " کی ؟ "
_گمانم شنیدی، شاهینه ، شاهینی آ.م.ی.ر.ی
دیانا خودش را مثل یخ احساس کرد که در برابر نور مسقیم افتاب قرار گرفته
بود و داشت ذوب میشد و روی صندلی فرو میرفت. چند وقتی بود که به نامه اش سر
نزده بود حتی به یادش هم نیفتاده بود. بدن خمیر شده اش را به زور جمع کرد و
تا پشت در اتاق ادرنا آمد با صدای که به وضوح لرز داشت گفت.
_پدرت دید اش ؟
_نه، گفتم که نه، حالا کو تا...
زبان اش را زیر دندان گرفت و کلمه عروسی را به روز روی نوک زبان قفل کرد تا
حالا اصلا به این جا فکر نکرده بود.
6
طاها به فروشگاه اش رفته بود و ادرنا به آرایشگاه. فرصت خوبی بود تا میرفت
و به صورت نحس شاهین توف می انداخت.
در ابتدایی جدایی چنان احساس شکست میکرد که حتی تا سر حد خود کشی هم فکر
کرده بود اما حالا که نقاب از چهره بی غيرت اش افتاده تازه فهمیده که چه
گرگ انسان نمایی بوده این شاهین نامرد.
در کمبود لباس هایش را باز کرد و با خشم که نمیدانست از کجا سر چشمه گرفته
بود لباس هایش را کنار زد. صندوقچه اسرار اش را از پایین ترین طاقچه ای
کمود اش که خیلی حرفه جاسازی شده بود را در آورد. هر بار که آن را باز
میکرد اشک هایش جلو، جلو گوشه ای دامن اش را خیس میکرد اما این بار بر
عکس، نفرت از کاسه ای چشمانش می باريد.
برای هزارمین بار بود که میخواند ولی این بار هر سطر آن مثل تیغ بر جگر اش
فرو میرفت و نفرت بر دل اش می کاشت.
" دیانا عزیزم میدانم که دوست ام داری و من هم دوستت داشتم اما از همین
لحظه ای که این نامه را میخوانی هیچ رابطه ای بین من و تو نیست. خیلی وقت
بود که در مورد ادامه این رابطه فکر میکردم و حالا به این نتیجه رسیده ام
که ادامه ای آن به نفع هیچ کدام ما نیست. چند وقت است که متوجه شده ام هر
روز فاصله ای من و تو بیشتر میشود. آنطور که فکر میکنم دیر نخواهد بود که
نفرت جای عشق مان را بگیرد. هدیه ای که در آخرین دیدار برایم داده بودی به
احترام برایت بر میگردانم...
نامه را در مشت اش فشرد مچاله شده ای ان را به زمین کوبید. با خشم صندوقچه
را سر ته کرد و از میان محتویات ان نامه های را که بین انها رد و بدل شده
بود را بر داشت و سمت آشپزخانه رفت. فندک را روشن و زیر تک، تک از برگ های
نامه گرفت. یا دود کاغذ تلخ بود یا سوختن سالها خاطره اش هر چه بود چشمانش
با وجود نفرت اشکهایش را رها کرده بود.
به آدرس که روی کارت ویزیت اش نوشته شده بود خودش را رساند. ساختمان که
فرصت نکرد تعداد طبقات آنرا بشمارد اما مطمئن بود که از ده طبق بیشتر بود.
کاری هم به تعداد طبقات و نمایی جذاب ان نداشت. مقصد او به طبقه سوم و فرد
مظنون به اسم شاهین امیری بود.
نگهبان با احترام در را باز کرد و دیانا وارد محوطه بزرگ شرکت شد. نیازی
نبود از آسانسور استفاده میکرد برای مرور پلان اش به وقت ضرورت داشت که
راپله ها را انتخاب کرد. پاهایش به سختی تن سبک و استخوانی اش را از راپله
ها بالا برد انگار زانوهایش هیچ قدرتی برای سرپا نگهداشتن دیانا نداشت.
جلوی میز منشی که مصروف منظم کردن اوراق و برگه های انبار شده روی میز اش
بود استاد. جان کند تا اقتدار اش را به دست گرفت. نباید از راه ضعیف وارد
عمل میشد. سعی کرد خودش را مسلط نشان دهد گفت.
_امیری را میخواهم ببینم.
منشی از زیر تاق آبرویش نگاه سر بالای کرد و و گفت.
_منتظر باشید تا بیاید.
دور زد درست رو بروی منشی روی مبل چرمی نشست. با ظاهر متین اما طوفان در
دل. برای کنترول اضطراب اش با کف پا به روی زمین ضرب گرفته بود. عقربه های
لعنتی انگار در گل بنده مانده بود که جلو نمیرفتند.
منشی صحبت کوتاهی در حد دو جمله ای که با فرد پشت خط انجام داد رو به دیانا
کرد و گفت.
_ تا ظهر نمی اید خانم.
این جمله ای منشی دیانا را از عرق شدن در گذشته اش نجات داد. نباید فرصت را
از دست میداد. از طرف چندان تمایل به رو برو شدن هم نداشت بخصوص از لحظه که
فهمیده بود شاهین چشم روی ادرنا دوخته است. و هر بار این فکر چنان مغز
استخوان اش را میسوزاند که انگار سوزن را فرو میکرد. دل و نا دل از جایش
بلند شد و سمت پارکینگ که سوزوکی اش را پارک کرده بود رفت.
دست به دروازه ای ماشین اش برد اما فکر که در سرش چرخید آب جوش را روی تن
اش ریخت "اگر همین حالا با ادرنا یکجا باشد چه ؟ " پوست شاهین را به چرم
گری میشناخت میدانیست هیچ فرصت را از دست نمیداد. روی پاشنه ای پا چرخید و
به سمت دفتر نگهبانی رفت و پرسید؟.
_لطفا یک برگه ای سفید لازم دارم.
به ماشین برگشت و شروع به نوشتن کرد.
7
نرسیده به در ورودی، ماشین ادرنا را دید که از شرکت خارج شد و رفت. اینکه
چرا به او زنگ نزده بود جای تعجب داشت. تازه زنگ که هیچ، مطمئن بود که حین
خروج ماشین اش را هم دید ولی بدون زره ای درنگ از آنجا دور شده بود.
با نگرانی وارد دفتر شد اما جرأت نکرد در مورد ادرنا از منشی اش سوال بپرسد
خودش را به بی خبری زد و یک راست به دفتر اش رفت. برگه ها را یکی، یکی مرور
کرد و پاکت که نه آدرس فرستنده روی آن بود و نه اسم گیرنده، در گوشه ای میز
اش انداخت و به ادامه کار اش مصروف شد. معلوم بود که چندان مهم نبود.
وقت رفتن بود که دوباره چشم اش به ان پاکت بی نام و نشان افتاد که از ظهر
در گوشه ای میز انداخته بود. چندین بار به منشی گفته بود که چنین پاکت و
مدارک بی نام نشان باشد را تسلیم نگرید ولی باز گوش اش بدهکار نبود.
نمبر منشی را دایر کرد و گفت.
_من نگفتم نامه های که آدرس فرستنده و اسم گیرنده ندارد تسلیم نگیر.
_خانم به اسم دیانا داد و گفت که به شما برسانم.
چند سانت از روی صندلی اش بلند پرید انگار برق سه فاز از وجود اش گذشت.
گوشی تلفن را طور سرجایش گذاشت که بیشتر شبه افتادن بود. نمیدانست از این
اتفاق خوش باشد یا نه. لعنتی را در آسمان ها می پالید و خودش با پای خود
آمده بود.
بیاد ماشین ادرنا افتاد از بسکه مصروف کار شده بود یاد اش رفت که زنگ بزند
و بپرسد. " برای چه به شرکت آمده بود " ولی فعلا نامه ای دیانا مهمتر از
زنگ زدن بود. با هیجان اما مضطرب نامه را باز کرد.
" این دو مین نامه ای است که در مورد ادرنا برایت مینویسم. اولین نامه ام
خبر بار بودنم بود که با شوق برایت نوشتم و خواستم از پدر شدن ات خبر بدهم
ولی آمروز مینوسیم که اگر زره ای غیرت در وجودت است از دخترت دور باش.
شاهین چنان تکانی خورد که نامه از دست اش افتاد. جرأت نداشت دوباره آن را
بردارد و بخواند. بلند شد برای اینکه کسی مزاحم اش نشود هرچند کارمندان اش
رفته بود. منشی اش را هم رخصت کرد و دوباره پشت میز اش بر گشت. نامه را با
لرز از روی زمین برداشت.
" یک هفته بعد از اینکه سربازی رفتی فهمیدم که بار دار هستم خوشحال شدم که
یاد گاری تو و نشانه ای عشق مان در شکمم داشت رشد میکرد. اما میترسیدم که
روزی پا پس بکشی همان طور که پا پس کشیدی. در حال که اسم دختر رویم بود اما
داشتم مادر میشدم. فکر کن اگر دنیا بچرخد و تو جای پدرم قرار بگیری چه
احساس داری ؟ راستی باید بگویم که نامه ات را تا امروز نگه داشته بودم ولی
از دیروز که فهمیدم تو چه حیوان وحشی بوده ای انرا قبل از آمدنم به اینجا
اتش اش زدم"
عینک طبی اش دیگر روی چشم شیشه ای جواب نمیداد انرا از چشم بر داشت و در
گوشه ای میز انداخت. دست برد برگه ای دستمال کاغذی را با تکان از جعبه اش
کشید و دو سمت صورت اش کشید. تاز جایش بلند شد و پشت پنجره ای رو به خیابان
استاد. به درختان که حالا پوشیده از برگ شده بود نگریست و روزی را بخاطر
اورد که ادرنا برایش زنگ زده بود. برگشت سیگار اش را از جعبه میز اش در
اورد و نخی را به اتش کشید. پوک محکمی زد و از پنجره به بیرون فوت کرد. چند
پوک پی در پی وعمیق زد و دوباره سرجایش برگشت و نامه را از روی میز برداشت.
" به راست بودن نامه ات باور نداشتم اما وقتی دستبندی را که با عشق به دست
ات بسته بودم برایم پس فرستادی مطمئن شدم که دیگر شاهین وجود ندارد. قصد
خود کشی کردم اما دلم به حال ادرنا میسوخت که هیچ سهم در این ماجرا نداشت.
اما خدا گریه هایم را دید و طاها به خواستگاری ام آمد."
به اسم طاها که رسید انگار مغزش انفجار کرد اگر همان طاها باشد که حتما این
آتش ها از گور او بلند میشود.
اولین بار طاها را در یک وظیفه مشترک دیده بود آن زمان طاها عنقریب دوره ای
خدمت اش را تمام کرده بود. چنان زبان نرم و سحر انگیز داشت که مار را از
لانه اش بیرون میکشید. و همین چرب زبانی اش باعث شده بود که شاهین تمام
جزئیات زندگی اش را با او شریک کند. دوباره نامه را ادامه داد.
" ناچار بخاطر فرار از رسوائی در همان ابتدا خواستگاری طاها را قبول کردم و
این شد که ادرنا دختر من و طاها شد وبابت این راز تا ابد پیش طاها شرمنده
ام که باعث اش تویی"
نامه به آخر نرسیده بود که اسم آدرنا روی اسکرین به نمایش در امد. نامه را
به روی میز گذاشت و موبایل را جواب داد.
_شاهین امروزت هیچ زنگ نزدی.
_ مصروف بودم. فردا ظهر جای همیشگی برایت جبران میکنم. باشه!
_الان وقتی نداری من ماشین ام را نیاورده ام.
پیشنهاد خوبی کرده بود باید راست و دروغ بودن نامه را معلوم میکرد. هیچ
نامه ای از دیانا دریافت نکرده بود و خودش نیز نامه ای برای دیانا نه نوشته
بود. دستبند اش را هم بعد ها متوجه شد که گم کرده است، اینکه کجا اصلا
نفهمید.
_میایی ؟
ادرنا بود که پرسید. شاهین از خدا خواسته گفت.
_پشت در منتظر باش بوق زدم بدو باشه!
و بعد هر دو خندید و گوشی را قطع کرد.
ادرنا سمت شاهین خم شده بود تا مثل روز ها دیگر عشوه ای زنانه اش را خرج
چشمان آبی رنگ مرد قد بلند اش بکند. همان قدر که در ارایشگری مهارت داشت در
ناز فروختن هم استاد بود. اما شاهین به بهانهی پایین دادن شیشه از ارتباط
چشمی گریخت. همچنان که از شیشه به آنسوی خیابان نگاه میکرد پرسید.
_نگفتی اسم پدرت مادرت چه است، چه کاره اند.
ادرنا کمی جا خورد سوال که هیچ وقت شاهین نپرسیده بود حتی در مورد خوانواده
ای خودش هم چیزی به ادرنا نگفته بود. زیب کیف اش را کشید و و موبایل اش را
در اورد همچنان که با موبایل اش مصروف بود گفت.
_تو چطور ؟ تو هم چیزی نگفتی ؟
قبل از اینکه شاهین چیزی بگوید تصویری دسته جمعی که شامل خودش، دیانا، طاها
و خواهرش کوچک اش بود به طرف شاهین گرفت و گفت.
_این هم فامیل چهار نفری ما!
دود از دماغ شاهین بلند شد. جز خواهر کوچک اش همه را شناخت.
_حالا اسم خواهر کوچک ات چه است.
_لینا!
ادرینا روی صندلی چرخید و به سمت رو برو نگاه کرد و گفت
_ناراحت شدی؟
_نه
_چهره ات که میگه اری
خنده اغوا کننده ای کرد و گفت.
_خانم ات از من خوشکل تر است.
شاهین دوستی فرمان را چسبیده بود تا دست خطا نکند و اولین باری بود عرق شرم
پشت گوش هایش را خیس کرده بود. دستپاچه شده بود حتی که پایدل گاز و ترمز را
هم به اشتباه می فشرد. به بهانه خودش را سمت ادرنا کشید و با چالاکی تار
موی که روی چادر ادرنا بود را برداشت. دور از چشم ادرنا آنرا روی پایش
گذاشت تا واقعیت را کشف کند. حالا که قضیه بر عکس چرخیده بود باید تا ته اش
میرفت.
کمی دور از خانه اش توقف کرد تا ادرنا پیاده شود. حین پیاده شدن به ادرنا
گفت.
_برای چند روز ممکن مسافر شوم. اگر گوشی ام خاموش بود. پیام بگذار.
8
مثل سالهای قدیم زود تر از وقت تعین شده خودش را به محل قرار رسانده بود.
دستبند چرمی که نشانه اثبات ادعایش بود را عین جنس امانت نگه داشته بود و
دور مچ دست اش بسته بود. از دور شناخت قد باریک و قلمی اش را هیچ وقت
فراموش نکرده بود چیزی که اضافه شده بود عینک قاب طلایی ای بود روی صورت اش
از دور دیده میشد.
بدون آنکه سر بچرخاند گفت
_هنوز عادت دیر آمدنت را فراموش نکردی.
شاهین با شرمندگی "سلامی " گفت و در انتهای نیم کت چوبی نشست. استخوان گردن
اش اسیب دیده بود یا از خجالت روی نگاه کردن نداشت هرچه که بود چانه اش به
سینه اش چسبیده بود. توان در خود نمیدید که سکوت را بکشند منتظر شد تا
دیانا سر صحبت را باز کند.
_خوب، اگر بخواهی حرف عذر خواهی را پیش بکشی خیلی دیر شده است!
_ من هیچ نامه ای به تو ننوشتم و هیچ نامه ای هم از تو دریافت نکردم.
_در مورد ادرنا چطور؟
میدانست شاهین به حرف اش باور نمیکند و برای اثبات ادعایش تا معاینه و تست
خون هم پیش میرود.
شاهین چانه اش را از سینه جدا کرد و بجای زبان سرش را به بالا و پایین تکان
داد.
_پس طاها از رابطه و گذشته ای من چیزی نمیداند، لطفا بگذار این راز بین من
و تو پنهان بماند.
_طاها میدانست ما همدیگر را دوست داریم. و این کار هم زیر سر طاها است. در
همان سال اول سربازی ام چند وقت باهم دوست بودیم و هیچ رازی را از او پنهان
نمی کردم اما از روز که از کنارم رفت دیگه به طور مشکوک رابطه اش را قطع
کرد.
دیانا ترسیده سمت شاهین که نگاه اش در نقطه ای دوری میخ شده بود نگریست و
گفت.
_در مورد ادرنا چه ؟
_نه ! نمیداد، من خودم هم همین دیروز نتیجه ای دی ان ای را گرفتم.
باز سکوت سنگین بین هر دو حاکم شد بعد از لحظه ای دیانا سکوت را شکست و گفت
_ پس بگذار همه چیز به شکل که بوده ادامه یابد نمیخواهم پیش ادرنا سر
افکنده باشم.
جمله اش که تمام شد از جایش بلند شد. یک نیم دایره سمت شاهین دور زد و دست
بند را که با خود اورده بود به طرف شاهین گرفت.
_این بار گم اش نکنی.
سریع روی پاشنه ای پایش چرخید و از آنجا دور شد. آخرین جمله که ته گوش
شاهین ایکو شده بود این بود " اگر یک روزی باز سر راه هم قرار گرفتیم،
خوشحال میشم که آنرا در دستت ببینم "
شاهین دست بند گم شده اش را در مشت اش فشرد و با دست آزاد عینک اش را
برداشت تا چشم های شیشه ای بتواند بدون هیچ پرده ای، تازه ترین تصویر از
دیانا را که داشت در بین انبوه از زنان در خروجی پارک گم میشد ثبت کند.
با نوک انگشت کاسه های چشم اش را خشک کرد و به قوطی سیار وینستون اش چنگ
زد، نخی زیر لب گرفت و دنبال فندک ای سی در جیب شلوار اش گشت. چند بار سعی
کرد اما فندک لعنتی قصد نداشت ظاهرا در غم شاهین شریک شود.
فندک را جلوی چشم اش گرفت و بعد از سر و ته کردن دوباره تلاش کرد. عصبی ان
را به طرفی پرت کرد و سیگار اش را دوباره به قوطی جا داد.
موبایل را از جيب کت اش در آورد به منشی تماس گرفت.
_به بنگاه بسپار یک ساختمان جدید برای شرکت جستجو کنند.
پایان فصل اول
|