کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

۱

 

 

 

۲

 

 

 

۳

 

 

۴

 

 

۵

 

 

 

۶

 

 

۷

 

 

۸

 

 

 

۹

 

 

               همایون کریم پور
 
hkarimpour1@gmail.com

    

 
احوال دریا
فلمنامه/۱۰

 

 

81.ایستگاه بس های شمالی، بیرون، روز
صادق در تکسی نشسته و به اتوبوسی که در حال رسیدن است نگاه میکند. زهره از اتوبوس پائین می شود. صادق به استقبالش رفته بکسش را میگیرد ودر تول بکس میگذارد. هردو سوار تکسی می شوند. تکسی براه می افتد.

82.تکسی صادق، داخل، روز
زهره
از دریا جان چه خبر ؟

صادق با قیافه محزونی بلا تکلیف به او نگاه میکند.

صادق (آف)
عذاب وجدان قلبم را می شگافت. دعا میکردم که زهره زندگی اش را در انتظار دریا ضایع نسازد.

83.چار راهی صدارت، مقابل ولایت کابل، بیرون روز
عریضه نویسی مقابل ولایت در جمع عریضه نویسان نشسته است. صادق مقابل او در چوکی کوچکی لم داده و املا میگوید.
صادق
گر چه فرصت نوشتن کم برایم میسر می شود، اما همیشه در فکر تان هستم..
عریضه نویس (عصبانی)
تو برادر مرا املا نگو! هرچه میخواهی بنویسی برایم بگو، من به قلم خود نوشته میکنم!
صادق
چرا زورت میدهد برادر ؟
عریضه نویس
اگر سواد داری چرا خودت نوشته نمیکنی ؟ اگر نداری در کار من غرض نگیر!

84.منزل صادق، حویلی، درون، روز
دلارا و زهره لباس ها را بروی طناب هموار میکنند. صادق داخل حویلی می شود.
صادق
چشم های تان روشن، خط آمده!
هردو به جانب او هجوم می برند. دلارا نامه را از دستش می رباید. زهره بی صبرانه میخواهد آنرا بگیرد.
دلارا ( با علاقه نامه را سر و زیر میکند.)
چشم های به مرگم کار نمیدهند!
زهره
بدهید که من بخوانم!
دلارا ( نفس سوخته)
خدارا صد بار شکر. خدا میداند چه نوشته !
زهره
خوب گفتم بدهید من بخوانم!
دلارا
اول برایم یک چوکی بیار!
زهره چوکی میاورد. دلارام بروی آن جا میگیرد و نامه را به زهره می سپارد.
صادق
فقط یک لحظه بالا میروم و بعد دوباره سر کار.

85. منزل صادق، سالون، داخل، روز
پنهان در پشت پرده سالون، صادق از دور شادمانی زنش را می بیند. زهره آرام آرام نامه را میخواند. باد فقط پچ پچی نامفهوم را به بالا میاورد. وقتی تمام میکند، دوباره میخواند. آثار شک و تردید از سیمایش به چشم میخورد. وقتی بالا بسوی سالون نگاه میکند، صادق خودش را به عقب می کشدتا ازدیده اش پنهان گردد.

86.منزل صادق، زینه، درون، روز
صادق که از پله ها پائین می آید با زهره بر میخورد که با نگاهی تیز و کنجکاو به او خیره شده است.
زهره ( نامه را اهتزاز میدهد)
پاکتش پیش تان نیست ؟
صادق
پاکتش را چه کار داشتی ؟
زهره
پوسته جمع میکنم. هنوز هیچ پوسته ایران را ندارم!

صادق با ناراحتی کنار میرود تا او بگذرد. اما نگاه های پرسشگر هردو با هم گره خورده میمانند. زهره بالا میرود. صادق در نیمه زینه لحظه ای متردد مانده دوباره از پته ها با احتیاط و بیصدا بالا میرود.

87. منزل صادق، آخر پله ها، بعدآ سالون، روز
دروازه سالون نیمه باز است. صادق زهره را می بیند که مقابل پنجره، پشت به او، نامه را با دقت تا و بالا میکند و سخت مجذوب آنست. بازهم آنرا میخواند و ناگهان بسوی صادق بر میگردد و بی توجه دوباره مشغول نامه میگردد.
صادق (آف)
فکر کردم کلمات را میخواهد پس و پیش کند به امید آنکه مگر چیزی امید بخشی در آنها بیابد. اظطرابش لحظه به لحظه زیادتر می شد. وقتی بلاخره از خواندن خسته شد، نگاهش در دور دست گم شد. بمن دیگر نگاه نکرد. جرات نمی کردم حرفی بزنم.

صادق داخل اطاق شده بسوی او میرود. زهره یک گیلاس خالی را بر لب برده و دوباره بروی میز میگذارد. نگاه های سر درگمی به اطرفش میاندازد بدون آنکه به صادق توجه ای کند. دستش را داخل مو ها کرده و گیسوان خود راجنگل میکند. بعدآ قلمی را گرفته با تکیه بر میز چند کلمه ای بر پشت نامه می نویسد و آنرا همانجا رها میکند و بدون هیچ حرفی از سالون بیرون میرود. صادق نامه را برمیدارد وعقبش را میخواند.
صادق
پریشان می نویسد موج احوال دریا را!

صادق نامه را دوباره برجایش میگذارد. زهره پس آمده است.

زهره
راست است که دریا عکسم را قاب کرده و سر میز خود گذاشته ؟

صادق ( هول دل)
ها!
زهره
در کالا شوئی امروز این را از جیب تان یافتم!

پاکت کوچک پلاستیکی را به دست لرزانش میدهد.

صادق
اسناد شخصی ام در بینش است!

زهره (استهزا آمیز)
راست است! همان قسم که جاکت بافتگی ام، زیر پیراهن تان است !اگر تکلیف نمی شود مرا تا سرای شمالی برسانید!

صادق
قرار نبود که یک هفته بمانی ؟

88. تکسی صادق، درون، روز
صادق در آئینه عقب نما زهره را که قیافه اش درهم رفته، عصبانی و افسرده و جنگ طلب معلوم می شود، زیر چشمی نگاه میکند.
صادق
چه سبب شد که سر ما قهر شدی ؟
زهره
هیچ! مرا با یک روح خیالی نامزاد کردید. همیشه گپش است، خودش نی. هیچکس ندیدیش.

صادق
اگر از زندگی ما بیرون بروی خاله ات زهره ترک خواهد شد!

زهره
میفهمم که خاله گگم مردنیست! در انتظار، زندگی من بر باد میرود.
صادق جرات نمی کند لب بگشاید.

89.ایستاد گاه شمالی، بیرون، روز
تکسی در بیروبار می ایستد. زهره چادری ای بر سر میکند و پائین شده، در را محکم میکوبد و دور میگردد.

صادق (آف)
نیمرخ چادری پوش زهره نیز به روح سرگردانی میماند که در بین جمعیت مردم گم می شد. او هم مثل دریا در ریگ های دور از دسترس رفته رفته رسوب می کرد...

90.سرک مقابل ولایت کابل، بیرون، روز
صادق بالای چوکی مقابل عریضه نویس نشسته است و املا میگوید.
صادق
مادر مهربانم، نمیدانم چطور بار این نامزادی ناخواسته را تحمل کنم...
عریضه نویس
باز هم املا میگوئی ؟

91. منزل صادق، اطاق خواب، شب

در تاریکی، دراز کشیده به پشت، پهلوی هم، با چشمانی که به سقف خیره شده اند، دلارا و صادق حرف میزنند.
دلارا
در دلم میگردد که بچه ما شاید به نامزادش هیچ اعتنائی نداشته باشد...
صادق
منهم به همین فکر هستم. جاکتی را که زهره برایش بافته بود، یادت است ؟
دلارا
چطور نی ؟
صادق
بسیار دیر در تول بکس تکسی پنهانش کرده بودم. دریا خوشش نکرده بود!
دلارا با دست بر پیشانی اش میکوبد.
دلارا
و مرا هیچ چیزی نه گفتی ! اماخودم خبر شده بودم! نمیخواستم بفهمم!
صدای ضربه هائی بر در می آید. هر دو نیم خیز می شوند. صادق تفنگی را از الماری بیرون میکشد.

دلارا
خدا خیر کند!

92.منزل صادق، حویلی، بیرون ، شب
صادق، تفنگ بر دست، محتاطانه به دروازه نزدیک می شود.
صادق
کیست ؟
نسیمه
باز کن برادر، من هستم !
در را با احتیاط باز میکند.

نسیمه
وقت آمده بودم. در یک حمله انتحاری راه بند شد. پولیس رفت و آمد را بند کرده بود. شیمه در دلم نماند.

93.منزل صادق، سالون، درون، شب
اریکینی سالون را به سختی روشن میکند.
دلارا
خیریتی بود که اینطور بیخبر و بی وقت آمدی، اولاد ها خوب هستند ؟

نسیمه ( ناراحت)
زهره گک خوب نیست. در کنج خانه پیر می شود. چندین خط دراز به دریا نوشت، یک جواب هم نگرفت. حالی دیگر هیچ کس را اجازه نمیدهد که از دریا و نامزادی اش یادی بکند. دریا به غم پدر و مادر پیر خود نیست، چه رسد به دختر خاله دهاتی. خواستگار های دیگری پیدا شده اند. با تمام خطر های آدم دزدی یک کوت دختر ها گم شده اند. از خانه بیرون برآمدن بدون مرد سخت شده. زهره میخواهد که سرنوشتش روشن شود.
دلارا
بگو میخواهد کس دیکری را بگیرد !
نسیمه
چه دروغ بگویم خواهر: ها!
دلارا خواهرش ر در آغوش گرفته میگیرید.
دلارا
ما آرزوی عروس شدنش را داریم. اما میتواند هرچه را به خیر خود میداند، بکند. هیچوقت چشم دیدنش را در پهلوی کس دیگر نخواهیم داشت. خدا خوشبختش داشته باشد. بچه ما هم خدا دارد!
نسیمه عکس دریا را از دستکولش بیرون آورده سر میز میگذارد. پیش از گذاشتن عکس را بوسیده ازش معذرت میخواهد:
نسیمه
ببخشی بچه گلم!

صادق (آف)
این حادثه ما را بکلی از نیم فامیل ما جدا کرد. دیگر هیچ کسی بدیدن ما نمی آمد...)))
94.تیل فروشی، تکسی صادق، زیر چپری، روز
باران سیل آسا آرام شده است. امیر صادق را با نگاهی منقلب و مرطوب نگاه میکند.
صادق
قصه میخواستی، اینهم بود قصه یک زندگی!
امیر با یک نگاه میداند که صادق را دیگر توان حرفزدن نیست. تکسی از زیر چپری برآمده براه می افتد.
امیر رده های سیلاب را در کنار سرک ها نگاه میکند. راه ها گل آلود شده اند. باران آرام شده است.
امیر
اگر ازین راه بگذرید، از مقابل منزل سابق ما تیر می شویم.
تکسی از گولائی دور خورده، براهش ادامه میدهد.
امیر
همه چیز تغییر کرده! قصه شما هم نا تمام ماند.
چهره صادق سخت افسرده است.
سرک و منطقه زیاد بیرو بار است.
امیر
یک لحظه ایستاد کنید، خانه ما آنجاست!
امیر پائین شده بطرف در میرود. کوچه گل آلود است.
صاد ق با نگاه تعقیبش میکند. می بیند که زنجیر کهنه را بدر میزند. نو جوانی در را می گشاید. بعد از تبادلی، نوجوان پدرش را صدا میکند. مردی به در می آید. با هم اندکی حرف می زنند. امیر وقتی به موتر میاید. حالش دگرگون شده است.
صادق
حالا کجا ببرمت ؟
امیر
در همین خیر خانه ادامه میدهیم.
تکسی از کوچه های تنگ بیرون آمده داخل جاده اصلی میشود.
امیر (آف)
بازهم نمی خواست بداند که در پی چه آمده ام. خوب هر چه بود داستان خودش مرا به التهاب آورده بود.
امیر
مردم ها هم تغییر کرده اند. هیچکسی را نمی شناسم. و شما از دریا دیگر احوالی نگرفتید ؟
صادق ( صدای بغض آلود)
نی.
امیر
خانم تان از پسر خود دیگر یاد نمی کند ؟
صادق
نی. خانمم در بی خبری مرد!
لحظه ای میگذرد تا امیر حرف دیگری زده بتواند. کنجکاوی بیتابش ساخته است. حالت بیزاری از همه چیز در خطوط چهره صادق نمایان است. رنج روحی بزرگ سیمایش را نجابت مهمتری داده است.
امیر
مریض شده بود ؟
صادق
از اول یک درد بیدرمان در جانش خانه کرده بود. دروغ بخاطر دل خوشی او گفته بودم! میدانستم که مردنیست!
چند لحظه ای بی صدا راه می زنند.
امیر
خود تان دیگر نخواستید در مورددریا چیزی بفهمید؟
صادق
چندین سال گذشت. گرچه به سختی دلخورده شده بودم اما باز هم آرزوی دیدارش سرم ضعف می آورد. میگفتم که بدون شک در مسئله ای دست زده بودم که زیاد به من مربوط نمیشد. یکبار دلم خواست باز هم ایران بروم اما جرات نکردم. بکسم همیشه آماده بود. به یاد بکس آماده زهره افتادم... خواب زندگی کردن را در نزدیکی های او میدیدم. عکسش را در تکسی آویزان کرده بودم که اگر مسافر هایم بشناسندش! چوکاتش هنوز هم همین جاست.
چوکات کهنه و خالی را بلند کرده به امیر نشان میدهد.

95.ایستگاه بس های ولایات، بیرون، روز
مردمان زیادی با بار و بنجاره از بس های پائین می شوند. صادق چوکات عکسی بر دست، بهر کدام نزدیک می شود.
صادق
صاحب این عکس را می شناسید؟
( جواب ها مثل یک مونتاژ صریح در جا های مختلف پیهم میگذرند)
کسی جواب میدهد. کسی بی جواب میگذرد. کسانی هم توجه نمیکنند.
مردی مسن
من مردی مثل او را در مکه دیدم که پول حاجی ها را دزدیده بود!
مردی فربه
یک چاقو کش در تهران عین قواره را دشت!
یک زن
در اصفهان یک مداری محیل مثل همین آدم بود!
صادق (آف)
روزی مرد قوی هیکلی را دیدم که گردن ضخیمی داشت. از طرز گپ زدنش معلوم می شد که زیاد سرد و گرم روزگار را چشیده است. راز کلمات را میدانست.
لطیف که بکس های ضخیمی با خود دارد از پیش روی صادق میگذرد و بعد قدمی پس می آید.
لطیف
میتوانم ببینم ؟
صادق قاب عکس را بدست او میدهد.لطیف بکس هایش را به زمین میگذارد. مرد با دقت عکس را مشاهده میکند.
لطیف
برای پولیس کار میکنی؟
چشمانش نا امیدی را در قیافه صادق می بیند.
لطیف
ببخش، مزاح کردم!
صادق
نی که می شناسی اش ؟
لطیف عکس را پشت و روی میکند.
لطیف
دقیقن چه میخواهی ؟
صادق
سال هاست که خبرش را ندارم از هر کس احوالش را می پرسم!

لطیف
چی ات می شود ؟
صادق
بچیم!
لطیف
نامش چیست ؟
صادق (دست و پاچه)
جمشید! نی، دریا !
لطیف
نام بچه ات را نمی فهمی ؟
صادق
پدر بی نام ونشانی مثل من داشت. از نامش می شرمید. کسی مرا گفت که تغییر نام داد ه.
لطیف
بسیاری ها همینطور شده اند. من بنام سخی می شناسمش. گرچه کسی سخاوتش را کسی ندیده است.
صادق
هیچکس ؟
لطیف
چرا! گاهی بخاطر نمایش برای دیگران سخاوتمند می شد. سخاوتمندی ای که زیاد تر به خود فروشی میماند. به مجردی که احساس میکرد افتخاری بدست میاید، دست به جیب می برد. میخواست که نیکی های نمایشی اش را همه بر سر بام ها فریاد بزنند.
صادق
اگرچه شنیدنش آسان نیست اما شاید که راست بگوئی!
لطیف
از راه دور آمده ام. تاب گشنگی نیست. مرض شکرهم دارم. اگر وقت داری بیا نانی باهم بخوریم و کمی قصه کنیم.
بروی شکم برآمده اش با محبت دست می کشد.

96. کله پزی ، جاده شلوغ، کوته سنگی، درون، روز
رستوران پر از مشتری است. صادق و لطیف کناره پنجره ای نشسته اند که به سوی بازار پر همهمه ای باز می شود. بکس های لطیف راه میز را بند انداخته است. صادق قاب عکس دریا را بروی میز گذاشته است.
زیر پنجره سگان ولگرد و گرسنه ای به امیدی استخوانی جمع شده اند و دم می جنبانند. گاهگاهی پس مانده غذائی به سوی شان پرتاب میگردد که زورمند ترین ها می ربایند. گاهی غرغری از نزدیکی جنگی بخاطر نان خبر میدهد.
پیشخدمت که مردی بسیار کوته قد و شکم برآمده ایست، میگوید.
پیشخدمت
به سگ ها هیچ چیز نیاندازید، روز به روز گله شان بزرگتر شده میرود.
لطیف ( چشمکی به صادق میزند)
خوب، خوب!
و قهقهه میخندد. (با صدای پستی به صادق)خیالش که استخوان ها را خود ما میخوریم !پدرم وقتی خبرشد که بخیر وطن میایم، یک چیز فرمایش داد، ده چیز برایش آورده ام!
صادق لبخند رنگ پریده ای میزند.
صادق
خوش ها به حال پدرت! چطور شد که کسی دم راهت نیامد ؟
لطیف
تاریخ آمدنم را به کسی ندادم، هزار خوف و خطر است!
صادق
کسی نمیداند که تو رسیده ای ؟
لطیف
کمی نان بخور بعدآ وقت داریم که صحیح حرف بزنیم.
لقمه های بزرگی می بردارد و با هر لقمه واه واه میگوید.
لطیف
اینطور کله را در بهترین رستوران دنیا خورده نمیتوانی!
متوجه میشود که صادق بخوبی به غذای خود دست نزده است.
لطیف
مثل یک گنجشک اشتهایت کمست. در زندگی صد عیب شرعی داشتم و صد ها دغلی از من سر زده. از روزی که خانه خدا رفته ام، توبه و گریه کردم و قسم یاد کردم که هر کاری را که به دیگران ضرر برساند نکنم. حالا آمده ام که یک خانه کلان برای پدرک و مادرکم که زیاد به خدمت شان نرسیده بودم، بخرم. بچه خودت هم فامیل را کمی ایلا کرده بود ؟
صادق فقط سرش را شور میدهد.
لطیف
از و هیچ کاری عجیب نیست. سال ها بین عربستان و کویت و عمارات کار کردم. دریا را که خود را سخی میخواند بخوبی می شناسم. خود خواهی ها و بلند پروازی های بیحدش را خوب بلد هستم. ببخش اگر رک و راست گپ میزنم. انشالا سر ما خو قهر نمی شوی ؟
چندین سالست که از ایران رفته. در چندین کار بدنام آغشته بود. با یک زن دو رگه عروسی کرده و پنج اولاد دارد.
صادق ( بغض آلود)
راست میگوئی ؟ خوب مرا خدا، صاحب نواسه گک ها ساخته است ؟ الهی شکر!
لطیف منتظر میماند که صادق اشک های خود را پاک کند. سگ های گرسنه در بیرون با نا امیدی دم تکان میدهند و نگاه های شان بطرف ارسی رستوران دوخته شده است.
لطیف
نامش را سخی مانده وهمه سختی میگویندش. به همه گفته که پدر و مادرش را در جنگ از دست داده. همیشه زور میگوید و میترساند. به هیچ چیزی ضرورت ندارد و همه چیز را تنها برای خود میخواهد. آیا در تمام حرف هائی که زدم نشانه هائی از بچیت دیدی ؟
صادق
خودش است.
صادق ناگهان از جا بلند می شود و بطرف ارسی می رود. تلخی ای غیر قابل تحملی سیمایش را رنگ زده است.
لطیف (از جیبش عکس هائی را بیرون میکشد ودر بین شان یکی را میگیرد)
یک لحظه!
عکس را به صادق نشان میدهد. گروهی مقابل یک ویلا حوضدار جمع شده اند. لطیف در بین شان است. دریا هم با لبخندی تصنعی بر لب در وسط ایستاده و سر و وضع شیکی دارد.
صاد ق (عکس را پس میدهد)
از نزدیک هیچ نمی بینم! عکس های اولاد هایش پیشت نیست ؟
صادق (آف)
مادر دریا در انتظاری بی پایان مرده بود. من روز به روز پایم به قبر نزدیک و نزدیکتر می شد. دل های ما پر از پریشانی بخاطر او بود.متوجه شدم که پسری که تنها آبرو و عزت ما میتوانست باشد، ما را از حافظه اش کاملن پاک کرده بود. تنها یک فراموشی نبود. قصد کشتن ما کرده بود وما راستی مثلیکه مرده بودیم...
در پائین رستوران سگ های لاغری او را می نگرند. نگاهی نا امید و منتظر دارند. بروی میز مقدار زیادی غذا مانده است.
صادق (آف)
سگ های بیچاره از انتظار زیاد خسته بنظر می آمدند. انتظار خود ما یادم آمد که بی پایان بود. به انتظار سگ هائی میمانست که در نزدیکی خوراکه ها بیتاب می شدند.
صادق قاب عکس را میگیرد. عکس را بیرون میکشد. نگاهی که متین و شریف به نظرش می آمد، ناگهان پر از رذالت و گستاخی و شرارت میگردد. ( افکت مورفینگ)
صادق (آف)
بعد از مرگ همسرم، چندین بار با آن عکس درد دل کرده بودم. بازگشتش را شب و روز از خدا خواسته بودم. عکس ناگهان زجر دهنده شد. کلک هایم تبدار شدند. آرزوی سرکش پاره کردن تحمل شان را از بین می برد.
صادق دیوانه وار عکس را دوپاره میکند.
لطیف با دست های قوی اش از بازاوان او میگیرد.

لطیف
چه میکنی پدر ؟
صادق
پدر گفتی ؟ دلم در انتظار شنیدن این کلمه همیشه منتظر بود. زندگی ام گذشت، بدون آنکه پدری ام را برسمیت بشناسد.
با تکانی شدید دست های لطیف را عقب زده و دیوانه وار عکس را زره زره میکند.
لطیف رنگش سپید پریده و قیافه اش به قیافه طفلی خطاکار شباهت پیدا کرده است.
لطیف
گناه من است!
صادق
ملاقاتت چشمانم را باز ساخت.
لطیف
بالاخره یک روز سر عقل می آید.
صادق
همیشه خواب میدیدم که یک روز دروازه را باز میکنم و می بینم که دریا باز آمده است. اما چیزی که نشد به هفت، نشود به هفتاد! نمیدانم که مرده ام را کی خواهد برد!
صادق با حرکاتی متشنج ریزه های عکس را با باقی غذا مخلوط میکند. لطیف با رنگ پریده نگاهش میکند. صادق با یک حرکت سریع مخلوط را به سگان گرسنه میریزد.

صادق (آف)
نگذاشته بودم که جنگ پسرم را پارچه پارچه کند اما خودم مجبور شده بود م که این کار را کنم.
هردو سگ ها را می بینند که غذا را می بلعند و بعضی کاغذ عکس را پس تف میکنند.
لطیف
وقتی عصبای می شوی، آدم را بفکر بچه ات می اندازی! ترسناک شده بودی!
نگاه های سرد شان بروی هم خیره میماند.

97. بازار کابل، تکسی صادق، روز
صادق امیر را در آئین عقب نما نگاه میکند. امیر نگاهش را پائین می اندازد.
صادق (آف)
کجا ببرمت ؟
امیر
فکر میکنم که یک دوره مکمل زدیم. حالا کمی ناحقی خو درا سر گردان می سازیم.

98.شهر کابل، شب
منظره هوائی. کمره از آسمان تکسی را که در سرک های خالی کابل روان است تعقیب میکند.
امیر (آف)
آشفتگی ام حدی نداشت. نمی فهمیدم که برایش بگویم یا نه که منهم چندین بار تغییر نام داده بودم و قسمتی از جوانی ام را در سرگردانی بی پایانی گذشتانده بودم.
در ایران با جانیان در زندانم انداخته بودند. در ترکیه در گاو خانه ای پنهان بوده در بین گاو ها میخوابیدم. یک قاچاقبر در چاهم پائین کرده بود تا قرضش را بدهم! در کردستان نزدیک بود با زنی شبان ازدواج کنم.دلش میخواست گوسفند هایش را نگهدارم اما من به چیزی دیگرش میاندیشیدم.
در یونان در آب های یخزده پرتابم کرده بودند. من که از خشکسالی مینالیدم نزدیک بود در بحر غرق شوم. یک زن جت در بلغاریا ادعا میکرد که من پدر فرزندش هستم. چون دچار شک شده بودم همراه با پسرک از یک کشور به کشور دیگری در جستجوی پناهی میگذشتیم. هر دو به دو مسافر قاچاقی تبدیل شده بودیم. حضورش ظاهر نا خوشایندم را قابل قبولتر می ساخت. در فرانسه نزدیک بود به آزادی برسیم. موجودیت طفلی گفته بودند کار ها را آسانتر می سازد. فکر میکردم که بعد از یک عمر سرگردانی بلاخره در کشوری پناهندگی گرفته میتوانیم.اما ندانستم کدام دست بدخواهی، نام اصلی ام را برای شان افشا کرد. سفرم به اتمام میرسید. هویتی که برای ما تراشیده بودند، باعث بدنامی بود. در هر کشور نام دیگری بخود گرفته بودم. بدون ملایمت رد مرز شدم. پسر نه ساله ام را که صغیر بود نگه داشته بودند.
راننده تکسی نمیدانست که قصه من بر عکس داستان زندگی اوست. افشای هویتم مرا لگدی سخت زده بود.
روز جدائی نتوانسته بودم که جلو اشک هایم را بگیرم. مانند طفلی گریسته بودم. به نقطه صفر برگشته بودم. کسی مرا گفت که خبر مرگم پدر و مادرم را سخت زجر داده بود. اما نمرده بودم. شاید فکر میکردم که نمرده ام. کوچ کرده بودند. نمیدانستم کجا. پشت هیچ دری کسی آشنا نبود.

99.کوچه ای در کابل، شب
امیر در روی سرک، تخته به پشت، دراز افتاده است. میکوشد تکان بخورد. مرد تنومندی بر سرش نشسته ابت. تنها چشمان نیمه از حدقه برآمده امیر پیداست که تلاشش را برای رهائی از وزن نشان میدهد.

100. بازار کابل، ادامه یک صحنه پیش، درون تکسی، شب
تکسی صادق به عبورش از سرک های خلوت ادامه میدهد.
امیر (آف)
راننده مانند سایه ای زندگی کرده بود. سایه ای که شباهت هائی با من داشت. در آئینه اش بمن خیره میماند بدون آنکه چیزی بپرسد. شاید هم که قصه نا گفته مرا خوب میدانست.
صادق ( چوکات خالی را با دست بلند کرده است)
اگر عکسی از پسرت داری میتوانم این قاب خالی را برایت بدهم. گرچه رنگش خشک شده و میریزد اما عمرش هنوز دراز است. میتوانی آنرا به مسافر هایت نشان بدهی و بپرسی که اگر از بچه احوالی داشته باشند ؟ بخاطر کار رای نزن. من از لاشه این موتر خسته شده ام. تو میتوانی عین کار مرا بکنی و هم تقریبن عین...
امیر
تقریبن عین زندگی ترا...
صادق ( با سیمای کاملن خسته)
آیا موتر دوانی بلد هستی ؟
امیر (آف)
نمیتوانستم قصد اصلی او را حدس بزنم. خونم را یخ زده بود. فکر میکردم که از عذاب دایمی خود را آزاد و آزاد تر ساخته رفته و سرنوشتش را بمن انتقال میدهد.
لبخند تلخی بر لبان صادق نقش بسته است.
از دور صدای فیر می آید. هوا پیمای نظامی ای سینه آسمان را می شگافت.
امیر (آف)
احساس عجیبی داشتم. فکر میکردم مرد تنومندی بر سرم نشسته است. مردی مثل همان مرد که بر سر صادق نشسته بود. دریا از شر او رهایش ساخته بود. اما طفل من دور بود و دور از دسترس. عرق یخزده ای در مسیر ستون فقراتم براه افتاده بودو پیرهنم را تر می ساخت.
صادق
گفتم که موتر دوانی بلد هستی ؟ بیا که یک امتحان کنیم ؟
کلاه پوستش را بر سر میگذاردو در جهت راست سرک توقف میکند. چراغ های تکسی در همان نزدیکی خرابه ای را روشن می سازد. هر د و پائین شده جا عوض میکنند. امیر پا هایش را که گل آلود شده اند پاک میکند و میرود و پشت فرمان موتر قرار میگیرد.
موتر دوباره از جا حرکت میکند، خیزی برداشته دوباره متوقف می شود. امیر به سوی راننده که جای مسافر را گرفته است نگاه میکند. جایش خالیست. دروازه صحیح بسته است. سرک بیرون در تاریکی فرو رفته. از دور صدای فیر میاید. امیر را ترسی عظیم بر میدارد. با وحشت خودش را در آیینه عقب نما نگاه میکند. سیمایش گوئی به قیافه صادق شباهت پیدا کرده است. شگفتزده در جا میخکوب باقی میماند. در چوکات خالی بالای سیت عکس پسرش نمایان شده است که لبخندی مرموز بر لب دارد.
موتر را دوباره براه می اندازدو در طول صحرای شب براه می افتد. در آئینه عقب نما مثل آنکه با مسافر نا مرعی ای حرف بزند، نگاه کرده میگوید:
امیر
حالی کجا ببرمت ؟
صدایش کمی به صدای صادق شباهت پیدا کرده است.

پایان

همایون کریمپور 81.ایستگاه بس های شمالی، بیرون، روز
صادق در تکسی نشسته و به اتوبوسی که در حال رسیدن است نگاه میکند. زهره از اتوبوس پائین می شود. صادق به استقبالش رفته بکسش را میگیرد ودر تول بکس میگذارد. هردو سوار تکسی می شوند. تکسی براه می افتد.

82.تکسی صادق، داخل، روز
زهره
از دریا جان چه خبر ؟

صادق با قیافه محزونی بلا تکلیف به او نگاه میکند.

صادق (آف)
عذاب وجدان قلبم را می شگافت. دعا میکردم که زهره زندگی اش را در انتظار دریا ضایع نسازد.

83.چار راهی صدارت، مقابل ولایت کابل، بیرون روز
عریضه نویسی مقابل ولایت در جمع عریضه نویسان نشسته است. صادق مقابل او در چوکی کوچکی لم داده و املا میگوید.
صادق
گر چه فرصت نوشتن کم برایم میسر می شود، اما همیشه در فکر تان هستم..
عریضه نویس (عصبانی)
تو برادر مرا املا نگو! هرچه میخواهی بنویسی برایم بگو، من به قلم خود نوشته میکنم!
صادق
چرا زورت میدهد برادر ؟
عریضه نویس
اگر سواد داری چرا خودت نوشته نمیکنی ؟ اگر نداری در کار من غرض نگیر!

84.منزل صادق، حویلی، درون، روز
دلارا و زهره لباس ها را بروی طناب هموار میکنند. صادق داخل حویلی می شود.
صادق
چشم های تان روشن، خط آمده!
هردو به جانب او هجوم می برند. دلارا نامه را از دستش می رباید. زهره بی صبرانه میخواهد آنرا بگیرد.
دلارا ( با علاقه نامه را سر و زیر میکند.)
چشم های به مرگم کار نمیدهند!
زهره
بدهید که من بخوانم!
دلارا ( نفس سوخته)
خدارا صد بار شکر. خدا میداند چه نوشته !
زهره
خوب گفتم بدهید من بخوانم!
دلارا
اول برایم یک چوکی بیار!
زهره چوکی میاورد. دلارام بروی آن جا میگیرد و نامه را به زهره می سپارد.
صادق
فقط یک لحظه بالا میروم و بعد دوباره سر کار.

85. منزل صادق، سالون، داخل، روز
پنهان در پشت پرده سالون، صادق از دور شادمانی زنش را می بیند. زهره آرام آرام نامه را میخواند. باد فقط پچ پچی نامفهوم را به بالا میاورد. وقتی تمام میکند، دوباره میخواند. آثار شک و تردید از سیمایش به چشم میخورد. وقتی بالا بسوی سالون نگاه میکند، صادق خودش را به عقب می کشدتا ازدیده اش پنهان گردد.

86.منزل صادق، زینه، درون، روز
صادق که از پله ها پائین می آید با زهره بر میخورد که با نگاهی تیز و کنجکاو به او خیره شده است.
زهره ( نامه را اهتزاز میدهد)
پاکتش پیش تان نیست ؟
صادق
پاکتش را چه کار داشتی ؟
زهره
پوسته جمع میکنم. هنوز هیچ پوسته ایران را ندارم!

صادق با ناراحتی کنار میرود تا او بگذرد. اما نگاه های پرسشگر هردو با هم گره خورده میمانند. زهره بالا میرود. صادق در نیمه زینه لحظه ای متردد مانده دوباره از پته ها با احتیاط و بیصدا بالا میرود.

87. منزل صادق، آخر پله ها، بعدآ سالون، روز
دروازه سالون نیمه باز است. صادق زهره را می بیند که مقابل پنجره، پشت به او، نامه را با دقت تا و بالا میکند و سخت مجذوب آنست. بازهم آنرا میخواند و ناگهان بسوی صادق بر میگردد و بی توجه دوباره مشغول نامه میگردد.
صادق (آف)
فکر کردم کلمات را میخواهد پس و پیش کند به امید آنکه مگر چیزی امید بخشی در آنها بیابد. اظطرابش لحظه به لحظه زیادتر می شد. وقتی بلاخره از خواندن خسته شد، نگاهش در دور دست گم شد. بمن دیگر نگاه نکرد. جرات نمی کردم حرفی بزنم.

صادق داخل اطاق شده بسوی او میرود. زهره یک گیلاس خالی را بر لب برده و دوباره بروی میز میگذارد. نگاه های سر درگمی به اطرفش میاندازد بدون آنکه به صادق توجه ای کند. دستش را داخل مو ها کرده و گیسوان خود راجنگل میکند. بعدآ قلمی را گرفته با تکیه بر میز چند کلمه ای بر پشت نامه می نویسد و آنرا همانجا رها میکند و بدون هیچ حرفی از سالون بیرون میرود. صادق نامه را برمیدارد وعقبش را میخواند.
صادق
پریشان می نویسد موج احوال دریا را!

صادق نامه را دوباره برجایش میگذارد. زهره پس آمده است.

زهره
راست است که دریا عکسم را قاب کرده و سر میز خود گذاشته ؟

صادق ( هول دل)
ها!
زهره
در کالا شوئی امروز این را از جیب تان یافتم!

پاکت کوچک پلاستیکی را به دست لرزانش میدهد.

صادق
اسناد شخصی ام در بینش است!

زهره (استهزا آمیز)
راست است! همان قسم که جاکت بافتگی ام، زیر پیراهن تان است !اگر تکلیف نمی شود مرا تا سرای شمالی برسانید!

صادق
قرار نبود که یک هفته بمانی ؟

88. تکسی صادق، درون، روز
صادق در آئینه عقب نما زهره را که قیافه اش درهم رفته، عصبانی و افسرده و جنگ طلب معلوم می شود، زیر چشمی نگاه میکند.
صادق
چه سبب شد که سر ما قهر شدی ؟
زهره
هیچ! مرا با یک روح خیالی نامزاد کردید. همیشه گپش است، خودش نی. هیچکس ندیدیش.

صادق
اگر از زندگی ما بیرون بروی خاله ات زهره ترک خواهد شد!

زهره
میفهمم که خاله گگم مردنیست! در انتظار، زندگی من بر باد میرود.
صادق جرات نمی کند لب بگشاید.

89.ایستاد گاه شمالی، بیرون، روز
تکسی در بیروبار می ایستد. زهره چادری ای بر سر میکند و پائین شده، در را محکم میکوبد و دور میگردد.

صادق (آف)
نیمرخ چادری پوش زهره نیز به روح سرگردانی میماند که در بین جمعیت مردم گم می شد. او هم مثل دریا در ریگ های دور از دسترس رفته رفته رسوب می کرد...

90.سرک مقابل ولایت کابل، بیرون، روز
صادق بالای چوکی مقابل عریضه نویس نشسته است و املا میگوید.
صادق
مادر مهربانم، نمیدانم چطور بار این نامزادی ناخواسته را تحمل کنم...
عریضه نویس
باز هم املا میگوئی ؟

91. منزل صادق، اطاق خواب، شب

در تاریکی، دراز کشیده به پشت، پهلوی هم، با چشمانی که به سقف خیره شده اند، دلارا و صادق حرف میزنند.
دلارا
در دلم میگردد که بچه ما شاید به نامزادش هیچ اعتنائی نداشته باشد...
صادق
منهم به همین فکر هستم. جاکتی را که زهره برایش بافته بود، یادت است ؟
دلارا
چطور نی ؟
صادق
بسیار دیر در تول بکس تکسی پنهانش کرده بودم. دریا خوشش نکرده بود!
دلارا با دست بر پیشانی اش میکوبد.
دلارا
و مرا هیچ چیزی نه گفتی ! اماخودم خبر شده بودم! نمیخواستم بفهمم!
صدای ضربه هائی بر در می آید. هر دو نیم خیز می شوند. صادق تفنگی را از الماری بیرون میکشد.

دلارا
خدا خیر کند!

92.منزل صادق، حویلی، بیرون ، شب
صادق، تفنگ بر دست، محتاطانه به دروازه نزدیک می شود.
صادق
کیست ؟
نسیمه
باز کن برادر، من هستم !
در را با احتیاط باز میکند.

نسیمه
وقت آمده بودم. در یک حمله انتحاری راه بند شد. پولیس رفت و آمد را بند کرده بود. شیمه در دلم نماند.

93.منزل صادق، سالون، درون، شب
اریکینی سالون را به سختی روشن میکند.
دلارا
خیریتی بود که اینطور بیخبر و بی وقت آمدی، اولاد ها خوب هستند ؟

نسیمه ( ناراحت)
زهره گک خوب نیست. در کنج خانه پیر می شود. چندین خط دراز به دریا نوشت، یک جواب هم نگرفت. حالی دیگر هیچ کس را اجازه نمیدهد که از دریا و نامزادی اش یادی بکند. دریا به غم پدر و مادر پیر خود نیست، چه رسد به دختر خاله دهاتی. خواستگار های دیگری پیدا شده اند. با تمام خطر های آدم دزدی یک کوت دختر ها گم شده اند. از خانه بیرون برآمدن بدون مرد سخت شده. زهره میخواهد که سرنوشتش روشن شود.
دلارا
بگو میخواهد کس دیکری را بگیرد !
نسیمه
چه دروغ بگویم خواهر: ها!
دلارا خواهرش ر در آغوش گرفته میگیرید.
دلارا
ما آرزوی عروس شدنش را داریم. اما میتواند هرچه را به خیر خود میداند، بکند. هیچوقت چشم دیدنش را در پهلوی کس دیگر نخواهیم داشت. خدا خوشبختش داشته باشد. بچه ما هم خدا دارد!
نسیمه عکس دریا را از دستکولش بیرون آورده سر میز میگذارد. پیش از گذاشتن عکس را بوسیده ازش معذرت میخواهد:
نسیمه
ببخشی بچه گلم!

صادق (آف)
این حادثه ما را بکلی از نیم فامیل ما جدا کرد. دیگر هیچ کسی بدیدن ما نمی آمد...)))
94.تیل فروشی، تکسی صادق، زیر چپری، روز
باران سیل آسا آرام شده است. امیر صادق را با نگاهی منقلب و مرطوب نگاه میکند.
صادق
قصه میخواستی، اینهم بود قصه یک زندگی!
امیر با یک نگاه میداند که صادق را دیگر توان حرفزدن نیست. تکسی از زیر چپری برآمده براه می افتد.
امیر رده های سیلاب را در کنار سرک ها نگاه میکند. راه ها گل آلود شده اند. باران آرام شده است.
امیر
اگر ازین راه بگذرید، از مقابل منزل سابق ما تیر می شویم.
تکسی از گولائی دور خورده، براهش ادامه میدهد.
امیر
همه چیز تغییر کرده! قصه شما هم نا تمام ماند.
چهره صادق سخت افسرده است.
سرک و منطقه زیاد بیرو بار است.
امیر
یک لحظه ایستاد کنید، خانه ما آنجاست!
امیر پائین شده بطرف در میرود. کوچه گل آلود است.
صاد ق با نگاه تعقیبش میکند. می بیند که زنجیر کهنه را بدر میزند. نو جوانی در را می گشاید. بعد از تبادلی، نوجوان پدرش را صدا میکند. مردی به در می آید. با هم اندکی حرف می زنند. امیر وقتی به موتر میاید. حالش دگرگون شده است.
صادق
حالا کجا ببرمت ؟
امیر
در همین خیر خانه ادامه میدهیم.
تکسی از کوچه های تنگ بیرون آمده داخل جاده اصلی میشود.
امیر (آف)
بازهم نمی خواست بداند که در پی چه آمده ام. خوب هر چه بود داستان خودش مرا به التهاب آورده بود.
امیر
مردم ها هم تغییر کرده اند. هیچکسی را نمی شناسم. و شما از دریا دیگر احوالی نگرفتید ؟
صادق ( صدای بغض آلود)
نی.
امیر
خانم تان از پسر خود دیگر یاد نمی کند ؟
صادق
نی. خانمم در بی خبری مرد!
لحظه ای میگذرد تا امیر حرف دیگری زده بتواند. کنجکاوی بیتابش ساخته است. حالت بیزاری از همه چیز در خطوط چهره صادق نمایان است. رنج روحی بزرگ سیمایش را نجابت مهمتری داده است.
امیر
مریض شده بود ؟
صادق
از اول یک درد بیدرمان در جانش خانه کرده بود. دروغ بخاطر دل خوشی او گفته بودم! میدانستم که مردنیست!
چند لحظه ای بی صدا راه می زنند.
امیر
خود تان دیگر نخواستید در مورددریا چیزی بفهمید؟
صادق
چندین سال گذشت. گرچه به سختی دلخورده شده بودم اما باز هم آرزوی دیدارش سرم ضعف می آورد. میگفتم که بدون شک در مسئله ای دست زده بودم که زیاد به من مربوط نمیشد. یکبار دلم خواست باز هم ایران بروم اما جرات نکردم. بکسم همیشه آماده بود. به یاد بکس آماده زهره افتادم... خواب زندگی کردن را در نزدیکی های او میدیدم. عکسش را در تکسی آویزان کرده بودم که اگر مسافر هایم بشناسندش! چوکاتش هنوز هم همین جاست.
چوکات کهنه و خالی را بلند کرده به امیر نشان میدهد.

95.ایستگاه بس های ولایات، بیرون، روز
مردمان زیادی با بار و بنجاره از بس های پائین می شوند. صادق چوکات عکسی بر دست، بهر کدام نزدیک می شود.
صادق
صاحب این عکس را می شناسید؟
( جواب ها مثل یک مونتاژ صریح در جا های مختلف پیهم میگذرند)
کسی جواب میدهد. کسی بی جواب میگذرد. کسانی هم توجه نمیکنند.
مردی مسن
من مردی مثل او را در مکه دیدم که پول حاجی ها را دزدیده بود!
مردی فربه
یک چاقو کش در تهران عین قواره را دشت!
یک زن
در اصفهان یک مداری محیل مثل همین آدم بود!
صادق (آف)
روزی مرد قوی هیکلی را دیدم که گردن ضخیمی داشت. از طرز گپ زدنش معلوم می شد که زیاد سرد و گرم روزگار را چشیده است. راز کلمات را میدانست.
لطیف که بکس های ضخیمی با خود دارد از پیش روی صادق میگذرد و بعد قدمی پس می آید.
لطیف
میتوانم ببینم ؟
صادق قاب عکس را بدست او میدهد.لطیف بکس هایش را به زمین میگذارد. مرد با دقت عکس را مشاهده میکند.
لطیف
برای پولیس کار میکنی؟
چشمانش نا امیدی را در قیافه صادق می بیند.
لطیف
ببخش، مزاح کردم!
صادق
نی که می شناسی اش ؟
لطیف عکس را پشت و روی میکند.
لطیف
دقیقن چه میخواهی ؟
صادق
سال هاست که خبرش را ندارم از هر کس احوالش را می پرسم!

لطیف
چی ات می شود ؟
صادق
بچیم!
لطیف
نامش چیست ؟
صادق (دست و پاچه)
جمشید! نی، دریا !
لطیف
نام بچه ات را نمی فهمی ؟
صادق
پدر بی نام ونشانی مثل من داشت. از نامش می شرمید. کسی مرا گفت که تغییر نام داد ه.
لطیف
بسیاری ها همینطور شده اند. من بنام سخی می شناسمش. گرچه کسی سخاوتش را کسی ندیده است.
صادق
هیچکس ؟
لطیف
چرا! گاهی بخاطر نمایش برای دیگران سخاوتمند می شد. سخاوتمندی ای که زیاد تر به خود فروشی میماند. به مجردی که احساس میکرد افتخاری بدست میاید، دست به جیب می برد. میخواست که نیکی های نمایشی اش را همه بر سر بام ها فریاد بزنند.
صادق
اگرچه شنیدنش آسان نیست اما شاید که راست بگوئی!
لطیف
از راه دور آمده ام. تاب گشنگی نیست. مرض شکرهم دارم. اگر وقت داری بیا نانی باهم بخوریم و کمی قصه کنیم.
بروی شکم برآمده اش با محبت دست می کشد.

96. کله پزی ، جاده شلوغ، کوته سنگی، درون، روز
رستوران پر از مشتری است. صادق و لطیف کناره پنجره ای نشسته اند که به سوی بازار پر همهمه ای باز می شود. بکس های لطیف راه میز را بند انداخته است. صادق قاب عکس دریا را بروی میز گذاشته است.
زیر پنجره سگان ولگرد و گرسنه ای به امیدی استخوانی جمع شده اند و دم می جنبانند. گاهگاهی پس مانده غذائی به سوی شان پرتاب میگردد که زورمند ترین ها می ربایند. گاهی غرغری از نزدیکی جنگی بخاطر نان خبر میدهد.
پیشخدمت که مردی بسیار کوته قد و شکم برآمده ایست، میگوید.
پیشخدمت
به سگ ها هیچ چیز نیاندازید، روز به روز گله شان بزرگتر شده میرود.
لطیف ( چشمکی به صادق میزند)
خوب، خوب!
و قهقهه میخندد. (با صدای پستی به صادق)خیالش که استخوان ها را خود ما میخوریم !پدرم وقتی خبرشد که بخیر وطن میایم، یک چیز فرمایش داد، ده چیز برایش آورده ام!
صادق لبخند رنگ پریده ای میزند.
صادق
خوش ها به حال پدرت! چطور شد که کسی دم راهت نیامد ؟
لطیف
تاریخ آمدنم را به کسی ندادم، هزار خوف و خطر است!
صادق
کسی نمیداند که تو رسیده ای ؟
لطیف
کمی نان بخور بعدآ وقت داریم که صحیح حرف بزنیم.
لقمه های بزرگی می بردارد و با هر لقمه واه واه میگوید.
لطیف
اینطور کله را در بهترین رستوران دنیا خورده نمیتوانی!
متوجه میشود که صادق بخوبی به غذای خود دست نزده است.
لطیف
مثل یک گنجشک اشتهایت کمست. در زندگی صد عیب شرعی داشتم و صد ها دغلی از من سر زده. از روزی که خانه خدا رفته ام، توبه و گریه کردم و قسم یاد کردم که هر کاری را که به دیگران ضرر برساند نکنم. حالا آمده ام که یک خانه کلان برای پدرک و مادرکم که زیاد به خدمت شان نرسیده بودم، بخرم. بچه خودت هم فامیل را کمی ایلا کرده بود ؟
صادق فقط سرش را شور میدهد.
لطیف
از و هیچ کاری عجیب نیست. سال ها بین عربستان و کویت و عمارات کار کردم. دریا را که خود را سخی میخواند بخوبی می شناسم. خود خواهی ها و بلند پروازی های بیحدش را خوب بلد هستم. ببخش اگر رک و راست گپ میزنم. انشالا سر ما خو قهر نمی شوی ؟
چندین سالست که از ایران رفته. در چندین کار بدنام آغشته بود. با یک زن دو رگه عروسی کرده و پنج اولاد دارد.
صادق ( بغض آلود)
راست میگوئی ؟ خوب مرا خدا، صاحب نواسه گک ها ساخته است ؟ الهی شکر!
لطیف منتظر میماند که صادق اشک های خود را پاک کند. سگ های گرسنه در بیرون با نا امیدی دم تکان میدهند و نگاه های شان بطرف ارسی رستوران دوخته شده است.
لطیف
نامش را سخی مانده وهمه سختی میگویندش. به همه گفته که پدر و مادرش را در جنگ از دست داده. همیشه زور میگوید و میترساند. به هیچ چیزی ضرورت ندارد و همه چیز را تنها برای خود میخواهد. آیا در تمام حرف هائی که زدم نشانه هائی از بچیت دیدی ؟
صادق
خودش است.
صادق ناگهان از جا بلند می شود و بطرف ارسی می رود. تلخی ای غیر قابل تحملی سیمایش را رنگ زده است.
لطیف (از جیبش عکس هائی را بیرون میکشد ودر بین شان یکی را میگیرد)
یک لحظه!
عکس را به صادق نشان میدهد. گروهی مقابل یک ویلا حوضدار جمع شده اند. لطیف در بین شان است. دریا هم با لبخندی تصنعی بر لب در وسط ایستاده و سر و وضع شیکی دارد.
صاد ق (عکس را پس میدهد)
از نزدیک هیچ نمی بینم! عکس های اولاد هایش پیشت نیست ؟
صادق (آف)
مادر دریا در انتظاری بی پایان مرده بود. من روز به روز پایم به قبر نزدیک و نزدیکتر می شد. دل های ما پر از پریشانی بخاطر او بود.متوجه شدم که پسری که تنها آبرو و عزت ما میتوانست باشد، ما را از حافظه اش کاملن پاک کرده بود. تنها یک فراموشی نبود. قصد کشتن ما کرده بود وما راستی مثلیکه مرده بودیم...
در پائین رستوران سگ های لاغری او را می نگرند. نگاهی نا امید و منتظر دارند. بروی میز مقدار زیادی غذا مانده است.
صادق (آف)
سگ های بیچاره از انتظار زیاد خسته بنظر می آمدند. انتظار خود ما یادم آمد که بی پایان بود. به انتظار سگ هائی میمانست که در نزدیکی خوراکه ها بیتاب می شدند.
صادق قاب عکس را میگیرد. عکس را بیرون میکشد. نگاهی که متین و شریف به نظرش می آمد، ناگهان پر از رذالت و گستاخی و شرارت میگردد. ( افکت مورفینگ)
صادق (آف)
بعد از مرگ همسرم، چندین بار با آن عکس درد دل کرده بودم. بازگشتش را شب و روز از خدا خواسته بودم. عکس ناگهان زجر دهنده شد. کلک هایم تبدار شدند. آرزوی سرکش پاره کردن تحمل شان را از بین می برد.
صادق دیوانه وار عکس را دوپاره میکند.
لطیف با دست های قوی اش از بازاوان او میگیرد.

لطیف
چه میکنی پدر ؟
صادق
پدر گفتی ؟ دلم در انتظار شنیدن این کلمه همیشه منتظر بود. زندگی ام گذشت، بدون آنکه پدری ام را برسمیت بشناسد.
با تکانی شدید دست های لطیف را عقب زده و دیوانه وار عکس را زره زره میکند.
لطیف رنگش سپید پریده و قیافه اش به قیافه طفلی خطاکار شباهت پیدا کرده است.
لطیف
گناه من است!
صادق
ملاقاتت چشمانم را باز ساخت.
لطیف
بالاخره یک روز سر عقل می آید.
صادق
همیشه خواب میدیدم که یک روز دروازه را باز میکنم و می بینم که دریا باز آمده است. اما چیزی که نشد به هفت، نشود به هفتاد! نمیدانم که مرده ام را کی خواهد برد!
صادق با حرکاتی متشنج ریزه های عکس را با باقی غذا مخلوط میکند. لطیف با رنگ پریده نگاهش میکند. صادق با یک حرکت سریع مخلوط را به سگان گرسنه میریزد.

صادق (آف)
نگذاشته بودم که جنگ پسرم را پارچه پارچه کند اما خودم مجبور شده بود م که این کار را کنم.
هردو سگ ها را می بینند که غذا را می بلعند و بعضی کاغذ عکس را پس تف میکنند.
لطیف
وقتی عصبای می شوی، آدم را بفکر بچه ات می اندازی! ترسناک شده بودی!
نگاه های سرد شان بروی هم خیره میماند.

97. بازار کابل، تکسی صادق، روز
صادق امیر را در آئین عقب نما نگاه میکند. امیر نگاهش را پائین می اندازد.
صادق (آف)
کجا ببرمت ؟
امیر
فکر میکنم که یک دوره مکمل زدیم. حالا کمی ناحقی خو درا سر گردان می سازیم.

98.شهر کابل، شب
منظره هوائی. کمره از آسمان تکسی را که در سرک های خالی کابل روان است تعقیب میکند.
امیر (آف)
آشفتگی ام حدی نداشت. نمی فهمیدم که برایش بگویم یا نه که منهم چندین بار تغییر نام داده بودم و قسمتی از جوانی ام را در سرگردانی بی پایانی گذشتانده بودم.
در ایران با جانیان در زندانم انداخته بودند. در ترکیه در گاو خانه ای پنهان بوده در بین گاو ها میخوابیدم. یک قاچاقبر در چاهم پائین کرده بود تا قرضش را بدهم! در کردستان نزدیک بود با زنی شبان ازدواج کنم.دلش میخواست گوسفند هایش را نگهدارم اما من به چیزی دیگرش میاندیشیدم.
در یونان در آب های یخزده پرتابم کرده بودند. من که از خشکسالی مینالیدم نزدیک بود در بحر غرق شوم. یک زن جت در بلغاریا ادعا میکرد که من پدر فرزندش هستم. چون دچار شک شده بودم همراه با پسرک از یک کشور به کشور دیگری در جستجوی پناهی میگذشتیم. هر دو به دو مسافر قاچاقی تبدیل شده بودیم. حضورش ظاهر نا خوشایندم را قابل قبولتر می ساخت. در فرانسه نزدیک بود به آزادی برسیم. موجودیت طفلی گفته بودند کار ها را آسانتر می سازد. فکر میکردم که بعد از یک عمر سرگردانی بلاخره در کشوری پناهندگی گرفته میتوانیم.اما ندانستم کدام دست بدخواهی، نام اصلی ام را برای شان افشا کرد. سفرم به اتمام میرسید. هویتی که برای ما تراشیده بودند، باعث بدنامی بود. در هر کشور نام دیگری بخود گرفته بودم. بدون ملایمت رد مرز شدم. پسر نه ساله ام را که صغیر بود نگه داشته بودند.
راننده تکسی نمیدانست که قصه من بر عکس داستان زندگی اوست. افشای هویتم مرا لگدی سخت زده بود.
روز جدائی نتوانسته بودم که جلو اشک هایم را بگیرم. مانند طفلی گریسته بودم. به نقطه صفر برگشته بودم. کسی مرا گفت که خبر مرگم پدر و مادرم را سخت زجر داده بود. اما نمرده بودم. شاید فکر میکردم که نمرده ام. کوچ کرده بودند. نمیدانستم کجا. پشت هیچ دری کسی آشنا نبود.

99.کوچه ای در کابل، شب
امیر در روی سرک، تخته به پشت، دراز افتاده است. میکوشد تکان بخورد. مرد تنومندی بر سرش نشسته ابت. تنها چشمان نیمه از حدقه برآمده امیر پیداست که تلاشش را برای رهائی از وزن نشان میدهد.

100. بازار کابل، ادامه یک صحنه پیش، درون تکسی، شب
تکسی صادق به عبورش از سرک های خلوت ادامه میدهد.
امیر (آف)
راننده مانند سایه ای زندگی کرده بود. سایه ای که شباهت هائی با من داشت. در آئینه اش بمن خیره میماند بدون آنکه چیزی بپرسد. شاید هم که قصه نا گفته مرا خوب میدانست.
صادق ( چوکات خالی را با دست بلند کرده است)
اگر عکسی از پسرت داری میتوانم این قاب خالی را برایت بدهم. گرچه رنگش خشک شده و میریزد اما عمرش هنوز دراز است. میتوانی آنرا به مسافر هایت نشان بدهی و بپرسی که اگر از بچه احوالی داشته باشند ؟ بخاطر کار رای نزن. من از لاشه این موتر خسته شده ام. تو میتوانی عین کار مرا بکنی و هم تقریبن عین...
امیر
تقریبن عین زندگی ترا...
صادق ( با سیمای کاملن خسته)
آیا موتر دوانی بلد هستی ؟
امیر (آف)
نمیتوانستم قصد اصلی او را حدس بزنم. خونم را یخ زده بود. فکر میکردم که از عذاب دایمی خود را آزاد و آزاد تر ساخته رفته و سرنوشتش را بمن انتقال میدهد.
لبخند تلخی بر لبان صادق نقش بسته است.
از دور صدای فیر می آید. هوا پیمای نظامی ای سینه آسمان را می شگافت.
امیر (آف)
احساس عجیبی داشتم. فکر میکردم مرد تنومندی بر سرم نشسته است. مردی مثل همان مرد که بر سر صادق نشسته بود. دریا از شر او رهایش ساخته بود. اما طفل من دور بود و دور از دسترس. عرق یخزده ای در مسیر ستون فقراتم براه افتاده بودو پیرهنم را تر می ساخت.
صادق
گفتم که موتر دوانی بلد هستی ؟ بیا که یک امتحان کنیم ؟
کلاه پوستش را بر سر میگذاردو در جهت راست سرک توقف میکند. چراغ های تکسی در همان نزدیکی خرابه ای را روشن می سازد. هر د و پائین شده جا عوض میکنند. امیر پا هایش را که گل آلود شده اند پاک میکند و میرود و پشت فرمان موتر قرار میگیرد.
موتر دوباره از جا حرکت میکند، خیزی برداشته دوباره متوقف می شود. امیر به سوی راننده که جای مسافر را گرفته است نگاه میکند. جایش خالیست. دروازه صحیح بسته است. سرک بیرون در تاریکی فرو رفته. از دور صدای فیر میاید. امیر را ترسی عظیم بر میدارد. با وحشت خودش را در آیینه عقب نما نگاه میکند. سیمایش گوئی به قیافه صادق شباهت پیدا کرده است. شگفتزده در جا میخکوب باقی میماند. در چوکات خالی بالای سیت عکس پسرش نمایان شده است که لبخندی مرموز بر لب دارد.
موتر را دوباره براه می اندازدو در طول صحرای شب براه می افتد. در آئینه عقب نما مثل آنکه با مسافر نا مرعی ای حرف بزند، نگاه کرده میگوید:
امیر
حالی کجا ببرمت ؟
صدایش کمی به صدای صادق شباهت پیدا کرده است.

پایان

همایون کریمپور

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۷۱         سال بیستم       جدی     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی             اول جنوری    ۲۰۲۵