پیرانه سرم بازهوای تو به سرداد
ازجلوهٔ حسن تو , مرانورِ بصر داد
بویت به مشامم زرهٔ دور , بیامد
درباغ دلم رایحه ازمشک وعطَر داد
درآتش آن مجمر حسن تو بسوزد
این دل که به یادتو مراخو نِ جگرداد
صد بار بیایم به طواف سرکویت
آنجا که مراعشق تو صد شور و شرر داد
شام است و رهٔ روشنی صبح در اِبهام
ایکاش پیامی پس ازین شام , سحر داد
کَی راه فراراست حمیدی ز ره عشق
دی بانگ بگوش آمد و این نکته خبر داد
|