کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

              نویسنده: سید عادل سادات

    

 
پولیگون‌های پلچرخی کابل
داستان کوتاه

 

 



لبی به فنجان چای زد، گرم بود گذاشتش بالای میز و به سمت پنجره جابجا شد. در کادر پنجره به تماشایی آسمان تاریک کابل نشست و محو دانه‌های برف شد که همه جا را سفید پوش کرده بودند. تاریکی آسمان و دانه‌های برف فهیم را پرت کرد به سال‌ ۱۳۶۵ خورشیدی.
- "همین گونه برف می آمد که روکش‌های سیاهی را به سر ما کشیدند. اجازه کفش پوشیدن را به ما نداندن و به حیاط زندان که رسیدیم با تن برهنه‌ چهار ساعت ما را روی برف ایستاده کردند. در برگشت پاهای خود را حس نمی‌کردیم. نمی‌دانم چند نفر بودیم، دست و دهن ما را بسته بودند. تنها صدای افتادن دوستانم و دشنام دادن زندانبان‌ها را می‌شنیدم."
همان‌طور که روایت می‌کرد نگاهی به من انداخت و لبخند زد دندان‌های مصنوعیش برق زد.
در طول سه ماه، شبانه فهیم را در اتاقی مورد بازجوایی قرار می‌دادند که در دیوار آن تصویری بزرگی از مارکس و دو طرف آن تصاویری از لینن و استالین نصب شده بود. پس از بازپرسی و شکنجه دوباره به سلول انفرادی می‌آوردنش.
محکمه اول حکم اعدام او را صادر کرد بود. اما حکومت برای کسب اطلاع در مورد رفیق‌هایش فهیم را زنده نگهداشته بود و در کرسی‌های مخصوص زندانی‌های سیاسی شوک‌ برقی می‌داد.
- "شب از نصف گذشته بود. در آهنین سلول به کف زندان کشیده شد و صدای دلخراش به مغز استخوانم رسوخ کرد. دیوارهای کم عرض سلول اجازه نداد دست‌هایم را بالا ببرم. طبق معمول دست‌هایم را بستند و روکش سیاه به سر و رویم کشیدند از پله‌ها بالا رفتیم در حیاط زندان له شدن برف تازه را زیر پاهایم احساس کردم."
سقف گراژ مقابل چنجره زیر برف پنهان شده بود و جرمن شپیرد فهیم شبیه زندانی‌ها گاه گاهی در حیاط می‌چرخید و در میان برف‌ها بازی می‌کرد و دوباره بر‌می‌گشت به گراژ.
فهیم با چای سبز گلویش را تازه کرد و ادامه داد.
- "سال ۱۳۵۷ که وارد دانشگاه کابل شدم اعتراضات ما علیه اندیشه‌های چپی که هزاران تن را به خاک و خون کشانیده بود شدت گرفت و با گذشت هر روز شعله‌آور می‌شد."
از سال۱۳۵۷-۶۵  تعدادی زیاد از شاعران، هنرمندان، امامان مساجد، دانشجوها، معلمان راهی زندانی، تعدادی زنده به گور و تعدادی هم تیر باران شدند.
- "لیلیه* دانشگاه کابل مرکز سوق و اداره* نیروهای دو جبه مخالف شده بود. محصلین جوانان مسلمان که ما بودیم و محصلین وابسته به اندیشه‌های چپی و همکاران حکومت. ما برای بلند کردن پرچم سبز در برابر پرچم سرخ هر روز زندانی، کشته و مجروح می‌شدیم."
گرمای خورشید هنوز به کوه، دره، دشت و آبشارها نرسیده بود که پلیس لیلیه* را محاصره کرد و ده تن محصل را به شمول فهیم بازداشت و به جرم فعالیت حزبی به زندان پولیگون‌های پلچرخی* کابل منتقل کرد.
- "زندان پلچرخی شبیه اردوگاه کار اجباری نازی‌ها بود. موی سرهمه را تراشیده بودند و غذای بخور نمیری به زندانی‌های می‌دادند. تعدادی مانند من در سلول انفرادی بودند که هفته‌ها گرمای خورشید را روی پوست شان حس نمی‌کردند. استخوان‌های شان را لایه نازک پوست پوشانیده بود. در روزهای سرد زمستان همان‌طور که باد می‌وزید و دانه‌های برف می‌رقصیدند زندانی‌های سیاسی را برهنه (لخت) از ساعت 4 عصر تا سه شب در دمای منفی بیست ایستاده می‌کردند."
دو هفته پس از بازداشت هنگام کار در یک از تعمیرهای زیرساخت پولیگون‌ها* فهیم مردی را دید که هنگام آوردن خشت به زمین افتاد. فهیم کار را رها کرد و خود را به مرد رساند. همان‌طور که او را از زمین بلند می‌کرد مرد احتیاط را در نظر گرفته گفت:
- "فهیم ما کافی نبودیم که تو هم آمدی؟"
فهیم مرد را به دیوار تکیه داد، خواست برای آوردن آب بلند شود. اما مرد دستش را گرفت.
- "تو کی استی مرد"
لبخند ضعیفی به گوشه‌ای لب سرور جا خوش کرد.
- "نشناحتی فهیم؟"
سکوت دردناک فضای زندان را پرد کرد.
- "من سَرور هستم."
دو سال زندان، شکنجه و کار اجباری عضلات فولادی سرور مشت‌زن را به خاک مبدل کرده و توانایی برداشتن یک خشت را از او گرفته بود.
دانه‌های برف آهسته آهسته فرود می‌آمدند اما دل آسمان شبیه دل فهیم گرفته و هر لحظه ممکن بود باریدن از سر بگیرد. فهیم به کتابی که در کنار فنجان چایش گذاشته بود اشاره کرد.
- "تاریخ را هم جعل کردند."
کتاب را برداشتم روی جلدش نوشته بود افغانستان در مسیر تاریخ* به قلم غلام محمد غبار و در لای کتاب بوک مارکی به چشمم خورد.
- "در پایان روزهای زمستانی زندانی‌ها قبل از رفتن به سلول‌ها در برابر گرمایی ناچیز خورشید گردهم می‌آمدند و به دیوار تکیه کرده به سخنان هم‌دیگر گوش می‌دادند. همدیگر را نمی‌شناختیم اما وابسته به یک جریان فکری بودیم. محصلینی که از مناطق مختلف بازداشته شده و به جرم مخالفت با اندیشه‌های چپی و حکومتی به اعدام محکوم شده بودیم."
دانه‌های مرواریدگونه‌ای تسبیح در میان انگشت‌هایش می‌چرخید.
- "با سَرور و تعدادی دیگر زندانی‌ها در کنار دیوار نشسته بودیم سرور پرسید."
- " فهیم! عباس را به یاد داری؟"
- "بلی. همان سخنور را می‌گوید که ناپدید شد."
- بلی. پسر بزرگ یک دهقان بود. پدرش هشت فرزند داشت با پذیرش یک عالم مشکلات اقتصادی عباس را به مکتب* و بعد راهی دانشگاه کرد تا آینده سایر فرزندانش را بسازد. متاسفانه من و عباس یکجا بازداشت شدیم. یک هفته پس از بازداشت او را به جای نامعلوم منتقل کردند. یکی از عساکر گفت او و تعدادی از اعضای فعال نهضت اسلامی را زیر همین تعمیر جدید پولیگون‌ زنده به گور کردند و هر شب ده‌ها زندانی را در جا‌های نامعلوم تیرباران یا زنده به گور می‌کنند."
همان‌طور که سَرور صحبت می‌کرد جوان هجده ساله که دانش‌آموز بود گفت:
- "دادشم و تعدادی از دوستانش را گفتند که آزاد می‌شوید و همه را با خود بردند. دو هفته پیش از مادرم پرسیدم که حال دادشم* چطور است؟ مادر گفت که در این مدت سه بار به زندان آمده اما مسوولین زندان لباس‌های دادشم را نمی‌پذیرند."
مرد نحیفی که وزن ناچیزش را به دیوار داده بود به فهیم نزدیک شد:
- "آن‌ها را شهید کردند. اما نه با شلیک گلوله یا زنده به گور، بلکه خون بدن آنها را کشیدند و ریس خاد* نظامی در تلویزیون اعلان کرد که مسوولین سارندوی به شفاخانه‌های ملکی خون اهدا کرده اند در حالی که به جبر و ستم آن خون را از بدن برادران ما کشیده بودند."
سکوت سهمگین فضای زندان پر کرد.
سرفه پی‌هم فهیم را از خاطرات زندان بیرون پرت کرد. گلویش گرفته بود اما برای ادامه دادن مصمم بود و می‌خواست قبل از فرا رسیدن سالروز کودتای هفت ثور و به قدرت رسیدن احزاب چپی مصاحبه‌اش در نشریه به چاپ برسد.
- "آن شب که برف‌ها را زیر پا له می‌کردم و پیش می‌رفتم پاهایم کرخت و بی‌حس شده بود صدای ماشین عسکری را می‌شنیدم که با هر قدم به آن نزدیک می‌شدم. قبل از این که بداخل ماشین عسکری پرتم کنند تکه‌ای را داخل دهنم گذاشتن تا نتوانم صحبت کنم. وارد ماشین عسکری که شدم حضور تعدادی زندانی‌های دیگر را حس کردم. "
دست و دهن همه بسته و نقاب سیاه به سر و روی شان کشیده شده بود. ماشین همان‌طور که مسیر طولانیتر را می‌پیمود یکی از زندانی‌ها مچ‌های دستش را باز کرد و در چند لحظه دست و دهن همه باز شد.
- "وقتی دست‌های ما باز شد نقاب‌ها را برداشته و پارچه‌های تکه* را از دهن خود بیرون کشیده و نفس عمیق گرفتیم. متوجه شدم که همراهانم همه زندانی سیاسی اند."
دادوبیداد آهسته آهسته در کابین ماشین بلند می‌شد که فهیم با گذاشتن انگشت بر لب همه را به سکوت فراخواند.
- "سروصدا نکنید. اگر بفهمند که دست‌های ما بازشده همه‌ را همین جا از بین می‌برند. سر فرصت فرار می‌کنیم، متوجه خود باشید."
فهیم دستش را پنجره بیرون و در ماشین باز کرد. به اطراف نگاهی انداختند. امنیت ماشین زندانی‌ها را تانکی تامین می‌کرد که دارنده‌ای تایر‌های چرمی بود.
- "خوب، اگر به جمپی* (سرعت گیر) رسیدیم مسلسل بالای تانک سمتش به سوی آسمان می‌شود و ما بدون تلف وقت در چند ثانیه محدود خود را از ماشین بیرون پرت می‌کنیم و هرکه به هرطرف فرار کند و پراکنده می‌شویم."
پس از چند لحظه سرعت ماشین کم و از بالای جمپ عبور کرد فهیم از لای در دید که تایرهای جلوی تانک بالای جمپ است و با گفتن الله اکبر همه خود را از ماشین پرت کردند و در اراضی که اصلا در آن آشنا نبودند پراکنده شدند.
- "پا برهنه جسم نحیف و شکنجه شده‌ای خود را در میان سنگ ریزه‌ها، خس و خاشاک می‌کشیدم. باران همه جا در گِل و لایی دفن کرده بود با پای‌های کرخت شده از دامنه‌ای کوه بالا ‌رفتم، در دل تاریکی به سمت روشنی اریکین* راه افتادم. مسافتی را طی کرده بودم که از میان تاریکی صدا آمد "هشدار، کی استی، ایستاده شو و جلو نیا" متوجه شدم که در چند قدمی پوسته‌ای* نیروهای روسی رسیده‌ام. انگار با بیسیم از فرار ما آگاه شده بودند."
همان‌طور که فهیم خودش را بداخل سیل برد* اندخت شلیک‌ مسلسل‌ها آغاز شد و یک پی دیگر فشنگ* نورانی برای روشن کردن ساحه شلیک ‌شد. ده دقیقه پس از فرار فهیم و دوستانش چرخ بال‌ها به ساحه رسیدند و با نورپردازها دنبال فراری‌ها را گرفتند.
- "همان‌طور که پایم را مساژ می‌دادم تا دردش کم شود و خون به انگشتانم برسد که در نیم راه نمانم، در دل تاریکی داخل سیل برد به راهم ادامه دادم و صدای شلیک‌های براکنده به گوشم می‌رسید. تعدادی از دوستانم که گیر افتاده بودند تیرباران شدند. صدای برخورد پرچم قبر به دست باد و صدای همان تانک تعقیبی را می‌شندیم که به من نزدیک و نزدیکتر می‌شد. در قبرستان در دل یک قبر کهنه پنهان شدم. چراغ‌های تانک اطراف قبرستان را بررسی کرد و بسوی سرک اسفالت شده برگشت.
فهیم از جایش بلند شد و به سوی دیواری رفت که تصویر‌های سیاه و سفید از آن آویزان بود. با عصایش تصویری را نشانم داد.
- "این عباس بود، پس از آن که زندانی شد هرگز ندیده بودمش."
عباس داخل رِنگ بود دستکش‌های مشت‌زنی به دست داشت. نگاه‌های ما به روی قاب‌ها می‌چرخید که به تصویر مرد بلند قامت، ریش بلند، چهارشانه که جمپر پلنگی* به تن و سلاح نوع تک تیر انداز روی شانه داشت رسیدیم.
- "این مرد را می‌شناسی؟"
پستوی‌های ذهنم را گشتم تا اگر اسمی از صاحب تصویر در ذخیره داشته باشم. اما جست‌و‌جویم به هیچ رسید.
- " نه، نمی‌شناسمش."
فهیم لبخندی زد و برگشت به صندلیش.
- "پس از فرار همین مرد من را پذیرفت و برایم جا داد."
تصویر بردارم، چند تصویر برداشت و خدمت‌کار فهیم برایم دوباره چای ریخت.
- "بیشتر از یک ساعت داخل قبر ماندم. صدای گریه کودکی را شنیدم اما در آن تاریکی هیچ چیزی معلوم نمی‌شد. احتیاط را در نظر گرفته به سمت گریه کودک راه افتادم ناگهان به یک آب ایستاده رسیدم. متوجه شدم که در کنار یک چشمه قرار دارم. پایپ پلاستیکی را دنبال کردم که از چشم بیرون شده بود. به دروازه قلعه‌ای گِلی رسیدم که صدای گریه‌های کودک نیز از همین قلعه می‌آمد."
در حالیکه زندانی‌های سیاسی فرار کرده بودند و همه نیروهای نظامی در حالت آماده باشد قرار داشتند بالا رفتند از دیوار قلعه خطر ساز می‌شد. فهیم اطراف قلعه را گشت راهی نبود جز این‌که وارد مستراح شود. در مستراح تا زمانی ماند که صدای اذان صبح را شنید و آسمان با گذشت هر لحظه روشنتر می‌شد. صاحب خانه، مرد قد کوتاه که ریش بلند داشت برای گرفتن وضو وارد مستراح شد.
فهیم که خودش را عقب در پنهان کرده بود. مرد را بغل کرد و با دست دهنش را بست.
- "آرام باش و صدایت را بلند نکن."
مرد که می‌لرزید با تکان دادن سرش فهیم را مطمین ساخت که برای او دردسر دست و پا نخواهد کرد. لحظه‌ای که فهیم مرد را آزاد کرد او بدون تعلل فرار نمود.
فهیم به دنبالش وارد قلعه و اتاق‌ گلی شان شد و سپس تمام جریان را به مرد و خانواده‌اش بیان کرد.
صاحب خانه یک دسته لباس خودش را به فهیم داد.
- "بهتر است لباس‌هایت را عوض کنی. اما لباس‌های زندان را نمی‌توانی جا بگذاری اگر پلیس برای تلاشی* بیاید ما به درد سر می‌افتیم."
فهیم لباسش را عوض کرد با بلند شدن آفتاب صاحب خانه از فهیم خواست که هرچه زودتر باید خانه را ترک کند.
- "من نمی‌دانم که در کجا استم. بنا تا زمانی که زخم‌های خوب نشود هیچ جا نمی‌روم."
- "خوب اگر خانه را ترک نکنی مجبورام به ایست بازرسی خبر بدهم."
فهیم در دو راهی قرار گرفته بود و نمی‌دانست چه کند.
- "بهتر است من را رهنمایی کنید تا از راه امن از این ساحه بیرون شوم."
فهیم با پای لنگش به دنبال مرد راه افتاد و با پشت سرگذاشتن باغ‌ها و قلعه‌ها مرد در دل دره به پرچم سبز اشاره کرد که در اهتزاز بود.
- "بسوی آن پرچم برو. جبه شمال کابل از همان پرچم آغاز می‌شود و حکومت به آن مناطق دسترسی ندارد. به فرمانده از طرف من سلام برسان و برایش بگو که چگونه به این جا رسیدی با تمام توان از تو حمایت خواهد کرد."
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۷    سال بیستم      عقرب     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                     اول نومبر  ۲۰۲۴