چقدر ساعت زمان کُند است
کوچه تنگ را به پا پیچید
گاهی از فرط خستگی بیحد
نسخهٔ کفر در خدا پیچید
"تا توانی دلی به دست آور"
حرفی پوچی همیشه در معکوس
که جهان باتلاقِ گندیدهست
زندگیاش به طور نامحسوس
شیشهی خالی عرق آنسو
در دلش سیر و سرکه میجوشد
آنقدر مست شد که از سر کَیف
زهر را بی درنگ مینوشد
در حد فحشهای ناقابل
زخمها میخورد و میبندد
نور کم رنگ روی پلکش است
به کف روی آب میخندد
مثل شمعی که اشک میماسد
پردهها را کشید با گریه
مزهٔ مرگ در دهانش بود
تیغها را چشید با گریه
زندگی یعنی گور بابایش
زندگیاش به شاخی آویزان
تارها دور او میپَلَکند
عنکبوتی همیشه سرگردان
#شمیم_فروتن
|