کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

              نیلوفر نیکسیر

    

 
تو گم شده بودی
داستان کوتاه

 

 



روبروی زیارت شاهزاده مظفر ایستاده ای، موهایت در باد حرکت میکند، موهایت سیاه سیاه هست. چهاربیتی میخوانی،هرچه میگویم اینها دوبیتی هست،میگویی نه چهاربیتی ست. جز همین دو سه کلمه دیگر چیزی خطاب به من نگفتی.
هرچه صدایت بالاتر میرود، زیارت نیز بیشتر حرکت میکند. زیارت میاید دور و برت، لباسهایت سفید هست، باد بیشتر میوزد.صدایت اوج بیشتری میگیرد.در صدایت زخمی هست، خون فشان. در چشمهایت نیز زخمی هست همچنان. دستت را به دیوار میگیری و از زینه های زیارت بالا میروی، من همچنان به موهای سیاه القاس ات نگاه میکنم. مادرت میگفت دلش زنده است، دلش روشن است.من هر شام که از کنار زیارت میگذرم، ترا و چشم های روشن ات را می بینم که دوبیتی می خوانید...
می ایستم، نگاهت میکنم، موهایت را آرام دست می کشی.میخوانی و دم میگیری، میخوانی و دم میگیری و سپس دستها را روی زانوهایت میگذاری و داخل زیارت میروی، بازبه تکه ی سبز روی زیارت نگاه میکنم، به نخ هایی که بر پنجره ی زیارت بسته است. مادرت میگفت، زنها برای بچه دار شدن این نخ ها را می بندند. شبها کنار پنجره ی زیارت سرت را میگذاری و مادر آن بالاتر. میگوید چشم و سری که ندارد، شبها میترسد.
پیاله ی چای را به دستت میدهد، پیاله را دست می کشی.مادر میگوید عادت کرده که پیاله را دست بکشد و مطمن شود که پیاله ی خودش هست.نگاهش میکنی به آرامی، موهایش...
میروی پشت پنجره ی زیارت، الحمد و قول هوالله ی میخوانی

لبانش تکان میخورد، لبانت تکان میخورد، دستانت را می کشی به پنجره ی زیارت، دستانت روی دستان من قرار می گیرند. دستت را پس می کشی، انگار برق گرفته تو را.نگاهت میکنم، نگاهم میکنی. ته چشمانت خالیست، کنار چشمت زخمی عمیق است.به مادر نگاه میکنی.اشاره میکند بیا بشین.میروی کنارش می نشینی.زیارت نشینی آرامت کرده.دیگر آن اضطراب همیشگی را نداری. خودش جزئی از زیارت هست.خودش آرامش است. مادر میگوید،زیر خاک مچم چی بود به سرش خورد، به چشمهایش. طفلکم کودک بود. یکماه درد کشید، چکید از درد و چشم ها پوچ شد، خالی شد. منم و این زیارت، بلکه شفا بدهد. به آرامی بازهم نگاهش میکنی. یک گوشه نشسته ست، چهارشانه و زیبا. انگار آب میبرد تو را.
تو به چیزی حتما فکر میکنی، دنیایت چگونه است.جرات ندارم بپرسم از تو. تو را نمیشناسم، مرا نمی شناسی. حسی گرم مرا به سمت تو می کشاند. دستهایت روی هم گذاشته است. سرت پایین. پایین پنجره ی زیارت نشسته ای. پشت به لوح شاهزاده. شاهزاده که میشنوم اسبش یادم میآید، شاید شاهزاده مظفر اسپی داشت که در باد میدوید.دلم میخواهد چشم میداشتی،باتو در باد میدویدم. چرا اینگونه شدم.اولین بار است که داخل زیارت به دنبالت آمده ام. هر روز روی سنگفرش کوچه ی شاهزاده مظفر نشسته ای.امروز حسی قوی مرا به داخل زیارت پرتاب کرد. من از فرسنگ ها دور آمده ام. اینجا هر روز ترا می بینم و حس تعلقم به تو بیشتر میشود.
نگاهم میکنی، همچنان خالی. دستهایت را برمیداری از روی هم.مادر مشتی نخود کشمش را بین دو دستت می ریزد.

میگوید اینگونه نبود، حالا اینطور شده جوان من. خاموشی، لب باز نمیکنی. چهاربیتی هایت ته کشیده انگار، دم گرفته ای. بگو کجا بودی و ماین چگونه چشمهای روشن ات را شکار کرد.
مادر سوالت را میخواند و خرابه هایی را پیش چشمت مجسم میکنی که تو در آن به دنبال روشنایی می رفتی و سیاهی زد به چشمت. تو را در حال دویدن بین گندم ها می بینم در حالیکه خون روی پیراهن سفیدت پاشیده شده.ترا می بینم که روی دست مادرت افتاده ای.مادرت را که با دستمال خامک دوزی اش چشمهایت را پاک میکند.ترا در تب و هذیان هایت می بینم که شبها در گندمزار راه میروی و چشم داری و ناگاه چشم هایت فرار میکنند و دنبال شان میدوی.
دستت را به دیوار میگیری و کفشهایت را برمیداری، به قامتت نگاه میکنی، به سمت نگاه من خالی چشم میدوزی. دلم نمیخواهد از زیارت بیرون شوم.شام هست و اذان از گلدسته های مسجد جامع به تمام هرات پرواز میکند، جاری میشود.یکدسته مینا از سر شاخه های درخت کهنسال وسط صحن شاهزاده مظفر به هوا میپرند. مادر میگوید، نماشوم شده.میدانی که نماشوم هرات همیشه غمگین بوده، حالا هم هست. شروع میکنم به دوبیتی خواندن،بلکه تو هم دوباره دم بگیری ولی خاموشی.
چو شهر خاطرات آمد به یادُم
دو خرمن اختلاط آمد به یادُم
دَمی که صبح نیشابوره دیدُم
نماشُم هرات آمد به یادُم
دیروز این دو بیتی را از آصف رحمانی پارسی خوانده

بودم.بلند خواندمش صدا در زیارت پیچید، در لابلای تک درخت پیر صحن زیارت پیچید.به قلب مینا ها پیچید.صدا بین لب های تو غلت خورد و رسید به سقف بلند زیارت.سقف معرق کاری شده ی مکتب هنری هرات. شروع کردی با من به خواندن،خاموشی ات شکست.صدا به چهار دروازه ی هرات خورد.چرخ زد بالای مناره ها.بالای گنبد سبز.
صدای مادر از سقف انگار فرو چکید، از جنگ های کوچه به کوچه ی هرات گفت.از سرزمین مین ها.میگفت بخاک شوند روس ها، مین کاشتند و رفتند.دوباره به نخود کشمش های بین دستت نگاه کردم. به کوچه و سپس به تو. اذان خلاص شد.سیاهی داخل کوچه آمد. دست مادرت را گرفتی و از زیارت بیرون شدید. بیرون دویدم و از پشت نگاهتان کردم.تا دم کوچه رسیدید، پیچیدید به سمت تیمچه.چادرم را به سر کشیدم و دنبال تان دویدم.
میزان ۱۴۰۲
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۶    سال بیستم      میزان / عقرب     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                         شانزدهم اکتوبر  ۲۰۲۴