ندگی قصهی غمگین زنی در بند است
وطنم خسته تر از مادر بی فرزند است
گریه میخندد از اندوهی که در دل دارم
عشق در آینه محتاج به یک لبخند است
کورسویی نه درین غمکده باقی ماندهست
قیمت شادی و دلگرمی دنیا چند است؟
من ندانم که درین خاک چه چیزی جاریست
یا میان من و او بسته چهسان پیوند است؟
که تن و روح مرا باز به خود میخواند
سرزمینی که پر از زور و زر و ترفند است
کولهٔ حسرت دیروز و غم فرداها
روی دوش آمده، از آه، دلم آکندهست
مژگان فرامنش
|