گلوی خشک برگ تاک
من آواز گلوی خشک برگ تاک را مانم
میان ازدحام لشکر پاییز
میان کوچهباغ خفته در رویا
اکاسی بلند عشق و آزادی !
ترا مانم کنار آشیان خسته از هجران
به چشمان بلوطی ترم بنگر
تبر پیچیده، مژگان بلندم را
من آوای نگاه آشنای پاک را مانم
و آهنگ کبوترهای بام آشنایی را
خیال دور و سبزی بیشهی تنها
فراز کوهساران که نقش بالهای از عقاب عشق را دارند
کنار آبشارانی شفاف نور
مرا بنگر که چشم بر راه
نشسته در کنار جویبار یاد
کنم فریاد، کنم فریاد
آیا اسطورهی زیبایی بیباک
آیا تندیس پاک خاک
مرا بنگر که دارم سرزمینی را میان سبنهام پنهان
|