كنار جنگل سوگوار
گريبان شاخهها
و دست زخمی
فصل جدايی !
برگهای پير ،
زیر هر گامم فریاد میکشند
زوزه ی خشم باد ، در زخم بلوط هاست
جنگل ، زخمی ست
قناری ی ناله کنان ، بار سفر بسته است
جغد ، نغمه ميخواند ، به بلندای درخت کاج
باد ، برهنگی میدوزد ، بر تن خسته ی هر شاخه ی سیب
ماتمسراست
رقص ِمرگ برگ ...
و آتشگونگی رنگ زرد درخت
باغ عاشق را ، به شلاق می زند
زاغ ، مرثيه ميخواند ، كنار کالبد عریان ناجو
فرياد ميشنوم،
از هر برگ
به نفس های خسته ی درخت گوش میدهم
چقدر شبیه من است
دست روی پوست زخمی و سرد درخت می گذارم
میلرزم از سرمای خزان زندگی
میترسم از عریانی درخت آرزو های نهفته
و حرفهای نگفته
هر برگِ ریخته ، حکایتنامه ی ویرانی من است
جنگل ، بوی درد مرا دارد
هیاهوی شکست شاخه هایم
می پیچد در گنبد تهی باغ
جنگل تنهایی من ، باغ پاییزی بی درخت است
رهایی ی در من و جنگل قد میکشد
تا مرز خواستن، تا آزاد گی ،
تا نو شدن
...
خزانم ،
درد مندم
و فردا را
از درخت می آموزم
از این سر بلندِ بهاراندیش !!!
(ح . کوهستانی )
|