نويسنده: سیامک هروی
قصهگویی هنر قدرتمندی است. من همین چند روز پیش در مصاحبهای گفتم که
قدرت تنها تانک و توپ و لشکر نیست؛ قدرت میتواند ادبیات باشد و خیلی از
کشورها با داستاننویسهای محبوبی که دارند، قدرتمند هستند.
در عصر حاضر داستان بهمثابه پلی میان مردم و جوامع عمل میکند و بهعنوان
ابزاری قدرتمند برای ایجاد تعامل و ارتباط نقش ایفا میکند.
داستاننویسها بیشتر در نوشتن از تجریبات شخصی خود بهره میگیرند و با
چاشنی تخیل و سازوبرگ، متنی میآفرینند که برای خوانش، کشش ایجاد
میکنند و دیگران را وا میدارند تا بدانند که بالاخره ماجرا به کجا میکشد
و چه درسهایی میتوانند از تجربیات دیگران بگیرند.
برخی میگویند شعر و داستان ریشه مشترک دارد و وقتی شاعری به داستاننویسی
رو میآورد، جوهر والای شعر، داستانش را زیبا و پرقوت میکند؛ اما برخی هم
گفتهاند که نه، برای نوشتن داستان تنها واژههای زیبا، آهنگین و «سروادیک»
کافی نیست، داستاننویس باید با سبک و تکنیکهای داستاننویسی آشنا باشد و
از همه مهمتر ذهن قصهسازی داشته باشد.
بهتازهگی مجموعه داستان «دختران خاکستر» اثر مژگان فرامنش به دستم رسید.
او پیش از این، چند مجموعه شعر دارد و برای اولینبار طبع قصهگویی خود را
آزموده است. راستش با دلهره و دغدغه کتابش را باز کردم و شروع به خواندن
کردم. من کمتر شاعری در افغانستان سراغ دارم که در داستاننویسی خوب
درخشیده باشد. فکر کردم مژگان هم ممکن از همین دسته باشد؛ اما نه، او چنین
نبود و سر و قامت بلندی در داستانویسی داشت.
مقدمه (سرنوشت) و اینکه در شروع کتاب نوشته شده «با تکیه بر گستره
جنایتهای طالبان در دو دور حکومت» و اینکه بهشدت واژهها برای
آسانخوانی «تشدید» گذاری شدهاند و اینکه برخی واژهها در آخر مجموعه
داستانی معنا شدهاند، چنگی به دلم نزد. من هم در یکی از کتابمهایم برخی
واژهها را معنا کرده بودم؛ اما روانشاد رهنورد زریاب به من گفت که بگذار
خواننده خود به دنبال معنا بگردد، اینطور کمکی به یادگیری او کردهای.
دوست داشتم این مجموعه را بدون مقدمه و توضیح و تشدیدگذاری و حتا واژهنامه
بخوانم. عنوان فرعی این کتاب کامل داوری بود. فرض کنید شما متن داستانی را
از همان شروع با داروی و قضاوت بخوانید، چه کششی به داستان باقی میماند؟
داستانهای این مجموعه خود قشنگ توضیح دادهاند که درباره که و چهاند.
کار من نقد ادبی نیست و هیچ وقت هم به خود جرئت ندادهام اثر کسی را نقد
کنم؛ اما گاهگاهی خوانشی به برخی داستانها داشتهام و تلاش کردهام نقاط
قوت و ضعف آنها را – البته از دید خود – برجسته کنم. چه بسا که به تعداد
خوانندههای یک اثر میتواند نقد و نظر وجود داشته باشد. از اینکه
بگذریم، مژگان را قصهگو و داستانسرای خوبی یافتم و اولین تجربههایش را
خیلی بهتر از چند مجموعه داستان کوتاهی که اخیرا از نویسندهگان کشور ما به
چاپ رسیده است، یافتم.
مجموعه «دختران خاکستر» شامل دوازده داستان است: برف سرخ، آب و آتش،
گوشواره گیلاس، خاکستر عشق، مراد، دختر هندو، دودگل، خرچنگ، خورشید سیاه،
اتاق کنفرانس، صدگل و گیسو. من از میان این دوازده داستان، یک داستان را
در این کوتاهنوشته، بررسی میکنم.
برف سرخ
داستان با توصیف زیبایی آغاز میشود: «دانههای برف از پشت شیشههای
عرقزده کلکین، زیبایی خاصی را به نمایش گذاشتهاند. دانههایی که گاه خرد
میشوند و گاه کلان. از یک سو بَرنده روی کلکین و از سوی دیگر وزش باد
نمیگذارند که این دانههای رقصان به شیشه نزدیک شوند. آنهایی هم که چانس
میآورند و از این دو نگهبان رد میشوند، پیش از اینکه بتوانند خود را به
شیشه بچسبانند و فضای داخل خانه را برانداز کنند، به سبب تفت ناشی از گرمای
خانه، جان میدهند و از شیشه به سمت چوکاتهای چوبی کلکین میلغزند. گاهی
باد این قطرهها را به دو سوی در حرکت میآورد و در نهایت از کنارههای
چوکاتها به پایین سرازیر میشوند. گاهی هم که باد آرام است، به یک خط
مستقیم به سمت چوکات پایینی کلکین جاری میشوند و پس از مدتی توقف روی
چوکات، از لبههای آن، راهشان را به دیوار گلی باز میکنند تا خود را
زودتر به زمین برسانند. امروز شهر شبیه عروسی شده که پیراهن سپید همراه با
دانههای مروارید را بر تن کرده است.»
این توصیف چنان ماهرانه و عینی است که گویی من خواننده پشت پنجره و تماشای
ریزش برف و هیاهوی باد و آب شدن دانههای برف ایستادهام. پس از این
توصیف، سیما شخصیت اصلی داستان وارد میشود و از حس زیبای حاملهگیاش
میگوید. من بارها در داستانهایم تلاش کردم شخصیتهای زن را درونکاوی کنم
و از احساس و عواطفشان بگویم؛ اما یک مرد هر چه زنشناس باشد و هزارها
کتاب در مورد روانشناسی آنها بخواند، باز هم مثل یک زن نمیتواند دنیای
زنانه و بهخصوص آن حس حاملهگی را توصیف و تعریف کند. مژگان، نویسنده
«دختران خاکستر» خیلی زیبا این حس را در «برف سرخ» بیان کرده است: «این
لحظهها چه حس خوبی دارد؛ وقتی راه میروم، استراحت میکنم، دیگ میپزم،
یکی در شکمم به حرکت است. هر لحظه احساس غرور و افتخار به من دست میدهد.
چه قدرتی در من وجود دارد که یکی دیگر را نیز حمل میکنم.»
مژگان همینطور از تغییرات هورمونی که در زمان حاملهگی باعث لک در صورت و
بدن میشود، نیز یاد میکند. در روایت شخص اول خیلی سخت است بگویی من موی
انبوه دارم، بینی کشیده و یا صورت بیضوی و زنخی که مثلاً در خوش فرورفتهگی
یا چالی دارد؛ اما از پس این ماجرا مژگان با ترفندی موفق بهدر میآید و
مینویسد: «بارداری صورت گِرد، چشمهای نیمهدرشت، بینی کشیده و قد میانه
مرا دگرگون کرده و لکههای قهوهایرنگ، پوست سفید صورتم را درگیر کرده
است.»
وقتی سروکله نعیم، شوهر سیما، پیدا میشود، داستان گامبهگام گرهگشایی
میشود و خواننده پی میبرد که حاکمیت طالبان است، نعیم سرباز ارتش بوده و
فعلاً بیکار است و تمام دغدغه و ترس او پیدا شدن سروکله طالبان و بردنش
است.
تکتک در… من در یکی از داستانهایم نوشتهام که «انگار سرنوشت به در
میکوبید.» تکتک در دقیقاً مرا به یاد داستان خودم انداخت. کوبیدن در در
داستان همیشه حادثه است. نعیم میرود که در را بگشاید و سیما هم فکر میکند
که ممکن همسایهها باشند؛ اما کسی که به در میکوبد، طالب است و این را
سیما زمانی پی میبرد که شوهرش دیر میکند و او به جستوجویش به کوچه
میرود. دوست داشتم داستان با رد رنجر، چکمههای طالبان و رد خون پایان
بیابد. این پایان خیلی قشنگتر از این میشد تا سیما به خانه همسایه برود
و او ماجرای بردن شوهرش را شرح بدهد.
من چندین جشنواره داستاننویسی را داوری کرده و مجبور شدهام داستانهای
خوب و بد زیادی را بخوانم و سوای این، هفتهای نیست که تازهکاران برایم
داستان برای نقد و نظر و یا اصلاح نفرستند. خیلی آرزو دارم افغانستان مانند
شعر، در داستاننویسی هم قد و قامت بالایی داشته باشد؛ اما متاسفانه
نویسندهگان انگشتشماری داریم که داستان و قصه عجین زندهگیشان شده و هر
چند سال از آنها اثر جدیدی داریم. از این هم دردآورتر این است که
داستاننویس زن کم داریم تا از حس زن بودن و نگاهشان به زندهگی و
دغدغههایشان را بخوانیم.
خوشحالم که مژگان فرامنش به جمع داستاننویسان کشور پیوسته است و از
خیلیها قد و قامت بلندتری در داستاننویسی دارد. چاپ «دختران خاکستر» را
برای مژگان و علاقهمندان داستان مبارک باد میگویم.
|