بدون مبالغه کمتر کسی از نسل ما را می توان سراغ داشت که با نام فريده
انوری يا بهتر است گفته شود با صدای فريده انوری، صدايی که کلمات در طنين
آن به رقص در می آيند و موسيقی می شوند، آشنا نباشد.
ما نسلی استيم که بيشتر از يک ربع قرن با دگرگونی ها دگرگون شديم، با
مردگان مرديم با انفجارها آتش گرفتيم و به خاطری که نظر ما با نظر
قدرتمندان يکی نبود، زندانی شديم. آن هايی که از ميان ما باقی مانده بودند،
برای زنده ماندن، از خانه و سرزمينی که در آن هست شده بوديم، نيز دست
کشيدند و مصيبتبارتر از همه اينکه مهاجر شدند.
مهاجرت اگر تلخ ترين رهآورد اين دگرگونی ها و حاکميت - گردشی ها نباشد، به
يقين زهری است که به کام ما چکيده و طعم تلخ آن هنوز در گلوهای مان جريان
دارد. يکی از تلخی های اين آوارگی ها و ترک وطن کردن ها، برون رفتن
هنرمندانی ست که مردم به نحوی به آنان خو کرده بودند.
وقتی فريده انوری از کشور برآمد، آوازش نيز زندانی شد. برای شمار زيادی از
شنونده هايش، شب های بی ستاره تاريک تر گرديدند.
سال های بی شماری در بيم و اميد گذشتند، سال های طولانی، اما زود گذر که تا
چشم به هم زديم، رفتند و چندين دهه را با خود بردند.
فريده انوری از آن سال ها تا امروز در کتاب زندگی اش شصت سال را ورق زده،
در اين سال ها صدای او بر دل ها حکومت کرده است، صدایی که از دل برخاسته و
لاجرم بر دل نشسته است. ولی آيا فريده انوری تنها صداست؟ تنها صدا يی که می
ماند؟! صدايی که به قول رزاق مامون کلمات در رويارويی با آن به رقص می
آيند؟
اما آيا فريده انوری تنها صداست؟ صدايی که می ماند و در دل ها می نشيند؟
سال هایی را با فريده انوری سر کردن، ساعات طولانی روز دفتر را، رو به رو
در يک ميز با او نشستن و در تمام لحظات ناظر خوشی ها، اندوهان، گرفتگی ها و
شگفتگی هايش بودن، تصوير را خيلی بزرگتر از آن می سازد که به اين بسنده کرد
و گفت: فريده انوری تنها صداست، صدایی که می ماند؛ هرچند که پاييدن صدا هم
امتياز کوچکی نيست، اما فريده انوری سوای صدا، انگيزه های ديگری هم است که
برای من اثرآفرين ترين آن عشق است.
من اين عشق را در عمق لحظه های فريده انوری و در روزمره ترين واکنش هايش حس
کرده ام. وقتی از عشق فريده انوری حرف می زنم منظورم تنها رفتن به دنبال
حادثه یی نيست که از تلاقی نگاه ها اغاز شده باشد، هرچند چنان حادثه یی هم
هر دلی را شايسته خويش نمی داند و هر فصلی را بهار نمی کند، اما مراد من از
وجود عشق در روزمرگی لحظه های فريده انوری رفتن به دنبال انگيزه یی است که
زندگی را در خدمت می گيرد، مهار می کند و می سازد. انگيزه یی که جريان
زندگی و فراز و نشيب های يکروز را نظارت می کند، خستگی ها، کاستی ها و
نياسودن ها را جبران می کند و بالاخره انگيزه یی که توان حرکت و جلو رفتن
در راه پر ازموانع زندگی را به دست می دهد.
من ناظر چنين انگيزه یی در وجود فريده انوری در جريان پنج سال کار در راديو
آزادی با وی بوده ام؛ زنی که چندين دهه قبل، صدايش امواج راديو را تسخير
کرد و زنی که همين اکنون با گذشت حدود چهل سال کار مداوم با امواج راديوها،
هنوز فاتح امواج صداست.
آری در زندگی ساده و روزمره اين زن، در کوچکترين کارهايش عشق حکومت می کند.
بياییم باب سخن با فريده انوری را از همين عشق بگشاییم. از فريده انوری می
خواهم خودش اين عشق را تعريف کند:
فريده انوری: برای من مشکل است که عشق را تعريف کنم. وقتی ابرها را می بينم
و از حرکت ابرها در آسمان لذت می برم، اين عشق است برايم. وقتی رو به روی
کسی قرار می گيرم که حتی او را نمی شناسم، به او سلام می گويم، اين عشق است
برايم. عشق محفل عروسی عروسک هايی است که از توته های تکه با دست درست شده
اند. حضور عشق برای من در همه احوال يک خوشبختی است اگر هم توان و نیروی
مرا به تحليل برد، اما بايد بگويم که همين عشق است که دوباره به من توانایی
حرکت و راه رفتن را می بخشد.
يک وقتی «اوريانا فالاچی» خبرنگار و نويسنده معروف ايتاليایی در کتاب
مصاحبه با تاريخش گفته بود: "من با هر کسی که مصاحبه می کنم اول بايد عاشقش
شوم در غير آن مصاحبه صورت نمی گيرد." همين مصاحبه ها کتاب قطور مصاحبه با
تاريخ فالاچی را به وجود آورد که از کتاب های معروف سال های هشتاد است. من
اين کتاب را خواندم و ديدم که اوريانا فالاچی حتی از کسانی که پاليسی شان
را دوست نداشت و مخالف ايشان بود هم عاشقانه حرف زده و نوشته است. حالا خود
شما تصور کنيد که عشق چه است که به آدم توان راه رفتن می دهد؟
مليحه احراری: خوب فريده جان بيايید که برويم به
دورترين سال ها، به سراغ دورترين خاطرات تان برويم؛ سال های بيخيالی و
کودکی. تا کجا می توانيد به عقب برويد؟
فريده انوری: سال های بيخيالی، همان سال های زندگی است که آدم بسيار چيزها
را نمی داند، به عاقبت نمی انديشد. از آينده هراس ندارد، از گذشته نادم
نيست و يا حسرت آن را نمی خورد.
به آن دور دورها می روم... سه ساله بودم، در کنج پله های زينه سنگی بزرگی
که ما را از حويلی به خانه می برد، ايستاده بودم، پيراهن آبی رنگی به تن
داشتم، به حيرانی ناظر رفت و آمد و بيروباری بودم که در خانه ما جريان
داشت؛ همه اعضای خانواده و اقارب نزديک بودند که با سرعت به پله ها بالا و
پايين می رفتند. پدرم که چهره اش را نمی توانستم تفسير کنم، در مرکز اين
توجه قرار داشت. سال ها بعد فهميدم که آن روز پدرم راهی امريکا بود تا دوره
تخصصش در «يونيورستی هاوارد» را برای سه سال بگذراند و اين سه سال در آن
وقت زمان طولانیی بود، زمانی که ممکن بود هرگاه، حادثه يی در آن فاصله
اتفاق بيافتد و کسی قادر نباشد از آن سوی دنيا به اين سوی دنيا به خاطر آن
حادثه بيايد و يا حد اقل تا يکماه خبر شود.
هنگام بازگشت پدرم، من شش ساله بودم. سال های بيخيالی من تا پايان دوره
ابتداييه مکتب ادامه داشت و بعد از آن کم کم مسئوليت ها شروع شدند: مسئوليت
تيم باسکتبال مکتب، مسئوليت تيم ثارندوی، مسئوليت کنفرانس های مکتب، روز
معلم، جشن معارف، روز مادر و به همين ترتيب...
مليحه احراری: قبل از اينکه به سراغ سال های نوجوانی
و جوانی تان برويم، می خواهم سوالی در رابطه با سال های کودکی تان را مطرح
بسازم. از کودکی و بازی های کودکانۀ خود بگوييد؟
فریده انوری: بازی های کودکانۀ من هم مثل دختران ديگر، گدی بازی بود. با
آمدن پروين و خانواده اش در همسايگی ديوار به ديوار ما، سرگرمی های ما از
مرحله گدی بازی عادی خارج شد. خواهران بزرگتر پروين، استادان گدی سازی
بودند. آن ها برای ما گدی های رنگارنگ و زيبا می ساختند. يادم است از جوراب
های کهنه برای گدی مو درست می کردند. چهره های شان را با ظرافت و با رنگ
های که لازم بود با دمس های رنگه می دوختند. گدی های ما لحاف های زربفت و
بالش های اطلسی داشتند. عروسی شان با مراسم شانداری برگزار می شد. هر دو
خانواده به ما مواد خام خوراکه می دادند تا ديگچه پزی کنيم و مراسم عروسی
گدی ها را برگزار نمایيم. همسايه ها مثل ما با هم نزديک بودند، مانند يک
خانواده بودند. خوب و بد ما را نظارت می کردند و اگر ما در خانه همسايه می
بوديم و يا بچه های همسايه در خانه ما می بودند، ديگر نگرانی وجود نمی
داشت. بزرگان مطمئن بودند که همه چيز درست است. در آن وقت ما گدی های زيبای
امروزی را نمی شناختيم. يگانه سامان بازی ما همين گدی های ساخت خود ما يا
برزگترهای ما بود. پسان ها وقتی من منظومه «آبی، خاکستری، سياه» حميد مصدق
را می خواندم و به عروسی عروسک ها می رسيدم، همان عروسی عروسک های خود ما
يادم می آمد، که چه شکوهی داشت!
اين مصاحبه ادامه دارد. خوانندگان عزيز می توانند سوالات شان از فريده
انوری را در هر موردی که باشد، به يکی از اين نشانی ها بفرستند:
Malihaahrari@gmail.com
editor@faanoos.com
|