پاییز
پاییز!
تیرهایت احساسم را نشانه گرفته اند
پاییز،
تو گفته بودی که با مهر شروع میشوی
آه، ای فصل نامهربان
ببین که درهی عشق و زندگی
چه سرد سرد است
پاییز!
چرا این گریههای دوامدارت
گردی از کتاب ذهنم نمیبرد
دلتنگی مرا نمیشوید
چرا شبهای طوفانی ات
مرغ تنهای روحم را
میهراساند
و بیپناهش میکند
پاییز!
از این همه بیمهری و سردی،
بیزارم
باد پاییزی،
لرزش پنجرهی روحم را
مینگری؟
و شکست خواب را
در پس پردهی بارانی چشمانم،
چقدر سوختم و ریختم و آب شدم
درد شوریدگی و آهم را
مینگری؟
پنجههای غزلم، بیآهنگ،
و دوبیتی نگاهم، دلتنگ
|