حدود دوازده سال داشتم، شاید کمی بیشتر و یا هم اندکی کمتر از آن. رادیو در
تاق بالایی خانۀ ما با پیچ های بزرگ سیاه و سفید و بدنۀ چوبی قهوه یی رنگش
جز وسایل معدود لوکس منزل به حساب می آمد و مادر دستمال خامک دوزی سفیدی را
بالایش می انداخت تا گرد و خاک بر سر و رویش نه نشیند. این وسیلۀ نسبتاً
کمیاب را در تاق بالایی خانه گذاشته بودند از ترس اینکه مبادا اطفال پیچ
پیچک کرده، آن را خراب کنند. وقتی پدر از بیرون می آمد، رادیو را روشن می
کرد و همه به آن گوش می دادیم . فکر می کنم ساعت هفت و نیم و یا هشت شب،
آهنگ «دا پشتونستان زمونږ» به دور و بر خانۀ ما می پیچید. اندکی بعد از آن
اخبار پشتو و دری و ... از این ها که می گذشت اگر پدر حوصله داشت و خوش
مزاج بود، رادیو را گُل نمی کرد. کم کم به نیمۀ شب نزدیک می شدیم و صدای
ابریشمین، لطیف و حریرگونۀ دوشیزۀ جوانی از رادیو بلند می شد، که «زمزمه
های شب هنگام» را بر ما ارزانی می داشت. من و شاید بسیاری از ما در آن زمان
چیزی نمی دانستیم، ولی بدون شک او دست های ما را گرفته کوچه به کوچه و خانه
به خانه به سراغ مولانا و حافظ و دیگر بزرگان شعر و ادب می برد و با دکلمۀ
هر غزل زیبای انتخابی اش به وضاحت و زیبائی تمام، اهمیت ارزش های معنوی را
هنرمندانه به گوش ها می رساند. اگر سرود پردازان، هنر آفرینش آن چکیده های
ماندگار را داشتند، این استعداد هنرمندانۀ فریده انوری بود که آن ها را به
نحو دلنشین و گوارای به ما انتقال می داد. آهسته آهسته با این صدا خو گرفته
بودیم و بزرگ شده بودیم به حدی که زمانی با شنیدنش به تفکر فرو می رفتیم،
گهی غرق حیرت می شدیم، وقتی به آرامش دست می یافتیم و در لحظاتی با این
لالائی گوارا، به خواب خوش می رفتیم. این صدا روز تا روز می رفت تا به دل
های بیشتری جای بگیرد. علاقمندانش دیگر به برنامه های رادیوئی بسنده نکرده،
کست های ثبت شدۀ وی را برای شنیدن در خانه ها داشتند تا هر گاهی که بخواهند
به این صدای جادویی پناه ببرند و از مشغله های پیش پا افتادۀ زمانه
بگریزند.
آری! از آن زمان دهه ها می گذرد. سرزمین ما چهرۀ دیگری به خود گرفته است.
پدر به جاودانگان پیوسته است و آن رادیوی انتیک ما هم قرار شنیدگی یا با
همه دار و ندار در زیر خانۀ بمباردمان شدۀ ما بهم شکسته و از بین رفته است
و یا هم دشمنان زندگی و صدا و سخن، سزایش داده و چوبش را هیزم دیگدان نموده
باشند. چه می دانم؟! سرنوشت آن دستمال دست دوزی خامک چی شده باشد؟ شاید
وقتی مادرم شب و روز به لباس های فرزند از دست رفته اش نگاه می کرده و اشک
می ریخته است، خواهرم با خود فکر کرده باشد که بهتر است آن لباس های
یادگاری و بجا مانده را با آن دستمال خامک دوزی پیچیده و در گوشۀ از چشم
مادرم پنهان نماید! روزها و شب های زیادی از این میان سپری شده است، مادر
نیز درد و داغ و جدایی فرزند نوجوانش را بیشتر تاب نیاورده، به وی پیوسته
است و با تاسف که من هم بیشتر آن عزیزان دوران کودکی و نوجوانی ام را از
دست داده ام. آن دیار نازنین هم کاملاً دگرگون شده و سیمای قبلی اش را
ندارد. جنگ در هر برهه اش دمار از روزگار مردم کشیده است. حتی سالیانی بوده
است که آدم ها را به جرم رادیو داشتن و رادیو شنیدن جزا داده اند. صدای
زنان، حرام و حتی اسم و حضور شان در کار و تحصیل و شرکت اجتماعات ممنوع
بوده است. اکنون بعد از گذشت آن دوران تلخ، زنان به حکم قانون آزادی خود را
به دست آورده اند، ولی تحکم نامریی تفکرات عتیق، هنوز هم می رود تا صداهایی
که زنان را به سوی استقلال انسانی شان رهنمون می شود، خفه نماید.
حالا بسیاری از مردم ما با آن که معضلات عدیده یی دامنگیر شان است، به
مقایسۀ گذشته ها از وسایل پیشرفتۀ فراوان تری برخوردارشده اند. اکثر جوانان
برای خود شان رادیو دارند که دیگر لازم نیست برای رسیدن به پیچش، قد بلندک
کنند و یا برای روشن کردنش از کلان ها اجازه بگیرند. نه تنها رادیو، که
تلویزیون و تلفون دستی و کمپیوتر و ... ما در این جریان بسیار چیزها را از
دست داده ایم و بسیاری را هم کسب کرده ایم، ولی زندگی در مجموع آن زیبایی
ها و کیفیت پیشین را دیگر ندارد. گاهی دلم سخت می گیرد، با وجود بسا
محرومیت های آن زمان، حسرت روزهای از دست رفته و روزگاران پارینه را می
خورد. ولی با تمام این ها، خوشحالم که از میان آن همه گیر و دار و گریز و
گذر، هنوز هم صداهای جاودانه و ماندگار را با خود داریم. این صداهاست که در
مواردی به ما الهام می دهد، امید می بخشد و در دنیای که همه ابعادش را
مادیات، ظواهر و تزویر و فریب فرا گرفته است، با جلوه های از معنویت و
وارستگی به سراغ ما می آید.
و در میان آنهمه صدا های آشنا، یکی هم صدای ماندگار فریده انوری است که از
خانه های کوچک ما تا دامنۀ وسیع کوهپایه های سر به فلک کشیدۀ میهن ما می
پیچد و در اعماق قلب ها جای می گیرد. این صدای با استقامت، همواره عاشقانه
در خم و پیچ کوچه های عرفان و تصوف و معنویت سیر و سفر می کند، از صدق و
صفا و صمیمیت سخن می گوید، واژه های مردمداری و میهن دوستی را به گوش ها می
رساند و در این مسیر با کوله باری از کوشش های پر بار فرهنگی همراه و همگام
می شود.
می گویند بانو فریده انوری به پیشواز شصتمین بهار زندگی اش می رود، ولی کی
باور دارد؟ مگر نه این است که این صدا همچنان با قوت و با قدرت خود باقی
ست؛ با عظمت و دل انگیز است و زلال است و اثرگذار. با آنکه گرم و سرد
روزگار را تجربه کرده و سوز غربت نیز با او آمیخته است، ولی هنوز جوان است
و پایا و نکوچیده از دل های ما. این بهار ششمین دهۀ تولد بر فریده جان
مبارک باد! امید است نسیم روحپرور بهاران بیشماری بر این صدای مخملین و
ابریشمین بوزد و آن را بر ما همچنان معطر و خوشگوار نگهدارد.
|