بانوی صدای همیشه، صدایی که در کنار ثانیه های آنچنانی ما صمیمانه پاییده
... صدای ماندگاری که به قول مولانا از نور دمب دراز داشته و در این
دمباله، از چندین نسل عاشق جوان و مکتبی تا سینه چاکان مولانا و هواداران
شمس، از دنگ دنگ طبل کوب ِ چکش صلاح الدین که از اقصای کوچۀ زرکوبان بلند
می شد تا سماع مولانا و مریدان در بازار، از عشق های بی پیرایه و عشقری وار
کابلی تا درد کوچه باغ های تاریک و تلخ غربت، همه را در آینۀ آب های تشنۀ
گلوی خود جلوه گر داشته است.
من با این صدای مهربانی و با فرهنگ، چند نفسی از نزدیک آشنا و همکار بوده
ام و اینک برایش قصد مقاله نویسی و دراز گویی که هرگز ندارم؛ فقط دلم می
خواهد صمیمانه ها و شمه یی از دیده ها و شنیده هایم را در آستانۀ شصتمین
سالگشت جوانی صدایش، برای خود او بنویسم.
من با بانو انوری زمانی آشنا شدم که تازه در رادیو و تلویزیون کابل شروع به
اجرای ترانه های کلاسیک و غزل نموده بودم. آن سال ها برای من، سال های
دشوار گذر بود و من و آیینه ها با هم فصل سخت تحمل داشتیم. من تازه از جایی
رسیده بودم که تحملش برای شنونده های سنتی، چندان گوارا نمی نمود. دیگر با
عمر کمتر از دو دهۀ خودم، در نگاه خلقی خو کرده با معیار های محکم قدیم و
قراردادی، بچه گک خامی معلوم می شدم که چندان حرف سنگینی نیز برای گفتن
نداشت. در آن میانه، اما کسان انگشت شماری نیز بودند که حرفم را در ترنگ
نخستین دریافتند و زبان ذوق و سلیقه ام را به نیکی ضبط کردند. در آن آغاز
دشوار، اولین کسی که از جمع گردانندگان محوری رادیو تلویزیون پیام مرا لبیک
گفت و درکم نمود، بانو فریده انوری بود.
اگر فراموش نکرده باشم، برای نخستین بار در دفتر کارش در ریاست هنر و
ادبیات رادیو با هم دیدیم. او به قول خودش از تازگی و ارزش های بکری که در
هنر نوپای من یافته و دیده بود، گفت. ذوقزده بود. اصلاًَ آدم خیلی سختگیر،
با دسپلین و جدی بود و در صدایش هیچ تعارف و تصنعی نیز شنیده نمی شد. آن
روز مثل آنکه کشفی کرده باشد در مورد من و هنرم حرف می زد. ما هردو در تیپ
ریکاردر دفترش به آهنگ های که تازه ثبت کرده بودم، گوش فرا دادیم و دیدگاه
های تازۀ مان را را به روی همدیگر گشودیم. از چشمانش می خواندم که گشایش
این در، این بوی خوش تازه، این پنجرۀ رو به افق های تجربه های دیگرگونه،
صادقانه شادمانش کرده است. . .
از آن پس شماری از ترانه های کلاسیک و غزلواره های مرا در تلویزیون
افغانستان تصویر پردازی و کارگردانی نمود و همه می دیدیم که نخستین تجربه
های جدی تصویر پردازی موسیقی در تلویزیون کابل، چگونه و با چه دقت و سلیقه،
ابتدا از کار های او شکل می گرفت. . .
اندکی بعد، ما با هم همزبانتر شده بودیم و برای کارهای بزرگتر نقشه ها،
خیالات و خواب های در سر می پرورانیدیم. قرار شد روی مجموعه های منتخب
اشعار حافظ و مولانا با هم کار کنیم طوریکه هر دو به صورت زنده و همزمان،
موسیقی و دکلمۀ آن را با هم اجرا نماییم. حتی یکی دو جلسه از کار ستدیو را
نیز در ستدیوهای «پل باغ عمومی» با هم رفتیم . . . اینک که از آن روز سال
ها می گذرد هنوز زنگ تر ِ صدایش، زیر چتر بزرگ آن ستودیو در گوشم می پیچد
که می خواند: "بی همگان به سر شود، بیتو به سر نمی شود". . .
خیلی زود سفرش پیش آمد و غربت رسید و . . . رفت . . . و آن خیالات نیمه
تمام ماندند . . .
سال های دیگر نیز گذشتند . . . و من هم غریب شدم و آواره گی، تمام گوشه های
مرا تسخیر کرد. دیگر نمی دانستیم او کجاست . . . آیا باز هم برای عاشقان،
فال حافظ باز می کند و می خواند؟ . . . آیا باز هم "بیتو به سر نمی شود" را
زمزمه می کند؟... سال 1994 بود که به قصد اجرای کنسرت های دوره یی در
امریکا، از آلمان به سوی کلیفورنیا سفر کردم . . . که ناگهان یکروز قامت
بلند و محکم او پشت ستیژ کنسرت من در شهر فریمانت سبز شد و باغ گشت و صدای
تر و شیرین او، قامت افتادۀ پردۀ ستیژ را بیدار کرد: سلام! . . . دیوارهای
چندین سالۀ فاصله آب شدند و گرد و غبار ِ تیپ ریکاردر دفتر هنر و ادبیات را
شستند و باز هم صدای تر فال حافظ بود که از پل باغ عمومی کابل تا فریمانت
به گوش می رسید . . . از آن روز تا اکنون، همواره در آیینه داری هستیم و
کمتر از هم بیخبر.
در کشوری که زنانش از ظلم مردان به خود سوزی رسیده اند، مرحبا آن زنی را که
او دیگر در آن ولایت، فرهیخته بانوی شده که شصت سالگی اش را جامعۀ نخبگان
آن وطن، جشن می گیرد.
|