اين بار می خواهم از بهترين دوران زندگى خود قصه كنم. از دوران نوجوانى و
معصوميت و نه تنها معصوميت من، بلكه معصوميت مردم ميهن من. از زمانی كه
رودبارها را هنوز مسموم نكرده بودند، ريشه هاى درختان از خصومت آبيارى نمی
شدند، گل ها بى پروا در دامنۀ كوه هاى وطن می رويدند؛ سلام، سلام صميميت
بود، دل ها خانه هاى محبت، چشم ها ناظر زيبايى و گوش ها شنواى شعر حافظ و
مولانا. روزگارى كه فرادست را در وحشت زايى بيكران و فرودست را در شكست بى
انتها، نديده بودم. اگر دردى بود نمی شد بى درمانش خواند و اگر مصيبتى بود
نمی شد فراگير ملكش ناميد. روزگارى بود كه سير كشور ما چون ديگر كشورها رو
به سوى افق ها تلقى می شد. روزگارى كه ميهن از هر چمن سمنى داشت و شب هايش
را، كه فارغ از صداى ازدحام بود، با زمزمه هاى شب هنگام، آذين مى بستند.
همينكه از مكتب حبيبيه بيرون مى آمدم، رو به خانه، راهم از پارك زرنگار بود
كه مرا موقع می داد تا به گل ها نظرى بياندازم و باز از آن بگذرم و در جهت
ديگرش خودم را به كتابخانۀ عامه برسانم، سلامى به آن مرد عزيز «حيدرى
وجودى» بدهم و از او مجلات و كتاب ها را تقاضا كنم و در آنجا باشم تا غروب
زيباى، مرا با نوازش به طرف خانه بكشاند، كه درآنجا باز با بيقرارى منتظر
آغاز «زمزمه هاى شب هنگام» شوم.
شب كه چادر سياهش را بر زمين می كشيد، شهر ما با صداى رگبار گلوله، فرياد
كودكان، صداى غرش تانك و تفنگ، به جهنم مبدل نمی شد، بلكه در يك خلوت زيباى
فرو می رفت و فقط آواز خوش پرندگان شب بيدار، نالۀ ناى مرد عاشق از دامنۀ
تپۀ باغ بالا و زمزمه هاى شب هنگام٬ به گوش می رسيد و مردم با اين صداهاى
ملكوتى به خواب می رفتند. به يادم مى آيد كه چه شب هاى راديو را فراموش
كردم تا خاموش سازم و همينطور با زمزمه هاى حافظ، مولانا و بيدل به خواب
شدم! ياد آن شب ها بخير.
آن روزها عده یی از پاسدارن فرهنگ بودند كه وظيفه داشتند تا زيبايى
بيافرينند و مردم كشور را به دشت هاى شقايق، گل هاى خودرو، كوه هاى كه نم
باران عطرآگين شان كرده بود، رهنمون شوند. يكى از اين گرامی ترینان بانوى
ارجمندى بود كه شب هاى ما را با سرود ها، غزل ها، نكويى ها، نيك انديشيدن
ها، نيك گفتن ها و نيك كردارى ها مى آگند. چه زيباست وقتى شب هايت در غيبت
كردن و برنامه ريختن براى آزار دادن ديگران و در ترس و دلهره از ديگران
نگذرد! چه بجاست زنى را ستايش كرد كه شب هاى ما را با شعر حافظ، سعدى،
مولانا، بيدل، عراقى، سنايى و ديگر پيمبران شعر، شب هاى نكو و شب هاى عبادت
مى ساخت. اگر عبادت در اقتدا كردن و باز فرو رفتن در طرح دسيسه براى نوع
بشر است، بگذار تا آن عبادت من نباشد، اما اگر عبادت در حضور بيدل و حافظ و
مولانا نشستن است بگذار تا آن ميزبان عزيز را گرامى دارم كه او ما را از
بدانديشى مى رهانيد و با خودش به ديار نكوانديشى مى برد. مى خواهم زنى را
كه انوار خوبى بود، يعنى انورى را ستايش كنم.
آن روزها تازه ادبيات ما جامه عوض می كرد. نثر منشیانه، جايش را به نثر
شفافى می داد كه پيام واضح داشت و در شعر هم نوآوری هاى ارزشمندى اتفاق مى
افتاد. ادبيات بومى از ادبيات جهانى بهره بر می داشت و مردم ما از ادبيات
ايران، روس، تركيه و يونان آگاهى پيدا می كردند و نه تنها از ادبيات
كشورهاى نزديك، بلكه مشتاقان توانسته بودند تا از ادبيات قاره امريكا،
افريقا و اروپا نیز اثر ببرند.
فريده انورى زنى كه دانش خوبى از محيط ادبى كشور خود ما و جهان ديگر داشت،
يكى از پيش كسوتانى است كه نسل مرا با ادبيات خودى و بيگانه آشنا ساخت. نسل
ما نسل تشنه یی بود كه عطشش را تنها ادبيات خودى نمی توانست فروكش سازد،
نسل متجسسى كه می خواست بداند چه چيزی در دنياى ديگر اتفاق مى افتد و براى
برآوردن اين مأمول فريده انورى موخذى بود كه ذهن متجسس ما را وا می داشت تا
به تگاپو در اقاليم ديگر بپردازد. راديو افغانستان در آن روزها مرجع خوبى
براى گرفتن معلومات در مورد ادبيات ديگران بود و سهم فريده انورى را در این
زمینه بايد جدى گرفت. همينكه او «پابلو نرودا» را معرفى می كرد، من می رفتم
و كتاب نرودا را بدست می آوردم، همينكه «برتولت برشت» را روى صحنه می آورد،
من می رفتم و كتاب برشت را پيدا می كردم و همينطور از ديگران ...
فريده انورى نه تنها معرف فرهنگ خود و بيگانه بود، بلكه عملاً در هدايت و
رهنمونى كسانى كه مى خواستند تا نويسنده، شاعر و يا ممثل گردند، تلاش می
كرد. او بعد از آنكه مأموريتش را در راديو افغانستان شروع كرد، دفتر كارش
را به روى اهل ادب و هنر باز گذاشت. او اگر از سويى مشوق نويسندگان تازه سر
برآورده بود، از سوى ديگر در تربيت هنرپيشگان راديو و تلويزيون افغانستان
مى پرداخت. تلويزيون افغانستان در آن روزها تازه به فعاليت آغاز كرده بود و
احتياج به كسی چون انورى داشت و انورى صلاحيتمند ترين فردى بود كه با توشه
از فرهنگ غرب و شرق مى توانست ابتكار كند. او چون تحصيل كردۀ غرب است رمز
اين را، كه چگونه برنامۀ خوب ارايه بدهد، می داند، بى آنكه ابتذال غرب را
پذيرا شود و يا لباس مندرس سنت پوسيده را به تن كند و به كوچه هاى
ستايشگران فرهنگ كهنه، گام بردارد و براى همين هم بوده كه وى كار آسانى
نداشته و مدام از جانب سنت گرايان مورد انتقاد قرار گرفته، اما با يك تفاوت
كه آن سنت گرايان در جزم مانده ديگر در عرصۀ مدرن شدن نتوانسته اند بگنجند
و مجبور به نشست در اقليم ديگرى شده اند كه باد فراموشى، خاك فراموشى را بر
آن ارمغان مى آورد و بعيد نيست كه پس از گذر زمانى چند٬ در زير خاك فراموشى
مدفون شوند.
از سوى ديگر نبايد انورى را با كسانى مقايسه كرد كه مفتون روش پوشالى اند و
يا غرب زدگى بيمارى شان است، زيرا كه او ساليان متمادى با شعر حافظ، سعدى،
مولانا، بيدل و ديگر اساتيد كلاسيك ما زندگى كرده و شعر ناب آن ها چون شراب
ناب با خون وى عجين شده است.
انورى با شعر ناب، موسيقى متعالى، نمايشنامه برتر و به يك قلم با هنر،
پرورده شده است و محال است كه بتوان او را از هنر دور نگهداشت. او با وجود
دورى از ميهنى كه به آن عشق می ورزد، ايام مهاجرت را در باغستان هنر
گذرانده و هر وقتى يادى از او مى كنم عشق به هنر يادم مى آيد. انورى اگر از
سويى حرمت به هنرمندان باتجربه افغانستان مى گذاشت، از سوى ديگر با سخاوت و
مهربانى دستگير نويسندگان تازه كار مى شد و دروازه دفترش براى هر دو گروه
باز بود.
نبايد فراموش كرد كه افغانستان حتی پيش از جنگ، كشور فقيرى بود كه فقر مادی
اش بر عرصۀ تبادلات فرهنگی اش اثر می گذاشت. در كشورى كه نمی توانست بيش از
يكى دو تا نشريه خوب ادبى داشته باشد، نقش انورى را در استفاده از راديو
براى نشر مطالب برتر می توان ارزشمند ناميد. او می تواند مدعى آن باشد كه
نسلى را با دنياى ادب خویش و بيگانه آشنا ساخته است و هم اگر قرار باشد
دانش در شعر با خوانش شعر سنجش گردد، بدون شك انورى می تواند در صف يك عده
یی معدودى باشد كه بسيار شعر خوانده و بسيار شعر خوب را خوانده و از ميان
شعر خوب، نابترين آنان را برگزيده تا از طريق راديو به گوش شنوندگان
برساند.
|