بابا قرار بود که گندم بکارد و
با آمدن به خانهی مان نان بیاورد
یک موترک برای «حسن» میخرد، به من
شاید که یک گُدیگکِ ارزان، بیاورد
بابا قرار بود جواری بکارد و
یک پیرهن به مادر مان... سبزِ گلگلی...
با یک عصا «که پای چپش لنگ میزند...»
یک کفش نو، برابرِ «قربان» بیاورد
سه سال آزگار... که «معصومه» درد را
در بین زانوانِ خودش جیغ میکشد
بابا قرار بود که در وقت آمدن_
یک قرص با توقعِ درمان بیاورد
«گلچهره» گفته بود که از خانه خسته است
بیش از سه سال مکتب شان درببسته است
بابا! براش رنگه بخر... با کتابچه...
شاید به نور و شادی، ایمان بیاورد...
با دستهای خورده ترک کار میکند
هر فصل سال... چون که پدر بوده... چون که مرد...
تا زندگی کنیم زمستانِ سرد را_
باید ذغال و خرج زمستان بیاورد
بابا قرار بود که گندم... به جای آن_
مرمی میان مغز سرش کاشتند و بعد
حالا قرار شد که به جای همه پدر_
یک نعش خسته... تشنه... و بیجان... بیاورد...
جرمش؟ همین بس است که بابا هزاره است...
مزدا مهرگان
|