هیاهو میکند در من صدایی که رها مانده
پرستویی که از همکاروان خویش جا مانده
نفس در من به تنگی رفت و آمد میکند اکنون
جهان از من چه میفهمد؟ از این غمهای وامانده
مرا با پیرهن، با روسری، با مشت گیسویم
بیاویزند از داری که در آیینهها مانده
در این تاریکخانه ذرهای روزن نمیتابد
وطن با خون دل، رنج غزل در انزوا مانده
چه سنگین است اندوهِ نهفته در قدمهایم
منی از ابتدا رانده، منی از انتها مانده
مژگان فرامنش
|