من از یاد تو آموختم، وفا و رسم یاری را
محبت را ،نوازش را،نگاه گرم جاری را
چه اینجا ام چه آنجا ام، تو ای بامن تو ای با من
ترا دارم، شکوه بیمثال غمگساری را
اگرچه دور و مهجورم، ز تو و سرزمین عشق
ببین در سینهام دارم نشان زخم کاری را
غزال بیشهی روحم، چه سرگردان و بيچاره
نشسته انتظار دام آن یار شکاری را
مرا تنها مپنداری که با من صدهزاران یاد
بخوانند شعر تلخ عالم بیانتظاری را
کتاب قلب من بگشای و دیوان دلم بنگر
بخوان اسطورهی عشق و نماد جان نثاری را
|