شکایت نیست این درد دل غم پرورستامشب
بلایت بر سرم از چه هوایت دیگرستامشب
به بزمت شمع میخندد که شادی در حضور عشق
مرا از درد مهجوری دوچشمان ترستامشب
خیال گرمی آغوش تو آتش زند بر دل
لباس بیلباسیات گمانم در برستامشب
مرا در سر هوایی بود و در دل شوق دیداری
خوشم از اینکه در پایت مرا جان و سرستامشب
به جمع جملهی خوبان تو خورشید منیای مه
زمینم آسمان گردید عجب خوش منظرستامشب
بهامید وصال تو همه گمگشتهگان دل
جدا افتاده از منزل به فکر رهبرستامشت
|