سرشکت موجَ معراجِ نیازست
خدایِ عاشقان مهمان نوازست
بگو با جان و دل رازِ جگرسوز
بگو جانم بگو، هنگام نازست
درین جا راز مستورست ای دوست
اجابت جلوه ی نورست ای دوست
بچرخان چرخه ی چرخشت مستی
شرابِ خام، انگورست ای دوست
نوای نی لبک می آید از دور
نشاط نشئه ی چرخشت و انگور
نویسم بر فرازِ پارسایی
هزار آیینه دل آیات مستور
ز هر سو گر بخوانی درد در دست
چسان گویم که این نام مرد مردست
به گوشم خش خشِ پاییز ای دوست
انارِ قندهار و فصل زر دست
من و پاییز همدردیم ای دوست
سکوت سینهی سردیم ای دوست
درین بزمی که دارد چلّه برپا
من و ساقی هماوردیم ای دوست
ز دردِ شانه چون مو شد میانم
به گردون میرسد هر دم فغانم
بسانِ آرش آخر افکند تیر
به مرز نامرادی استخوانم
شباهنگام دل شبتاب گردد
ز گرمای محبت آب گردد
چکد از دیده ی دل چامه امشب
طلا در کوره آخر ناب گردد
تمدن نامه ی نوروز ای دوست
شبستانِ شراب افروز ای دوست
برافرازد درفشِ عشق و مستی
به آهنگِ غزلآموز ای دوست
گدازِ شیونِ شبتاب ای دوست
چکد از چامهی بی تاب ای دوست
اگر «چت »می نماید دیده و دل
شبیخون می زند «لبتاب »ای دوست
ز بس دل برده دل، دل می فروشد
غضب آلوده بسمل می فروشد
گلابِ عالم مستی، چه گویم
به بسم الله قسم گِل می فروشد
|