زنجیر پاهایت را باز نمی کنند، بر بند دستهایت هم تازه گی
ها زنجیر بسته اند، قلاب زنجیر ها بند پاهایت را زخم کرده است، بند دستهایت
را... آب زرد رنگ را از روی زخم ها هر دم پاک میکنی، میمالی به پیراهنت.
ولی دیروز وقتی پیشت آمد، بینی اش را گرفته بود، بوی میدهی، بوی شاش، عرق،
اجازه ندادی که شریفه بشورد تو را، لگد پراندی به سمتش، هیچکس جرات ندارد
پیش تو بیاید، وحشتناکی، وحشتناک! زیر پایت گود شده، از بس تمام روز نشسته
ای، استخوان های لگنت درد میکند، در کاسه ی غذایت دیشب ادرار کردی، بویت
تمام سرا را ور داشته، پیش خودت فکر کن، تو منفوری، همه از تو گریزان اند.
زیر زمینی را به گند کشیده ای.
سرت را بگذار و به هیچ چیز فکر نکن، آتش و بوی باروت را
فراموش کن،راکت باران تمام شده، کابل سوخت، خاکستر شد، تو چکار میتوانی
بکنی، وقتی کابل خاکستر شده باشد؟تو دیوانه ی زنجیری هستی، فهمیدی!
شبها که سرت را میگذاری، با هر تکانت زنجیر ها نیز تکان
میخورند، خوابت پریشان میشود، شبها خواب نداری، راه میروی. زخم پاهایت
بیشتر میشود. در سرت جاده ی میوند هی راکت میخورد و میپاشد، ذره، ذره.
شریفه دیشب جرات کرد، پیشت آمد، دستش را روی سینه ات گذاشت،
موهای سینه ات را نوازش کرد، خوشت آمده بود، دوا را به لبت گذاشت، لبت را
بوسید. خواب نبودی، خودت را به خواب زدی. چرا دیشب با لگد شریفه را
نپراندی، شاید عشق هنوز در رگهای پوسیده ات زنده است.گردش میکند، میرسد به
قلبت، به سرت.وقتی سرت خراب میشود، شریفه را میزنی.گریه میکند،گریه می کنی.
گریه کنی خوب است، قلبت خالی میشود، سوزشش کم میشود. جاده
میوند و اکاسی های خون آلود کابل کمتر در سرت راه میروند.
کفش های بی صاحب دم خانه مانده بود، تو دیدی شان، سفره ی
شان هنوز انداخته بود، راکت مهمان ناخوانده بود.سرت را میزنی به دیوار،
زنجیر ها صدا میدهند، شریفه خوابیده، شریفه خسته شده. بگذار برود.
شریفه تو را از خانه کشید، کفشهای سیر و محمود و مادر و
بابا دم خانه ماند. خون از پیشانی شریفه سر کرده بود، تو همه جا را سرخ می
دیدی، باز آبی میدیدی، روی دامن شریفه استفراغ کردی، سرت را جای سردی
گذاشت.کفش ها از پیش چشمت دور نمیشد. نان های سیلوی روی سفره که رویشان خون
پاشیده بود از پیش چشمت دور نمیشد.
شریفه می گفت نان در نانوایی ها نیست، پدر را روان کردیم که
از بازار سیاه نان سیلوی سیاه بخرد. پدر می گفت باز بین نان را گنده
نکنین.کل نان را بخورین. راکت باران هست، نمیشه هردم بیرون شوم.
استفراغ کردی، راکت و باروت از حلقت بیرون ریخت، شریفه با
گوشه ی چادرش دهانت را پاک کرد، صدای چووس راکت هنوز در فضا بود، ترا آورد
به این زیر زمینی. دیگر نفهمیدی تا زنجیر را روی دست و پایت دیدی و کفی
غلیظ که از گوشه ی دهانت سر کرده بود. شریفه گریه می کرد، میگفت زده
بودیش،تو اما به یادت نبود که شریفه ی به جان برابرت را زده باشی.
شبها دست و پایت یخ میکرد، جادهی میوند در سرت راه می
افتاد،کفش های بی صاحب دم خانه و خون پاشیده بر دیوار، صدای زنجیر هایت
بلند تر میشد، زخم پاها و دستهایت بدتر. شریفه می دوید و ترا محکم میگرفت،
مشت ها را بر سرش می کوبیدی و بیهوش می افتادی.
یادت میاید که بعد از راکت باران، آسمان کابل رنگ خون را به
خود می گرفت، حس می کردی خون کشته شده گان روی آسمان پاشیده.نماز دگر ها
میرفتی دم ارسی می ایستادی و به کوه هایی که گردا گرد شهر، آرام ایستاده
بودند نگاه میکردی، کوه ها صبورانه و با نگاهی غمگین به کابل نگاه میکردند،
شرمگین بودند که نتوانسته بودند حصارش را تنگ تر کنند تا اینهمه خمپاره بر
شانه و بازوی ناتوانش نخورد. به شریفه می گفتی.می خندید و می گفت شاعر شدی
مرد!
حالا که یادت میاید، جنونت بیشتر میشود، کرم های درون سرت
بیشتر به حرکت می افتند، بیشتر میخواهی که زنجیر ها را پاره کنی و سرت را
بزنی به دیوار.
شریفه در تمام خواب و بیداریت حضور دارد، گریه میکند، ریشت
را دست می کشد، ترا آرام میکند، میخواهی ببوسی او را، میبوسیش، جای کبودی
روی صورتش را میبوسی، پشیمانی ازینکه او را هر روز میزنی ولی با صدای مرمی
های درون سرت نمیتوانی کنار بیایی.شریفه را که میزنی، صدای مرمی ها بیشتر
میشود.
شبها وقتی خوابی، میاید سرش را پیش سرت میگذارد، جای زخم
های دست و پایت را چرب می کند، کاش میشد از زنجیر بازت میکرد که میرفتی
تمام کابل را چکر میزدی، میرفتی به جاده ی میوند، می رفتی به خانه ی تکه
تکه ی تان، کفش های پدر و مادر و برادر ها را میآوردی و شبها به سینه ات
می فشردی. شریفه ی لعنتی زنجیر ها را باز نمی کند، تو همچنان در قید مانده
ای، دلت میخواهد خون گردنش را بمکی و بمکی تا بمیرد، آن وقت تو راحت خواهی
شد، آزاد!
شریفه تازه عروس بود، حنای دستش هنوز پاک نشده بود، همان
روزی که عروسی بود، مثل همیشه وقت نماز راکت باران قطع شد که تو و عروست را
سر تخت آوردند، زنان دایره زدند.خوشی کنج دلت می رقصید، شال سبز شریفه روی
صورتش سایه انداخته بود، نگاهش کردی، زیبا ترین زنی بود که در عمرت دیده
بودی. دستش را گرفتی، صدای چووس راکت دستت را لرزاند، زنان دایره را زمین
گذاشتند و شما راهی حجله شدید. حنای دستش پاک نشده بود، شال سبزش روی تخت
بود که در چاشتگاه روز شنبه از خانه بیرون شدید. شنبه بود، دوشنبه بود؟
سوزش سرت بیشتر میشود، سرت را میزنی به دیوار. شریفه حنای دستش...
شب عروسی از ذهنت پاک شده است. هرچه فکر میکنی شب عروسی
یادت نمیاید، فقط وقتی یادت میاید که دهانت مزه ی خون و خاک میداد و آب
دهانت بیرون میریخت، هرکار میکردی که آب دهانت را کنترول کنی، نمیتوانستی.
از همان دم تا حالا در این زیر زمینی نمناک نشسته ای.
شریفه را گاهی میشناسی، گاهی نمیشناسی، وقتی میزنیش، نمی
شناسیش.وقتی نازش میکنی میشناسیش.
دیشب که زخم جای زنجیر هایت را با روغن چرب میکرد، موی
سیاهش روی صورتش ریخته بود، مویش را کنار زدی، به چشمهایش نگاه کردی.در دلت
چیزی فرو ریخت. خواستی آزادش کنی.
شریفه تنبانت را بیرون کرد، بوی شاش در فضا پیچید، خودت را
خراب کرده بودی، دستهای شریفه خسته شده بود از شستن لباسهایت. لباسهایت رنگ
رفته اند، پطلون و یخن قاق از ذهنت پاک شده، دیریست که صورتت را در آینه
ندیده ای، تو از خودت وحشت داری.
سرخی کابوس هایت، چشمهایت را میزند، زوزه های سگ همسایه در
گوشت می پیچد که راکت بر سر قفسش خورده بود سگ گرگی بود برای خودش، جسدش
را میان زباله دانی دیده بودی در حالیکه دندان هایش از فرط درد بیرون زده
بود، راکت حیوان و انسان نمیشناخت، سیر و محمود و مادر را گرفت.بایسکل کهنه
ی پدر بی صاحب شد، نان های سیلو پر خون شدند، شریفه از حویلی به خانه دوید،
تو را که روی سفره افتاده بودی برداشت، کشان کشان آورد به زیر زمینی
همسایه. همسایه مهاجر شده بود، کلید زیر زمینی را به پدرت داده بود:
شمالی صایب، هروقت راکت پرانی زیاف شد، بیاین به زیر زمینی
ما.
پدر خندیده بود و گفته بود، اجل که بیایه...
کاش میآمدید نان چاشت را به زیر زمینی میخوردید، کاش سیر و
محمود زنده بودند.کاش پدر می دانست که راکت ها کور اند، کسی که از سر کوه
فیرشان میکند بیناست،همان روز، نان چاشت را دیر تر خورد، نماز را دیر تر
خواند، یک راکت بیشتر فیر کرد. یک راکت که تو را دیوانه کرد و کفش ها بی
صاحب شدند.یک راکت که شریفه را از تو گرفت.
میگفتند آتش بس شده، میگفتند آشتی میکنند باهم. غافل
ازینکه کابل را همه میخواستند همزمان. به همین خاطر راکت بازی قشنگی با
این عروس زیبا میکردند، عشق بازی در خون.
اوهام را مثل مگس میپرانی از سرت. سرت را روی زنجیر های
دستت میگذاری، به شریفه فکر میکنی که نمرده بیوه اش کردی، بگذار ازین قفس
بپرد، بگذار برود، نگذار بیشتر این بوی شاش آزارش بدهد بگذار برود، بگذار،
فهمیدی،بگذار!
جوزای
۱۴۰۲
|