کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

              مینه روفی

    

 
خاطره

 

 



پاهایم به ایستگاه رسیدند و دستانم در حالی‌که حسی نداشتند سراسیمه روی شیشه‌ی تلفون به جستجوی نقشه و خط سیر این‌سو و آنسو می‌دویدند. ولی جستجو و انتظار فایده‌ی نداشت؛ بسِ ساعتِ شش و سی صبح را از دست داده بودم. نمی‌توانستم پنجاه وهفت دقیقه‌ی دیگر اِستاد شوم تا بس دیگر بیاید. دوباره نقشه و کوردینات کرده نزدیک‌ترین ایستگاه ترین را پیدا کردم که با قدم زدن می‌شد ظرف بیست دقیقه به آن رسید... تُند تُند قدم برمی‌داشتم و چشمانم را به سمت مسیر کور جاده های بیگانه تنگ و تُرش می‌کردم که مگر راهی، راه درستی... هوای سرد صبح کمک می‌کرد تا خواب‌آلود نباشم، ولی باز هم بخاطر خسته‌گی ۱۳ ساعت کار متواترِ دیروز نتوانستم تمرکز کنم. هیچ‌ جایی آشنا به نظر نمی‌رسید، بوی تیل و زمین نمگین و باران زده به هم آمیخته شده بودند، خطوطِ بی‌شمار و پیچ‌در‌پیچ قطار به شش-هشت سمت راه کشیده بودند. زمین و درخت ها و کانتینر های سیاه و چرک و چرب و چِغِت سر و تنه‌ی سرگردانم را برانداز می‌کردند و من با بیک پُشتی سنگین خود هنوز میان خطوط خشن، بی رحم و سریع‌السیرِ قطار های بی‌خدا و طویل تجارتی به دنبال دروازه دخولی ایستگاه ترین بودم، ولی به جز تصویر چشم‌زننده‌ی خطوط قطار و درخت ها و سرک چیزی به چشم نمی‌خورد...یا من نبودم که ببینم! در حالی که در آن گورِ خدا دسترسی ام به انترنت قطع شده بود و چهار اطرافم آدمی‌زادی به چشم نمی‌خورد بیست الی بیست و پنج دقیقه را گم شده بودم و مثل پرنده‌یی راه‌ می‌جستم! ...، ... بالاخره ... تِرین...بس، ...و یک روز با سیزده ساعت کار دیگر ... کار شاقه است، بلی، "ولی خب من سخت‌تر از کار هستم!" اگر چه که بند بند وجودم در بیخ گوشم فریاد می‌زنند که "من خسته ام!"، "من درد می‌کنم!" ولی خب بگذار، آنها نمی‌دانند که برعلاوه‌ی که فعلاً گزینه‌ی دیگری نیست صاحب شان نیز دختر ناز و تمکین و شربت و پراته نیست...بگذار شان و فریادهای شان را ناشنیده بگیر.


...پاهایم لَم لم کرده دهلیز طولانی و نیمه‌روشن را به سمت زینه‌های که بیشتر از سی الی چهل پته دارد و رو به ایستگاه بس قرار داشتند طی می‌کرد، وقتی پاهایم به نیمه های زینه‌ رسید چشمانم پیانولای سفیدرنگ وسط سالن را از نظر گذراند و دلم خواست که پرده های سیاه و سفید آن را نوازشی بکنم بعد بروم(چیزی که تقریباً به عادت هر صبح و شام من وقت رفتن و پس برامدن از کار بدل شده است.) ولی کسی زیر گوشم آهسته گفت که نه. برو. کوشش کن از مسایل احساسی ات فاصله بگیری، از شان چشم‌پوشی کن، احساسات ات را آنقدر تنها بگذار تا از تنهایی گم شوند و بمیرند. چون دختری که راه سخت و پر چالشی را به تنهایی در پیش رو دارد باید از بسیار چیزهای که دلش می‌خواهد چشم‌پوشی کند! ... و به این شکل به قدم های که توقف کرده بودند دوباره ادامه دادم و پاهایم زینه ها را با سرعت به سمت بسِ که قرار بود تا چهار دقیقه‌ی دیگر برسد ترک کرد.


راه از راه می‌رسید، بس، تِرین و بس بعدی...درخت، سرک، نشانه ها و علامه های ترافیکی، ساختمان های بلند و کوتاه، پایه های برق، چراغ های شب‌بین و بلند کنار جاده، موترها، ...همه چیز با سرعت از پیش چشمم در حال حرکت و گذشتن بودند ولی ایستگاهی به نام آرامش نبود تا من پیاده شوم، ایستگاهی به نام آشیانه، خانواده، و یک عشق نجیب نبود که من پیاده می‌شدم، هیچ ایستگاهی باب دل من نبود! ایستگاه‌ها پی هم می‌رسیدند و رد می‌شدند ولی من حاضر نبودم که از چوکی دل بکنم و پیاده شوم. آفتاب در آستانه‌ی غروب بود، مثل لاله‌ی سرخ‌رنگ در دل آسمان خون می‌خورد و آهسته آهسته سر به زیر بال خود فرو می‌برد. کفش هایم دوباره سبزه های خشک‌شده‌ی حوالی را لمس کردند، نعشم را اسانسور به منزل های بالا کشاند و نیمه جان افتادم روی تخت خواب، چشمانم بسته شدند دوباره هوای سرد صبح به تنم وزید و به خود لرزیدم، ایستگاه، قطار...به یادم آمد که وقتی بالاخره درب ورودی ترین را پیدا کرده بودم و بالافاصله‌ی رسیدنم کنار ایستگاه ترین که در شیشه‌خانه‌ی بالای خطوط قطار قرار داشت؛ قطار مهیب و پر سر و صدای تجارتی از راه رسیده بود و با صدای بیم‌ناکش تا دور های دور را باخبر کرده بود که از چهاراطراف خطوط دور باشند که قطار می‌رسد و این صدای بیمناک و هیبتناک قطار یعنی زنگ خطر و زنگ هشدار است. یعنی اگر یکی دو دقیقه بیشتر در میان خطوط ایستگاه مانده بودم حالا زیر لگد های آهنین و غیر قابل اداره‌ی قطار حَل و مَل و خُرد و خمیر شده بودم........و حرف های آن آقای ایرانی همکارم که امروز می‌گفت فلان جای که برایت خانه می‌پالی منطقه‌ی امنی نیست...، در افقانستان مگه چه‌کاره بودی-اینجا مخای چی کاره بشی، چی دوس داری بوخونی، خانواده‌ت مگه کجان چرا نیاوردی شان...... یا حرف های آن خانم چاق و چله‌ی افغان که زبانش مثل پره آسیا می‌گردد و به من گفته بود که تو خو بی‌خانه استی شب میتانی هرجای باشی یگان وقت بیا خانه ما.... ویشش پاهایته درد گرفته؟ مادرکت نیست دگه که بببنه...........‌و انواع زخم زبان های که در این چند شب و روز شنیده بودم در ذهنم مرور شدند، صدای بلند و مهیب قطار دوباره به مغز مغز گوش‌هایم طنین انداخت، چشمانم را باز کردم-گیتار، آئینه‌ قدنمای که شبیه آئینه کارتون سندریلا است، رُمان دو‌جلدی کوچه‌ی ما از دکتر اکرم عثمان، چوکی کوچک چوبی، فضای ساکت اتاق، و بالشت خواب زیر سرم، که با هر تِک تِک ساعت غمگین‌تر می‌شود و بیشتر از پیش نَم بر‌میدارد ......

مینه روفی-یادداشت ها
۳ جون، ۲۰۲۳
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۳    سال بیستم      سنبله     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                              اول سپتمبر  ۲۰۲۴