شعری بخوان دوباره که احیای مان کند
شعری که واژه واژه شکوفای مان کند
شعری بخوان که بستر امروز مان شود
فکری به حال مبهم فردای مان کند
شعری بخوان که پرچم آزادهگی شود
در کهکشان حادثه بالای مان کند
چیزی فراتر از همه چیزی که گفتهاند
در گیرِ بیقراری و غوغای مان کند
شعری که انقلاب کند، ماجرا شود
در متن زندهگی «چهگوارا»ی مان کند
شعری شبیه شهر اساطیر عشق، بلخ
زردشت، شاهنامه، اهورای مان کند
شعری شبیه غربت سنگین مولوی
شمسی شود، اسیر معمای مان کند
شمسی که انفجار جلال و کرامتاش
در چشم خلق، بیسر و بیپای مان کند
شعری شبیه غربت سنگین مولوی
شمسی شود، اسیر معمای مان کند
شمسی که انفجار جلال و کرامتاش
در چشم خلق، بیسر و بیپای مان کند
از چشممان صداقت مجنون درآورد
شعری که باز سرزده لیلای مان کند
شعری که عشق را بِدَمَانَد نفس نفس
شعری که بینیاز مسیحای مان کند
شعری که طرح ساختن و فکر نوشدن
بر قامت شکستهی بودای مان کند
در پای آسمان سر ما خم نمیشود
روزی که این مبارزه معنای مان کند
دروازههای بستهی پرواز وا شوند
چشم جهان دوباره تماشای مان کند
لیلی غزل
|