من و باران و فراوانی یاد
من و این پنجرههای که پر از احساس اند
من و دستان تبآلوده و داغ
و دلی پر ز هوای جنگل
کاش میدانستی
جنگل و بوی درختان چنار
و نفسهای تر غنچهی عشق
چقدر یاد ترا میآرند
من و زیبایی این شهر غریب
من و تنهایی این شهر عجیب
نگهام آبی آسمان و دلم، خورشید است
کاش میدانستی
همه چی، یاد ترا میبارند
همه چی
وقتی آن کوچهی پر وسوسه را مینگرم
یا از آن گوشهی تنهای غریب،
میگذرم
گویی در دفتر آن خاطرهها،
ره زدهام
گویی باران و نفسهای تر جنگل دور
یا که کشتزار پر از غنچهی نور
و نسیمی که ز پیراهن کوه میآید
و صدای دره و چشمهی زیبای سخن
همهگی نام ترا میدانند
به تنور نگهام کاش بریزی تو دمی
و تب خاطرهها را
تو فرو بنشانی
زندگی، موج هزاررنگ خدا
زندگی، قامت رویایی عشق
چقدر شیرین است
وقتی با دیدن آن کودک پروانه به دوش
اوج خوشبختی دنیای ورا میبینی
من و ایمان به زیبایی این لحظهی پاک
من و باران و اکاسی و لب تشنهی تاک
من به زیبایی این عاطفه، باور دارم
خالده تحسین
|