جانِ جوانِ له شده در زیر بارِ کار!
جغرافیای له شده با پای طالبان!
جایی نمانده خالیِ تحقیر بودنت
ای له شده برای رسیدن به لقمه نان!
خورد و خمیر و خسته و خونی و خشمگین_
کنجی نشستهای که خودت را رفو کنی
بغضِ همیشه گیر شده لای گشنگی!
با نان قاق، خونِ جگر را فرو کنی...
پای شکسته زیر بزرگیِ حجمِ رنج!
دستِ شکسته زیر درازیِ بارِ کار...
نانِ نداشتهتر و... کار نداشته!
ای تکهتکه زیر سُمِ این همه سوار...
«تصویر این شکستگی» آنقدر سهمگین_
بر روی دوش ماست که نایی نمانده است
ماییم و حجمِ بیحدِ زجرِ شکستنت
...و یک شکستِ تازه؟ نه! جایی نمانده است...
مادر کجا برات وطن میشود؟ کجا؟
پشتِت شکسته زیرِ تنِ کولهی سفر
قلبت شکستهتر شده در زیر بار فقر
امیدهات داخلِ ذهنت شکستهتر
بار است روی شانه غرورِ شکستهات
با گردنِ شکسته چرا خانه آمدی؟
|