بهار دیگری پاییز از برگ درختان شد
به جای میوه بر هرشاخ گویی لعل و مرجان شد
صفای روی آیینه ز رنگ آسمان پیداست
به هر جوی و به هر دریا خرام آب حیوان شد
به آب صاف ماهی ها به هم درس شنا دارند
گهی همچون کمان رستم گهی مانند پیکان شد
سحر ساز نسیم شوق به شهر و کوچه ها پچید
دل من چون دل بلبل به شوق امد غزلخوان شد
به شب مهتاب سمین بر به بحر آسمان تن شست
چو ابری دید از خجلت به پشت هاله پنهان شد
در آن شهر که گرد و خاک راهش عنبرافشان بود
در آن ملکی که مرده پا نهاد و صاحب جان شد
مرا هر گرد آن میهن بود بهتر ز صد گنجی
مرا عشق وطن رهبر توان دین و ایمان شد
|