رسی روزی و بگذاری سرت را روی زانویم
بتابی گم شود رویت میان شام گیسویم
بخوانی شعر، واژه واژه از درد دلم باشد
نبینم هیچسو تنها تو باشی یار و همسویم
اناری گل کند بر لب، برقصد بانوی باران
ببارد بوسههایت دانه دانه بر سر و رویم
بکاری شعر در باغ وجودم با لبان مست
بماند نقشهای بوسههایت روی بازویم
اگر تو آسمان من شوی، من میشوم ماهت
اگر پامیر گردد شانهات من رود آمویم
نگاهت شعلهگستر، قلب من وضع بدی دارد
دو چشمت وحشت محض است و من همگون آهویم
چهگونه میشود آزادیام را قامت افرازم؟
که شهری گیر افتاده به خال سرخ هندویم
فغان زین شهر کجباور که عشقم را نمیفهمند
قضاوت میکنندم آه از ساز النگویم
|